کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل شش

      فصل شش


    سال 1375 است، ساختمان گنبدى شكل و قديمى "چهارسوق" خراب شده است، عزادارى در مسجد محلّه و فضاى كنار آن برگزار مى شود، امّا جمعيّت عزاداران سال به سال زيادتر مى شود، شكوه هيأت على اصغر(عليه السلام)زبانزد همه مى شود، ديگر بايد به فكر ساختن حسينيّه اى بزرگ بود!
    بزرگان هيأت جلسه اى تشكيل مى دهد، همه با هم مشورت مى كنند، قرار مى شود تا خانه هايى كه سمت شرق مسجد است، خريدارى شود و در آنجا حسينيّه ساخته شود.
    حاج حسن انتهايى به عنوان مسئول اين كار انتخاب مى شود، همه به او اعتماد دارند، پول هايى كه به عنوان كمك به حسينيّه جمع شده است در اختيار او قرار مى گيرد تا كار خودش را شروع كند، با چند نفر سخن مى گويد، خانه آنها را براى هيأت خريدارى مى كند و آن خانه ها خراب مى شود. همه خوشحال هستند، خدا را شكر مى كنند كه كار ساخت حسينيّه آغاز شده است.

    * * *


    ساعت هشت صبح است، تو از خانه بيرون مى آيى، از كنار مسجد كه رد مى شوى، مى بينى كه حاج حسن انتهايى به ديوار مسجد تكيه داده است، به سوى او مى روى، سلام مى كنى، جواب مى شنوى، او رو به تو مى كند و مى گويد: "ديگر حسينيّه را روبروى مسجد نمى سازيم". بعد دستش به پشت قبله اشاره مى كند و مى گويد: "ما حسينيّه را اين طرف خواهيم ساخت". آنجا پر از خانه هاى مردم است، حاج حسن تصميم گرفته است اين خانه ها را خريدارى كند و حسينيّه را اينجا بنا كند.
    تو كه از بزرگان اين محلّه هستى به خوبى مى دانى كه اين تصميم حاج حسن را هيچ كس بدون دليل قبول نمى كند، در طرف شرق مسجد، چندين خانه خريدارى شده و تخريب شده است. تو رو به حاج حسن مى كنى و مى گويى: "اين نظر شما را كسى قبول نمى كند". حاج حسن با شنيدن اين سخن، اشك از چشمانش جارى مى شود و مى گويد: "براى من چه فرقى مى كند كه حسينيّه كدام طرف باشد، من اين سخن را از خودم نمى گويم، اربابِ ما چنين مى خواهد".
    با شنيدن اين سخن، سكوت مى كنى، به قطرات اشك چشم حاج حسن خيره مى مانى و او برايت ماجراى خواب ديشب خود را چنين بيان مى كند:

    * * *


    ديشب در خواب ديدم كه همين جا ايستاده ام، نورى در آسمان آشكار شد و همه جا را روشن كرد، آن نور به سوى زمين آمد، ديدم گهواره اى است كه در ميان آن، شيرخواره اى است، فهميدم كه او على اصغر(عليه السلام)است. او مرا با اسم صدا زد و گفت: حاج حسن! اگر مى خواهيد حسينيّه اى براى من بسازيد، آن طرف بسازيد". او با دستش طرف پشت قبله را نشان داد".
    ديگر گريه به حاج حسن امان نمى دهد، تو به فكر فرو مى روى، با خود مى گويى اگر واقعاً على اصغر دوست دارد مكان حسينيّه عوض شود، پس خودش كارى خواهد كرد كه همه آن را قبول كنند. تو ديگر سخنى نمى گويى، با حاج حسن خداحافظى مى كنى و او را در خلوت خودش تنها مى گذارى...

    * * *


    شب فرا مى رسد، بزرگان دور هم جمع شده اند، تو به ياد دارى كه براى تصميم هاى خيلى كوچك تر، خيلى بحث و گفتگو مى شود، عدّه اى حدس مى زنند كه جلسه خيلى زمان خواهد برد.
    تو در گوشه اى نشسته اى و چيزى نمى گويى، موضوع اين گونه مطرح مى شود: "نظر حاج حسن اين است كه حسينيّه در طرف شمال مسجد ساخته شود"، همه اين نظر را قبول مى كنند، هيچ كس مخالفت نمى كند. همه به حاج حسن ماموريّت مى دهند تا خانه هاى طرف شمال مسجد را براى هيأت خريدارى كند. حاج حسن هم از فردا كار خودش را آغاز مى كند. قرار مى شود زمين خانه هايى كه در سمت شرق مسجد خراب شده است، براى پاركينگ حسينيّه استفاده شود.
    آن شب تو مات و مبهوت مى مانى، يقين مى كنى كه روياى حاج حسن، روياى صادقه بوده است، يكى از دوستانت بعداً براى تو حديث امام صادق(عليه السلام)را مى خواند كه آن حضرت فرموده است: "خواب مؤمن در آخرالزمان، يك جزء از هفتاد جزء پيامبرى است"، اين حديث در كتاب "اصول كافى" نقل شده است، اصول كافى، كتابى است كه همه علماى شيعه به آن اطمينان زيادى دارند و آن را معتبرترين كتاب مكتب تشيّع مى دانند.[2]
    حاج حسن مورد اعتماد مردم محلّه مى باشد، همه او را به امانت دارى و صداقت مى شناسند، او مورد اعتماد همه است، اگر خواب او را رؤياى صادقه ندانى، پس كدام خواب، طبق سخن امام صادق(عليه السلام)، يك جزء از هفتاد جزء نبوّت است؟

    * * *


    كسى نتوانست اين راز بزرگ را كشف كند كه چرا مكان حسينيّه تغيير كرد، براى كسانى كه همه چيز را مى خواهند با چشم عادى ببينند، اين زمين با آن زمين فرقى ندارد، امّا اگر ماجرا را با چشم آسمانى نگاه كنى، زمين ها با هم خيلى تفاوت دارند، در اين دنيا، اسرار زيادى است كه نمى توان با عقل بشرى آن را تفسير كرد!

    * * *


    در جايى كه قرار است حسينيّه ساخته شود، خانه اى است كه فقط بيست روز است كار ساخت آن تمام شده است، صاحب اين خانه، بعد از سال ها، حالا توانسته است خانه اش را بازسازى كند.
    همه نگرانند، آيا او با هيأت به توافق خواهد رسيد، حاج حسن با او سخن مى گويد، صاحب خانه به راحتى قبول مى كند، او اثاثيه اش را جمع مى كند و به يك خانه قديمى مى برد و خانه جديد و نوسازش را در اختيار هيأت قرار مى دهد تا تخريب شود. بعد از دو روز، آن خانه خراب مى شود...

    * * *


    خانه هاى طرف شمال مسجد خريدارى مى شود، عدّه اى هم خانه خود را بدون چشم داشتى، وقف حسينيّه مى كنند، بعد از مدّتى كار تخريب خانه ها شروع مىشود و سرانجام زمينى بزرگ به مساحت دو هزار مترمربع آماده مىشود.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۶: از كتاب چهارسوق عشق نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن