کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل يازده

      فصل يازده


    نرگس، دختر توست، چقدر او را دوست دارى، او شش سال دارد، ماه شهريور است و كم كم بايد براى مدرسه رفتن آماده شود، تو براى او كيف و لباس مدرسه خريدارى مى كنى، او هم منتظر بازگشايى مدرسه است، ولى يك روز، رنگ چهره نرگس به زردى مى گرايد، ابتدا آن را جدى نمى گيرى، بعد از مدّتى، او بى حال و ضعيف مى شود، او را نزد پزشك مى برى، چند روز مى گذرد، مى بينى كه او ديگر توانايى راه رفتن هم ندارد، هيچ توانى در بدن او باقى نمانده است، مادر او بسيار بى تابى مى كند، او را نزد پزشكان متخصص مى برى و سرانجام آنان تشخيص مى دهند كه نرگس تو به سرطان خون مبتلا شده است.
    او را در بيمارستان "مفيد" در تهران بسترى مى كنى، حال دخترت روز به روز بدتر مى شود، موهاى سر او ريخته است، زيرا او را شيمى درمانى كرده اند، از سخن پزشكان بوى نااميدى مى آيد. شبى از شب ها، حال او بدتر مى شود، يك كليه او از كار افتاده است، سخن پزشك اين است: احتمالاً تا صبح آن كليه اش هم از كار مى افتد. معلوم نيست كه او زنده بماند.
    مادربزرگ نرگس هم به تهران آمده است، او زنى باايمان است و سال هاى سال در هيأت على اصغر(عليه السلام) عزادارى و خدمت كرده است، در محلّه چهارسوق رسم است كه شب هفتم محرّم، مردم نوزادان خود را به حسينيّه مى آورند و آنها را بيمه على اصغر(عليه السلام) مى كنند.
    وقتى نرگس به دنيا آمده بود، مادربزرگ او را اين گونه بيمه كرده بود، وقتى تو با گريه، سخن پزشك را براى مادربزرگِ نرگس مى گويى او چنين مى گويد: "من نرگس را بيمه على اصغر كرده ام، من براى على اصغر نذر كرده ام، نرگس من امشب شفا مى گيرد، نگران نباش!".
    اين سخن تو را آرام مى كند، زيرا از باور و ايمانى بزرگ حكايت مى كند، اشك هايت را پاك مى كنى، به گوشه خلوتى مى روى و در دل خويش با على اصغر سخن مى گويى، تو از خدا مى خواهى تا به آبروى على اصغر، دخترت را شفا بدهد. در پيش خودت، نذر مى كنى، اگر دخترت شفا گيرد به هيأت چهارسوق بيايى و نذر خودت را ادا كنى.
    نيمه شب فرا مى رسد، صداى نرگس به گوش مىرسد كه فرياد مى زند: "على اصغر!"، تو به كنار تخت او مى روى، به آرامى او را مى بوسى و مى پرسى: "دخترم! چه اتّفاقى افتاده؟". او پاسخ مى دهد: "الان آقايى اينجا بود، يك شيرخواره روى دست او بود...". اشك از ديدگان تو جارى مى شود.

    * * *


    فردا ظهر كه مى شود، دكتر تو را به اتاق خودش فرا مى خواند و مى گويد: "دختر شما رو به بهبود است، كليه هاى او به كار افتاده است، برويد نذر خودتان را ادا كنيد".
    الان نرگس تو كلاس پنجم است، او سالم و سرحال است، هيچ نشانه اى از بيمارى در بدن او نيست، موهاى او كاملاً روييده است.
    تو مى دانى كه بيشتر كودكانى كه در اتاق دخترت بسترى بودند، اكنون از دنيا رفته اند، شكر خدا كه دختر تو شفا گرفت و اكنون هيچ دارويى مصرف نمى كند، تو براى هميشه خود را وامدار على اصغر(عليه السلام) مى دانى، هر سال شب هفتم ماه محرّم كه مى شود با دخترت به حسينيّه چهارسوق مى آيى...


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۱: از كتاب چهارسوق عشق نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن