کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    زيارت آفتاب

      زيارت آفتاب


    در سال 1197 شمسى تصميم مى گيرى تا به مشهد سفر كنى، عشق زيارت امام رضا(عليه السلام) به دلت افتاده است، بارها اين حديث را براى مردم خوانده اى كه زيارت آن حضرت برتر از يك ميليون حجّ است. تو اين حديث را هم خوانده اى كه در روز قيامت، خدا به زائران امام رضا(عليه السلام)مقامى بسيار بالاتر از زائران بقيّه امامان مى دهد.
    بار سفر مى بندى، در آن روز، اهل گلپايگان از اين مسير به مشهد مى رفتند: "اصفهان، نائين، طبس، مشهد". زمستان است به اصفهان كه مى رسى، برف زيادى مى بارد، راه بسته مى شود، مدّتى در اصفهان مى مانى، مهمان علماى آن شهر مى شوى و آنان از تو استقبال مى كنند، در آنجا هم به نوشتن ادامه مى دهى، منتظر مى مانى تا شايد راه باز شود، ولى امكان ادامه مسير نيست، ناچار با دلى شكسته به گلپايگان بازمى گردى.
    سال بعد به سوى مشهد حركت مى كنى، توفيق زيارت امام رضا(عليه السلام) را پيدا مى كنى، سفر تو سه ماه طول مى كشد، در مسير، سختى هاى فراوان مى كشى، زيرا در آن زمان، راه مشهد، راهى پر خطر بود.
    آرى، هيچ چيز در دنيا همانند زيارت امام معصوم نيست، مؤمن واقعى لذّت و آرامشى را كه در زيارت مى يابد با هيچ چيز عوض نمى كند. اين درس ديگرى است كه من از تو مى آموزم، زيارت امام، دل را زنده مى كند، مرا آسمانى مى كند، تو براى رسيدن به مشهد، چند ماه در راه بودى، سفر در آن روزگار، سختى فراوان داشت، اگر تو امروز به جاى من بودى، چند بار به مشهد مى رفتى؟ مى توانم بليط قطار بگيرم، شب در كمال آسايش در قطار بخوابم و صبح در مشهد باشم... به راستى چرا به راحتى براى سلامت جسم خود، پول خرج مى كنم، امّا وقتى سخن از سلامت روح من مى شوم، بى خيال مى شوم، زيارت، روح و جان مرا شفا مى دهد...

    * * *


    از مشهد به سوى گلپايگان حركت مى كنى، وقتى به آنجا مى رسى به نوشتن ادامه مى دهى، سپس سفرى به تهران مى كنى، نكته مهم اين است تو وقتى به پايتخت ايران مى روى به دربار نمى روى، با اين كه بعضى ها وقتى به تهران مى رفتند به دربار مى رفتند، تو همواره استقلال خود را حفظ كردى. تو پرچمدار روحانيّت اصيل شيعه بودى كه هرگز ريزه خوار كسى نشدند و همين، رازِ ماندگارى آنان بود.
    بعد از آن تو به قم سفر مى كنى، اهل علم از آمدن تو به قم، خيلى خوشحال مى شوند، براى عدّه اى از علاقمندان درس شروع مى كنى، به سؤالات علمى آنان پاسخ مى دهى، گروهى از تو مى خواهند تا "علم اصول" را به شعر درآورى، اين درخواست آنان را اجابت مى كنى و سپس آن اشعار خود را در كتابى جمع آورى مى كنى و نام آن را "الدُرّة البَهيّة" مى گذارى.
    نزديك به يك سال در قم مى مانى و سپس به گلپايگان برمى گردى.

    * * *


    در سال 1205 شمسى فرا مى رسد، تو 63 سال سن دارى، زندگى تو، سر و سامان گرفته است و تو ديگر مستطيع شده اى و تصميم مى گيرى به سفر حجّ بروى. خدا بر هر كس كه توانايى سفر حجّ دارد، واجب كرده است تا يك بار در عمر خود به سفر حجّ برود.
    تو بارها براى مردم گفته اى كه اگر كسى حجّ بر او واجب شود و به حجّ نرود، در روز قيامت يهودى يا مسيحى محشور خواهد شد، آرى، حجّ، يكى از واجبات مهم اسلام است. خدا نيازى به عبادات و حجّ ما ندارد، او از همه بى نياز است، فايده انجام حجّ به خود ما بازمى گردد.
    كسى كه حجّ به جا مى آورد لباس احرام به تن مى كند، لباس احرام لباسى سفيد رنگ است كه شبيه كفن است و ذكر "لبّيك" مى گويد و دعوت خدا را اجابت مى كند.
    خيلى ها از مرگ مى هراسند، لباس احرام كه همان كفن است حاجى به تن مى كند، به سوى خانه خدا مى رود، از همه دنيا دل مى كند، وقتى لباس احرام به تن مى كند و لبّيك مى گويد، ديگر نبايد نگاه به آينه بكند، نبايد عطر بزند، بايد از لذّت هاى دنيايى چشم بپوشد، در اين سفر از دنيا چشم مى پوشد و فقط به خدا توجّه مى كند، او در سفر حجّ، مرگ را تجربه مى كند، فلسفه اين سفرِ زيباست. وقتى از اين سفر بازگشت، ديگر نبايد از مرگ بترسد، زيرا يك بار به اختيار خود مرگ را تجربه كرده است، از اين دنيا دل كنده است، از لذّت هاى دنيا چشم پوشى كرده است، مهمان مهربانى هاى خدا شده است، ديگر از چه بترسد؟
    با همسفران خود سفر را آغاز مى كنيد، سفرى طولانى كه نزديك به شش ماه طول خواهد كشيد، از گلپايگان به اصفهان مى آييد تا از آنجا سفر را ادامه دهيد. مدّتى در اصفهان مى مانيد، سپس همراه با كاروانى به سوى عربستان حركت مى كنيد...

    * * *


    زندگى نامه اى كه براى خود نوشته اى در اينجا به پايان مى رسد، آخرين سطر آن زندگى نامه درباره حضور تو در اصفهان در مسير رفتن به حجّ در سال 1205 شمسى است.
    بعد از آن كه از سفر حجّ بازگشتى، ما ديگر اطلاعاتى درباره زندگى تو نداريم، تو به گلپايگان باز مى گردى، مسير درس، بحث و نوشتن را ادامه مى دهى و همواره مايه خير و بركت براى مردم آن ديار مى شوى، هميشه خدا را شكر مى كنى كه به تو توفيق خدمت به دين خدا را عطا كرده است.
    دو سال مى گذرد، سال 1207 شمسى فرا مى رسد، تو در سن 65 سالگى دعوت حق را اجابت مى كنى و چشم از اين جهان مى بندى و علاقمندان به خود را داغدار مى كنى. گلپايگان، غرق ماتم مى شود، آنها گوهر ارزشمندى را از دست داده اند.
    همه جا تعطيل مى شود، مردم سياه پوش مى شوند، مراسم تشييع جنازه باشكوهى برگزار مى شود، عالِمان و بزرگان شهر هم در اين مراسم شركت مى كنند، پيكر پاك تو را در همان مسجدى كه نماز مى خواندى و درس مى دادى دفن مى كنند.
    150 سال از رحلت تو مى گذرد، مردم گلپايگان تصميم مى گيرند تا آن مسجد را بازسازى كنند، ناخودآگاه قبر تو شكافته مى شود و مردم مى بينند كه پيكر تو بعد از اين همه سال، صحيح و سالم است.

    * * *


    اكنون مى خواهم از دو نويسنده اى نام ببرم كه از تو سخن گفته اند:
    * نويسنده اول
    مُلاّحبيب الله شريف كاشانى يكى از علماى بزرگ كاشان بود، او صد سال بعد از رحلت تو از تو ياد مى كند و چنين مى نويسد: "اصل او از قريه آران نزديك كاشان بود، او ساكن گلپايگان بود و در آنجا رحلت كرد و كنار مسجدش در گلپايگان به خاك سپرده شد، او فقيه، اصولى و با فضل بود و كتاب هاى زيادى دارد".
    * نويسنده دوم
    شيخ عبّاس قمّى را همه مى شناسيم، همان كه كتاب "مفاتيحُ الجِنان" را نوشته است، او صد سال بعد از رحلت تو، درباره تو سخن مى گويد و نام دو كتاب تو را ذكر مى كند و تو را چنين توصيف مى كند: "محمّدعلى فرزند محمّدحسن الكاشانى، عالِم عامل، فاضل متبحّر".

    * * *


    يكى از كتاب هاى تو، زندگى نامه اى است كه خودت نوشته اى و حوادث دوران زندگى ات را شرح داده اى، بعد از رحلت تو، از اين زندگى نامه خبرى نمى شود و كسى از آن خبر ندارد، 165 سال مى گذرد، سال 1372 شمسى فرا مى رسد. آقاى ميثم نمكى آرانى، يكى از دوستانم است، او در جستجوى كتاب هاى محقّقان آرانى است. او به خيلى از كتابخانه ها مراجعه مى كند و در اين باره جستجو مى نمايد، با استاد عبدالحسين حائرى كه يكى از استادان بزرگ نسخه شناس كشور است ملاقات مى كند و در اين باره با او گفتگو مى كند، آن استاد خبر مى دهد كه مجموعه اى خطّى در دست او است كه شش كتاب از تو در آنجا آمده است.
    آن مجموعه خطّى بررسى مى شود، كتاب نخست آن مجموعه، زندگى نامه اى است كه تو براى خودت نوشته اى. دوست من اين ماجرا را به ديگران اطلاع مى دهد و اين سرآغازى بود براى اين كه مردم آران تو را بهتر و بيشتر بشناسند.
    بعد از آن، جمعى از آران به گلپايگان سفر مى كنند و در جستجوى مدفن پاك تو، پرسان پرسان به مسجد "ميرزا ابوالحسن گلپايگان" مى رسند، وقتى بر سر مزار تو مى آيند، اشك از ديدگانشان جارى مى شود، بر آن همه گمنامى تو، اشك مى ريزند و با خود عهد مى بندند كه براى معرّفى تو، قدمى بردارند.
    آنها به قم مى روند و به خدمت مرجع عالى قدر شيعه، آيت الله صافى گلپايگانى مى رسند و ايشان تأييد مى كنند كه آن قبرى كه در مسجد "ميرزا ابوالحسن گلپايگان" قرار داد، مدفن توست.
    در سال 1392 شمسى سنگِ قبرى زيبا در آران تهيه مى شود، جمعى صدنفره از آران، آن سنگ را به گلپايگان مى برند و در مراسمى با حضور مسؤولان آن شهر، بر روى قبرِ تو، نصب مى گردد.
    به زودى كنگره ملّى محقّقان آرانى برگزار مى شود، بعضى از كتاب هاى تو به چاپ مى رسد، اين فرصتى مى شود كه من اين كتاب را درباره تو بنويسم...

    * * *


    در اينجا بايد به نكته اى اشاره كنم: نام اصلى تو "مُحمدعلى" بوده است، ولى مردم بيشتر تو را "مُلاّعلى" مى خوانند. اهل علم كه دقّت زيادى دارند اسم اصلى تو را به كار مى برند و تو را "مُلاّمحمّدعلى آرانى" مى خوانند، ولى مردم اسم خلاصه شده تو را "مُلاّعلى آرانى" مى خوانند، اين عادت مردم است كه دوست دارند اسم ها را ساده تر كنند.
    استاد تو، مُلاّاحمد نراقى هم وقتى در "اجازه روايت" از تو نام برد، اين عبارت را به كار برد: "الشَّهير بِعِلىّ الآرانى": يعنى كسى كه به على آرانى مشهور شده است.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۹: از كتاب ملا علی نوشته مهدي خداميان آراني هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن