کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل يازده

      فصل يازده


    خدا ما را شاهد و ناظر بر آفريده هاى خود قرار داد، ما به اذن خدا از آنچه در جهان هستى مى گذرد، با خبر هستيم، ما از اعمال و كردار مردم اطّلاع داريم و خدا اين علم و آگاهى را به ما داده است، ما هر چه داريم از خدا داريم، ما از خودمان هيچ نداريم.
    خدا در قرآن مى فرمايد:
    (وَ قُلِ اعْمَلُواْ فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُو وَ الْمُؤْمِنُونَ...).
    بگو هر آنچه مى خواهيد انجام دهيد، ولى بدانيد كه خدا و رسول خدا و مؤمنان، عمل شما را مى بينند.[60]
    به راستى كه منظور از "مؤمنان" در آيه ما هستيم، ما بر آنچه بندگان خدا انجام مى دهند، آگاه هستيم، اعمال و كردار شما هر روز به ما عرضه مى شود و ما از آن باخبر مى گرديم.[61]
    شنيدن حكايت زير خالى از لطف نيست:
    ابراهيم يكى از ياران امام صادق(عليه السلام) بود، يكى از شب ها كه او به خانه امام صادق(عليه السلام) رفته بود، سخن به درازا كشيد، او از بس مجذوب سخنان امام شده بود، گذشت زمان را فراموش كرد. وقتى او به خود آمد، فهميد كه خيلى از شب گذشته است و حتماً مادرش نگران شده است.
    ابراهيم با امام(عليه السلام) خداحافظى كرد و با سرعت خود را به خانه رساند. وقتى او به خانه رسيد، مادرش را خيلى نگران يافت، مادر به او گفت: پسرم! چرا اين قدر دير كردى؟ دلم هزار جا رفت، گفتم نكند مأموران حكومتى تو را دستگير كرده باشند، امّا ابراهيم با عصبانيت بر سر مادر فرياد زد و او را ناراحت كرد.
    فردا صبح، ابراهيم به سوى خانه امام صادق(عليه السلام) حركت كرد، وقتى وارد خانه امام(عليه السلام) شد، سلام كرد. امام جواب سلام او را داد، سپس رو به او كرد و گفت: اى ابراهيم! چرا ديشب با مادر خود با صداى بلند سخن گفتى؟ چرا دل او را شكستى؟ آيا فراموش كردى كه او براى بزرگ كردن تو چقدر زحمت كشيده است؟
    ابراهيم خيلى تعجّب كرد، جريان تندى او با مادرم را هيچ كس نمى دانست، ولى امام صادق(عليه السلام) از آن باخبر بود، ابراهيم از امام خود خيلى خجالت كشيد. امام به سخنان خود چنين ادامه داد: سعى كن كه ديگر با صداى بلند، با مادرت سخن نگويى و او را ناراحت نكنى.[62]
    ? ? ?
    ما وسيله هدايت بندگان خدا هستيم، نورِ ما در تاريكى ها باعث نجات بندگان خدا مى شود، وقتى كه فتنه ها و سياهى ها هجوم مى آورند، مردم مى توانند با استفاده از نور ما به سوى سعادت و رستگارى رهنمون شوند.
    ما راهنماى ديگران به سوى راه مستقيم هستيم، ما مردم را به دين خدا دعوت مى كنيم و آنها را به رستگارى مى رسانيم، هر كس كه پيرو ما باشد، راه نجات را يافته است و سرانجام او بهشت جاودان خواهد بود.
    خدا ما را از هر لغزشى حفظ نموده است و از سرگردانى و حيرت نجات داده است، ما را از زشتى ها پاك نموده است و پليدى ها را از ما دور نموده است.
    حتماً اين آيه قرآن را خوانده اى:
    (إِنّمَا يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا ).
    خداوند اراده كرده كه خاندان پيامبر را از هر پليدى پاك نمايد .[63]
    آرى! ما همان خاندانى هستيم كه خدا ما را از حيرت ها، گمراهى ها و زشتى ها پاك نموده است.
    ما در مقابل اين همه زيبايى هايى كه خدا به ما داده است، تلاش كرديم تا در مقابل او خشوع و خضوع داشته باشيم، ما همواره خدا را به بزرگى ياد نموديم، ما زبان به حمد و ثناى خدا گشوديم و هيچ گاه از سپاس او غافل نشديم، هميشه به ياد خدا بوديم و به عهد و ميثاق او وفا نموديم.
    ما هيچ كوتاهى در اطاعت خدا نداشتيم و براى امّت اسلام هميشه خيرخواهى نموديم و با گفتار حكيمانه و نصيحت هاى سودمند و پسنديده مردم را بهراه خدا دعوت نموديم.
    ما از جان براى حفظ دين خدا مايه گذاشتيم و خود را در راه خدا فدا نموديم، خدا از ما پيمان گرفته بود كه در مقابل سختى ها و بلاها صبر نماييم و ما به اين پيمان خدا وفادار باقى مانديم و بر همه سختى ها و بلا صبر نموديم.
    آيا مى خواهى ببينى كه صبر ما چگونه بود؟
    لحظه اى به كربلا فكر كن، عصر عاشورا كه فرا رسيد، امام حسين(عليه السلام) ديگر هيچ يار و ياورى نداشت، او به سوى ميدان رفت و باران تير و سنگ و نيزه به سوى او آمد، او تك و تنها در ميدان ايستاده بود، او بر روى اسب، شمشير به دست، گاه نگاهى به خيمه ها مى كند، گاه نگاهى به مردم كوفه. تيرها بر بدن او اصابت مى كرد، تمام بدن او از تير پر شده بود.[64]
    سنگى آمد و به پيشانى او برخورد كرد، خون از پيشانى او جارى شد.[65]
    او لحظه اى صبر كرد، ناگهان تيرى زهر آلود به سينه او برخورد كرد.[66]
    صداى امام در دشت كربلا پيچيد: من به رضاى خدا راضى هستم.[67]
    اين حسين(عليه السلام) كيست كه در ميان اين همه سختى ها، اين گونه با خداى خويش سخن مى گفت؟
    تير به سختى در سينه او فرو رفته بود، او تير را از كمر بيرون آورد، خون مى جوشد، او خون ها را جمع كرد و به سوى آسمان ريخت و گفت: "بار خدايا! همه اين بلاها در راه تو چيزى نيست".[68]
    امام بار ديگر خون در دست خود گرفت، اين بار آن خون را به سر و صورت خود ماليد و گفت: "مى خواهم جدّم رسول خدا مرا در اين حالت ببيند".[69]
    خونى كه از بدن امام رفته بود، باعث ضعف او شد، دشمن فرصت را غنيمت شمرد، و از هر طرف با شمشيرها آمدند و باران شمشيرها شروع شد. هفتاد و دو ضربه شمشير بر بدن امام نشست.[7071]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۱: از كتاب نردبان آبى نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن