کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل پنج

      فصل پنج


    اسفندماه سال 1316 است، رضا شاه بر ايران حكومت مى كند، او دستور داده است تا اين بخشنامه به همه استاندارى ها و فرماندارى ها فرستاده شود: "جلوگيرى از روضه خوانى و خارج كردن خرافات از سر مردم و آشنا نمودن به اصول تمدن، امروزه رسالت اساسى دولت است".
    با اين دستور، عزادارى براى امام حسين(عليه السلام) در سرتاسر كشور ممنوع مى شود، مأموران حكومتى به شدّت با عزادارى برخورد مى كنند و اگر خبردار شوند كه جايى مجلسى برپا شده است به آنجا هجوم مى برند.
    كار به آنجا رسيده است كه اگر كسى در مسجد سر به سجده بگذارد و گريه كند، او را بازخواست مى كنند.
    به راستى چرا رضاشاه مجلس عزاى حسين(عليه السلام) را خرافه مى نامد و با آن دشمنى مى كند؟ رضاشاه مى دانست كه عزادارى، روح ظلم ستيزى را در جامعه مى گستراند، كسى كه براى حسين(عليه السلام)، اشك بريزد، آزادگى مى آموزد، او بر اين خيال بود كه با اين كار، بقاى حكومتش را تضمين مى كند و ظلم ستيزى را از يادها مى برد، او نمى دانست كه شيعه واقعى هرگز با حكومتى كه ستم مى كند، سازگار نمى شود.
    در "محلّه چهارسوق" عزادارى به ظاهر تعطيل شده است، امّا عشق به حسين(عليه السلام) هيچ گاه در اين محلّه كم رنگ نمى شود، مردم در خانه هاى خود به صورت مخفيانه در جمع هاى كوچك، گرد هم مى آيند و ياد و خاطره عاشورا را زنده نگاه مى دارند، اين سال ها در محلّه چهارسوق، چراغى پرفروغ روشن است، چراغى كه خدا او را به اين محلّه ارزانى داشته است! اين چراغ علم و فضيلت و آگاهى است!

    * * *


    مردم محلّه او را به عنوان "آقاافتخار" مى شناسند، او امام جماعت مسجد محلّه چهارسوق است و دانشمندى با علم و فضيلت است.
    او در جوانى به نجف هجرت كرده و در حوزه علميّه آنجا، توشه هاى علمى فراوان گرفته است و سپس به وطن خود بازگشته است. دانش او، زبانزد همه كسانى است كه با او رفت و آمد دارند، وقتى دانشگاه تهران تأسيس مى شود از او براى تدريس دعوت مى كنند، امّا او قبول نمى كند. دوستانش به او اعتراض مى كنند و مى گويند: "در اينجا مانده اى كه چه بشود؟ اين مردم قدر تو را نمى دانند". او در پاسخ مى گويد: "براى دانشگاه تهران، افراد ديگرى پيدا مى شوند كه كار تدريس را انجام بدهند، امّا اگر من از اينجا بروم، چه كسى جاى من مى آيد؟ آيا درست است كه براى رسيدن به پست و مقام، اين مردم را رها كنم و بروم؟".
    آرى، او چراغى براى هدايت مردم شده است، او به تربيت نسل فردا همّت مى گمارد و معرفت به مكتب اهل بيت(عليهم السلام)را در قلب مردم اين شهر رشد مى دهد.[1]

    * * *


    سال هاى خفقان و بى داد سپرى مى شود، سال 1321 فرا مى رسد، در ماه "رجب" رضاشاه از كشور تبعيد مى شود، فضاى كشور عوض مى شود. مردم محلّه منتظرند تا محرّم فرا برسد و آنان بار ديگر براى سالار شهيدان، آزادانه عزادارى كنند.
    دو ماه ديگر تا محرّم باقى است، جمعى از جوانان محلّه به اين فكر مى كنند كه در محرّم دسته اى بزرگ راه بيندازند و هيأت تشكيل بدهند، وقتى با بزرگ ترها مشورت مى كنند، آنان نيز موافق اين كار هستند، سوال مهم اين است: اسم هيأت چه باشد؟ هر كسى يك پيشنهادى مى دهد. سرانجام قرار مى شود جمعى به خانه آقاافتخار بروند و نام گذارى هيأت را به او واگذار كنند.

    * * *


    زمستان است و هوا خيلى سرد است، قرار شده كه همه ساعت ده صبح جمع بشوند و با هم به ديدار آقاافتخار بروند. لحظاتى مى گذرد، همه كه جمع شدند حركت مى كنند...
    آقاافتخار از آن جوانان با گرمى استقبال مى كند و آنان را در بالاى اتاق مى نشاند، خودش روبروى آنان با تواضع مى نشيند، يكى از آنان به نمايندگى از ديگران، چنين سخن مى گويد:
    ــ آقا! محرّم نزديك است، همه دارند براى عزادارى آماده مى شوند.
    ــ شكر خدا كه رضاشاه با خوارى و خفت از كشور بيرون رانده شد و امسال مردم عزادارى باشكوهى خواهند داشت!
    ــ آقا! محلّه ما سال هاى پيش در چهارسوق عزادارى داشته است، ولى ما امسال مى خواهيم دسته بيرون بياوريم، هيأت درست كنيم.
    ــ اين كار بسيار خوبى است، وقتى هيأت ها در محرّم بيرون بيايند، عزادارى عظمت بيشترى پيدا مى كند، هيأت عزادارى، جلوه اى از شعائر دين خداست.
    ــ آقا! به نظر شما اسم هيأت محلّه را چه بگذاريم؟
    وقتى آقاافتخار اين سخن را مى شنود، سرش را پايين مى گيرد و سكوت مى كند و به فكر فرو مى رود، همه منتظر جواب او هستند، ده دقيقه مى گذرد، او رو به همه مى كند و مى گويد: "هيأت محلّه به نام على اصغر(عليه السلام)باشد".
    آقاافتخار اين سخن كوتاه را مى گويد و بار ديگر سرش را پايين مى گيرد، در دل او غوغايى برپاست، او به ياد مظلوميّت شيرخواره كربلا افتاده است، وقتى كه امام حسين(عليه السلام) او را به ميدان آورد و از مردم كوفه براى او طلب آب كرد، امّا كوفيان چگونه جواب او را دادند.
    قطرات اشك از گوشه چشم آقاافتخار جارى است، او در حال و هواى ديگرى است، جوانانى هم كه در حضور او هستند، منقلب مى شوند.
    يكى از آنها به فكر فرو مى رود و با خود مى گويد: "در شهر ما، معمولاً هيأت ها را به نام حسينى، ابوالفضلى، على اكبرى نام مى گذارند، على اصغر كه يك نوزاد است، يك شيرخواره است، آيا بهتر نبود هيأت ما به اسم يكى از شهداى ديگر كربلا مى بود؟"
    او هيچ سخنى بر لب نمى آورد، ناگهان آقاافتخار رو به او مى كند و مى گويد: "درست است كه على اصغر، شيرخواره است، امّا او كوچك نيست، او بزرگ است! مراجع تقليد بزرگ شيعه وقتى گرفتار مى شوند به در خانه اين شيرخواره مى آيند و او را در درگاه خدا واسطه مى كنند و حاجتشان روا مى شود، برويد و هيأت على اصغر برداريد".

    * * *


    ماه محرّم سال 1321 فرا مى رسد، بعد از سال هاى خفقان، امسال بار ديگر شهر سياه پوش مى شود، شب ها در چهارسوق، مجلس عزادارى برگزار مى شود، زن و مرد، پير و جوان در مجلس شركت مى كنند.
    روز هفتم محرّم كه فرا مى رسد، براى اوّلين بار هيأت "على اصغر" (به صورت رسمى) بيرون مى آيد، از چهارسوق به سوى زيارت مى رود. زيارت واژه اى است كه به حرم "محمدهلال(عليه السلام)" گفته مى شود، اين امامزاده اكنون در مركز شهرستان آران و بيدگل واقع شده است، همه هيأت ها طورى برنامه ريزى مى كنند كه پايان مسير حركت آنان، حرم اين امامزاده باشد.
    در هيأت ها زنان راهپيمايى نمى كنند، بلكه آنان در مسير حركت هيأت در محل هايى كه قبلاً مشخص شده است، مى نشينند و منتظر آمدن هيأت مى مانند، نزديك غروب كه مى شود، زنان از مسيرهاى ديگر (غير از مسير هيأت) همه در زيارت محمدهلال(عليه السلام) جمع مى شوند و همراه با هيأت كه به آنجا رسيده است، عزادارى مى كنند. اين رسم زيباى شهر من است كه بايد آن را پاس داشت و حفظ كرد. سنت ها را نبايد از بين برد.

    * * *


    همه در زيارت محمدهلال(عليه السلام) منتظر آمدن هيأت على اصغر هستند، نزديك غروب آفتاب است، آسمان رنگ خون به خود گرفته است، هيأت وارد حرم محمدهلال(عليه السلام) مى شود، شورى برپا مى شود، جوانان هيأت بر سر و سينه مى زنند و چنين مى گويند:
    "ما جمله جان نثارِ شه زاده اصغر هستيم".
    در اينجا مى خواهم اين نكته را بازگو كنم: تا سال هاى سال، اين جمله اى بود كه در هيأت على اصغر زمزمه مى شد، امروز كه من اين متن را مى نويسم سال 1395 است، پيرمردانى كه آن سال ها را به ياد دارند، با شنيدن اين جمله، هزاران خاطره در ذهنشان زنده مى شود، اين جمله حسّ عجيبى به آنان مى دهد، زيرا آنان سال ها با اين جمله زندگى كرده اند و هزاران بار آن را تكرار كرده اند، چقدر خوب بود اگر اين جمله از يادها نمى رفت!

    * * *


    آقاافتخار سال هاى سال است كه از دنيا رفته است، (او در سال 1345 شمسى فوت كرد) و اكنون هيأت على اصغر چهارسوق شكوه زيادى پيدا كرده است، كاش او اين روزها مى بود...
    روزهاى هفتم، نهم و دهم محرّم هيأت از محلّه به سوى زيارت محمدهلال(عليه السلام) حركت مى كند، در روز هفتم، چند هزار نفر كه همه لباس مشكى برتن دارند، به صورت سه دسته منظم در اين هيأت شركت مى كنند. عزادارى اين هيأت آن قدر عظمت دارد كه بارها و بارها به صورت زنده از شبكه هاى مختلف سيما پخش شده است.
    عظمت اين هيأت به خاطر محلّه و مردم آن نيست، بلكه به خاطر شيرخواره كربلاست، شيرخواره اى كه اگر چه به ظاهر كوچك است و نوزادى بيش نيست، امّا حاجت هاى بزرگ را به اذن خدا روا كرده است. على اصغر(عليه السلام)سند مظلوميّت شهيد كربلاست.

    * * *


    آقاافتخار از دنيا رفته است، امّا ياد و خاطره او از يادها نرفته است، اين محلّه، مردمى باوفا دارد، اگر كسى براى اين محلّه قدمى كوچك بردارد، آن را از ياد نمى برند، تا چه رسد به آقاافتخار! جوانان امروز هم خود را وامدار او مى دانند، عكس او را زينت بخش حسينيّه كرده اند، شب هاى محرّم كه مى شود، با عظمت از او ياد مى كنند، هر كس كه براى پاس داشت هويّت مردم گام بردارد، در خاطرهها مى ماند.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۵: از كتاب چهارسوق عشق نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن