کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل نه

      فصل نه


    چند ماهى است كه در كشور آلمان زندگى مى كنى، ماه محرّم فرا مى رسد، دلت براى حال و هواى ايران تنگ مى شود، وقتى كه همه جا سياه پوش مى شود، پرچم عزاى حسين(عليه السلام) همه جا برافراشته مى شود، ياد دسته هاى عزا و اشك ها و سوزها تو را بى قرار مى كند.
    وقتى مطمئن مى شوى كه فعلاً نمى توانى به ايران برگردى، بى قرارى ات بيشتر مى شود، دو سه شب مى گذرد، بايد فكرى كنى. فردا صبح به كنسولگرى ايران مراجعه مى كنى. از مسؤولان آنجا سوال مى كنى: شما در اين شب ها مجلس عزاى امام حسين(عليه السلام) نداريد؟ آنان در پاسخ مى گويند: كسى را نداريم كه روضه بخواند. تو مدّاح نيستى، امّا مى توانى چند بيت شعر بخوانى، براى همين چنين مى گويى: شما مجلس بگيريد من مجلس را اداره مى كنم.
    همه خوشحال مى شوند، به ديگران اطلاع رسانى مى كنند، تا شب همه چيز آماده مى شود، شب اوّل مجلس به خوبى برقرار مى شود، خيلى از ايرانى هايى كه در آن شهر هستند و عاشق امام حسين(عليه السلام) هستند در مجلس شركت مى نمايند.

    * * *


    شب هفتم فرا مى رسد، آن شب تو از على اصغر(عليه السلام) ياد مى كنى، مصيبت تشنگى او را مى خوانى، غوغايى در مجلس برپا مى شود.
    وقتى مجلس تمام مى شود تو مى خواهى به خانه بروى كه دم در مى بينى يك زن مسيحى ايستاده است. او رو به شما مى كند و مى پرسد:
    ــ شما بوديد كه در اين مجلس مى خوانديد؟
    ــ آرى.
    ــ آيا باباى شما فوت كرده است؟
    ــ نه.
    ــ مادر خود را از دست داده اى؟
    ــ نه.
    ــ داغ بچه هايت را ديده اى؟
    ــ نه.
    ــ پس چرا اين طور گريه مى كرديد؟
    به دل تو مى افتد كه حكايت كربلا را براى او بازگو كنى، امشب روضه على اصغر خوانده اى، براى همين ماجراى شهادت آن شيرخواره را بازگو مى كنى، شيرخواره اى كه تشنه بود، دشمنان آب را بر روى آنان بسته بودند، مادر نه آب داشت نه شير! امام حسين(عليه السلام) على اصغر را روى دست گرفت و نزد دشمنان برد تا شايد او را سيراب كنند، امّا آن دشمنان على اصغر را بيرحمانه شهيد كردند.
    تو به او مى گويى كه على اصغر(عليه السلام) "باب الحوائج" است. او از تو سوال مى كند:
    ــ "باب الحوائج" يعنى چه؟
    ــ يعنى هر كس حاجتى داشته باشد، اگر از اين شيرخواره كمك بخواهد، به اذن خدا، حاجتش روا مى شود.
    ــ من يك پسر دارم كه پنج سال است فلج است. اگر على اصغر او را شفا بدهد، سال آينده اينجا مى آيم و با شير، از شما پذيرايى مى كنم.
    ــ چرا پذيرايى با شير را انتخاب كردى؟
    ــ مگر نگفتى مادرش شير نداشت به او بدهد. من براى همين با شير از شما پذيرايى خواهم كرد.
    او با تو خداحافظى مى كند، تو هم به خانه ات مى روى، در مسير رفتن به خانه به سخنان آن زن مسيحى فكر مى كنى.

    * * *


    فردا شب از خانه حركت مى كنى، مى دانى كه دوستانت در كنسولگرى منتظر تو هستند، وقتى نزديك مى شوى مى بينى كه در خيابان در دو طرف، چندين نفر ايستاده اند و از مردم با شير پذيرايى مى كنند. تعجّب مى كنى، چنين چيزى تا به حال سابقه نداشته است، چه كسى چنين نذرى كرده است؟
    جلوتر مى روى، همان زن مسيحى را مى بينى، وقتى او تو را مى بيند، اشك در چشمانش حلقه مى زند و مى گويد: "يا حسين! يا على اصغر". به او مى گويى چه شده است؟
    او مى گويد: ديشب من براى على اصغر(عليه السلام) نذر كردم، با او درددل نمودم، وقتى به خانه برگشتم، ديدم بچه ام كه سال ها فلج بود، روى پاى خودش ايستاده است. با ديدن اين صحنه، منقلب شدم و از هوش رفتم.
    وقتى به هوش آمدم، از پسرم پرسيدم: چه شده است؟ او گفت: "مادر! وقتى تو رفتى، ساعتى گذشت، خوابم برد، ديدم آقايى آمد كه از عيسى(عليه السلام)زيباتر بود. او به من گفت: بلند شو! گفتم: نمى توانم. او دست به پايم كشيد و گفت: بلند شو! من بلند شدم. آن آقا مى خواست برود، من گفتم: وقتى مادرم بيايد من به او چه بگويم؟ گفت: به مادرت بگو على اصغر خودش نمى توانست بيايد، پدرش حسين آمد و مرا شفا داد".



نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۹: از كتاب چهارسوق عشق نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن