کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هشت

      فصل هشت


    ساخت حسينيّه على اصغر(عليه السلام) بيش از ده سال طول كشيد، عشق مردم در ساختن حسينيّه را نمى توان در قالب كلمات بيان كرد.
    آجرهايى كه كنار هم چيده شد، گنبد بلندى كه بر روى حسينيّه ساخته شد، همه جلوه اى از عشق به شيرخواره امام حسين(عليه السلام) بود. جوانانى كه ساعت ها در زير آفتاب، كار مى كردند، زنانى كه براى آن جوانان، غذا مى پختند... اين عشق را نمى توان توصيف كرد.

    * * *


    مرحله سفت كارى ساختمان به پايان مى رسد، در تمام اين مدّت، هر كس در حسينيّه كار كرده است، به عشق على اصغر(عليه السلام) آمده است و در اين مدّت، هيچ پولى به عنوان "پول كارگر و معمار" پرداخت نشده است.
    در طول اين سال ها، تو مسؤول اجرايى حسينيّه بودى، مديريت اجرايى كارى به اين بزرگى، دردسرهاى خودش را هم دارد، هماهنگى بين اهل محل، نياز به انرژى زيادى دارد.
    طبيعى است در هيأتى كه روز هفتم، چند هزار نفر جمعيّت دارد، اختلاف سليقه پيش مى آيد، تو سال ها وظيفه خود را انجام مى دهى، ولى يك شب ديگر خسته مى شوى.
    به ذهنت مى رسد كه كمى هم به زندگى خودت برسى، تصميم مى گيرى كه اين مسؤوليّت را به شخص ديگرى بسپارى و تو هم مثل بقيه مردم در كارهاى جزئى كمك كنى، اين مسؤوليتى كه بر عهده توست، كار سختى است.

    * * *


    ساعت 9 صبح است، تو در حسينيّه هستى، جوانان مشغول كار هستند و تو براى آنان صبحانه و چاى آماده كرده اى، آنان را صدا مى زنى تا بيايند و صبحانه بخورند، وقتى آنان مى روند، گوشه اى مى نشينى و بار ديگر به اين فكر مى كنى كه اين مسؤوليت را به ديگرى بسپارى.
    صدايى به گوش مى رسد، حاج حبيب الله تو را صدا مى زند، او پيرمردى سالخورده است، گاهى به حسينيّه مى آيد تا به جوانان خسته نباشيد بگويد. او نگاهى به تو مى كند و از چهره ات مى فهمد كه چيزى شده است. به تو مى گويد:
    ــ چه شده است؟ چرا ناراحتى؟
    ــ از اين كار خسته شده ام. ديگر حوصله ندارم، مى خواهم اين كار را به ديگرى واگذار كنم.
    ــ عجب! پس خوابى كه من ديشب ديدم، بدون حكمت نبوده است. بگذار خوابم را برايت تعريف كنم، بعد از آن، هر تصميمى كه دوست دارى بگير!
    ــ حاج حبيب الله! بگو بدانم چه خوابى ديده اى؟
    ــ خواب ديدم كه كنار حسينيّه ام، حسينيّه را مانند زمانى ديدم كه گود آن را برداشته بوديم، همه گود پر از آب بود، ناگهان قايقى نورانى ظاهر شد، كودكى در داخل قايق بود و طنابى در دست او بود. او رو به من كرد و گفت: "به آنهايى كه بايد بگويى، بگو كه سر اين طناب دست خودم است. همه كاره خودم هستم، خاطرشان جمع باشد".
    وقتى تو اين سخن را مى شنوى، به فكر فرو مى روى، از تصميم قبلى خود منصرف مى شوى و با جديّت تمام به كار خود ادامه مى دهى و با خود عهد مى بندى تا آخر عمر، دست از تلاش برندارى و همچنان نوكر على اصغر(عليه السلام)باقى بمانى!


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۸: از كتاب چهارسوق عشق نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن