از زمانى كه ده سال داشتى، شب هاى محرّم به هيأت چهارسوق مى رفتى، آن زمان، حاج سلطان على مسئول چايخانه هيأت بود، تو از همان دوران كودكى در حسينيّه، قند پخش مى كردى، وقتى بزرگ تر شدى، تو به مهمانان چاى مى دادى و چون اين كار را با دقّت انجام مى دادى، همه از كار تو راضى بودند، (بيش از پنجاه سال است مردم شب هاى محرّم، چاى را از دست تو مى نوشند).
جوانى بيست ساله بودى، همه براى محرّم آماده مى شدند، پرچم هاى سياه از آغاز عزادارى خبر مى داد، شب اوّل محرّم شد ولى تو به حسينيّه نرفتى، دردى عجيب سراسر وجودت را فرا گرفته بود، كتف تو درد مى كرد، اصلاً نمى توانستى چيزى را از زمين بلند كنى، مى دانستى كه نمى توانى امشب چاى در هيأت پخش كنى، براى همين به حسينيّه نرفتى.
مادرت براى عزادارى به حسينيّه رفت، تو در خانه ماندى، آن شب خيلى گريه كردى، عصر آن روز، حاج سلطان على دنبال تو فرستاده بود، مى دانستى كه او نياز به كمك تو دارد. از زمانى كه خودت را شناخته بودى، خدمتگزار على اصغر(عليه السلام) بودى، ولى امشب در خانه تنها مانده اى. آن شب، خيلى دلت شكست...
* * *
آن شب، صبح شد، يكى از همسايگان به ديدار مادرت آمده بود، او با مادر سخن مى گفت، تو صداى آنها را مى شنيدى. مادر براى او از بيمارى تو سخن مى گفت و اشك مى ريخت، همسايه به مادر گفت: "نگران نباش! تا شب پسرت شفا مى گيرد و به هيأت مى رود". مادر به او گفت: "از كجا اين حرف را مى زنى".
همسايه جواب داد: ديشب خواب ديدم كه روضه چهارسوق تمام شده است، چهارزن كه مهمان هيأت بودند به سوى خانه شما مى آمدند، يك شيرخواره هم روى دست آنان بود، من فهميدم كه آنان از سادات هستند، به آنان گفتم: به خانه ما بياييد، آنان خانه شما را نشان دادند و گفتند: "ما بايد به آن خانه برويم".
* * *
شب فرا مى رسد، همه مى بينند كه تو سالم تر از هميشه، سينى چاى را در دست دارى و از مهمانان هيأت على اصغر(عليه السلام)پذيرايى مى كنى، مادر تو هم خيلى خوشحال است، او به تو افتخار مى كند و امشب دلش شاد است، او بارها به تو گفته است كه نوكرى على اصغر(عليه السلام) برتر و بهتر از پادشاهى دنياست. او خدا را شكر مى كند كه تو به مقام نوكرى خود بازگشتى!