کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل سه

      فصل سه


    وقتى خدا مى خواهد سخنى يا پيامى را براى بندگان خود بگويد، آن را به ما مى گويد، ما محل نزول پيام و سخن خدا هستيم، البتّه تو خود مى دانى كه گاه خدا با پيامبر خود سخن مى گويد، آن سخن، همان قرآن است، قرآنى كه كتاب آسمانى است.
    ما كه پيامبر نيستيم، محمّد(صلى الله عليه وآله) آخرين پيامبر خدا بود و بعد از آن ديگر هيچ پيامبرى ظهور نخواهد كرد، آرى! سخن خدا با ما، به معناى نزول قرآن يا دين جديد نيست.
    گاهى خدا با بعضى از بندگان خود (كه پيامبر هم نيستند) سخن مى گويد، آيا حكايت مادر موسى راشنيده اى؟
    خدا در قرآن مى گويد:
    (وَأَوْحَيْنَآ إِلَى أُمِّ مُوسَى أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذَا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِى الْيَمِّ...).
    ما به مادر موسى وحى كرديم كه موسى را در صندوقى قرار بده و او را در دريا بيانداز.[9]
    آيا مادر موسى، پيامبر بود؟ نه، او بنده خوب خدا بود، وقتى خدا با مادر موسى، سخن مى گويد، ديگر از اين سخن تعجّب نكن كه خدا با ما هم سخن مى گويد.
    آرى! گاهى خدا بدون هيچ واسطه اى با خود ما سخن مى گويد و قلب ما پيام و سخن خدا را دريافت مى كند.[10]
    آيا دوست دارى برايت يك خاطره اى را نقل كنم؟
    روز جنگ خيبر بود، سال هفتم هجرى. پيامبر به جنگ يهوديان خيبر رفته بود، يكى از روزها پيامبر سراغ على(عليه السلام) را گرفت، آن روز على(عليه السلام) بيمار بود و چشم او به سختى درد مى كرد.[11]
    آن روز پيامبر دست خود را به چشم او كشيد و دعا خواند وعلى(عليه السلام) شفا گرفت.[12]
    بعد از آن، پيامبر پرچم لشكر اسلام را به دست على(عليه السلام) داد و براى پيروزى او دعا نمود و به او فرمود: "على جان! وقتى كه قلعه خيبر را فتح نمودى، لحظه اى صبر و درنگ كن كه خدا دستور داده است تا اين خواسته را از تو بنمايم".
    على(عليه السلام) به سوى ميدان حركت كرد، مرحب به جنگ او آمد، همان كه پهلوان عرب بود و شجاعتش زبانزد همه بود. بين على و مرحب جنگ آغاز شد و بعد از لحظاتى اين مرحب بود كه بر روى خاك افتاده بود.[13]
    على به سوى درب قلعه رفت و با قدرتى عجيب آن را از جا كند.[14]
    در اين هنگام على به ياد سخن پيامبر افتاد، او در جاى خود ايستاد، اين ايستادن به طول كشيد. هيچ كس نمى داند چه اتّفاقى افتاده است. چرا على در ميان ميدان ايستاده است؟
    يكى از مسلمانان نزد پيامبر رفت و از او چنين مى گويد: "على را ديدم كه در ميانه ميدان، ايستاده بود"، پيامبر در پاسخ مى گويد: "در آن لحظه، خدا با على سخن مى گفت".
    آرى! روز جنگ خيبر خدا با على(عليه السلام) سخن گفت همانطور كه در جنگ حُنَين و تَبُوك هم با او سخن گفت.[15]
    ? ? ?
    بدان كه ما معدن مهربانى خدا هستيم، اگر به دنبال رحمت و مهربانى خدا هستى، به درِ خانه ما بيا كه خداوند خانه ما را جايگاه رحمت خود قرار داده است.
    نمى دانم اين مطلب را شنيده اى يا نه، وقتى خدا رحمت و مهربانى خود را آفريد، آن را به 100 قسمت تقسيم نمود، 99 قسمت آن را به ما داد، و يك قسمت باقيمانده را ميان همه آفريده هاى خود تقسيم نمود.[16]
    آرى! خدا آن همه رحمت خويش را به ما داده است براى همين است كه ما معدن رحمت خدا هستيم.
    ما اساس و اصل مهربانى خدا هستيم، تو در هر كجاى دنيا كه مهربانى و عطوفت مى بينى بايد بدانى كه خدا و ما واسطه جارى شدن آن مهربانى هستيم.
    وقتى خدا مى خواهد بر بندگان خود مهربانى كند، خير و بركتى را بر آنان نازل نمايد، آن رحمت را ابتدا نزد ما نازل مى كند، زيرا كه خداوند ما را واسطه ميان خود و بندگان خود قرار داده است، هيچ كس نمى تواند رحمت خدا را به طور مستقيم دريافت دارد، مگر اين كه لياقت و شايستگى خاصّى داشته باشد كه خدا اين شايستگى را فقط و فقط به ما داده است، ما واسطه فيض و رحمت خدا هستيم، پس ما اصل هر رحمتى هستيم كه بر بندگان خدا نازل مى شود.
    ما مهربانى در حق ديگران را به بالاترين حد خود رسانده ايم، ما شيعيان خود را بسيار دوست داريم، هيچ كس نمى تواند تصوّر كند كه ما چقدر نسبت به شيعيان و دوستان خود مهربان هستيم، فرداى قيامت كه فرا برسد، آن روز همه خواهند ديد كه مهربانى ما چگونه خواهد بود، وقتى كه همه مردم از يكديگر فرار كنند و هيچ كس پناهى نداشته باشد، ما پناه شيعيان خود خواهيم بود و آنان را شفاعت خواهيم نمود.
    ما اقيانوس مهربانى و عطوفت هستيم، ما حتّى با دشمنان خود نيز مهربانى مى كنيم، آيا حكايت زير را شنيده اى؟
    سحرگاه روز نوزدهم ماه رمضان سال چهلم بود و على(عليه السلام) به نماز ايستاده بود، وقتى او به سجده رفت، ابن ملجم به سوى او حمله نمود و با شمشير فرق او را شكافت. محراب مسجد كوفه با خون سر على(عليه السلام) رنگين شد.
    على(عليه السلام) را به خانه بردند و براى او طبيب آوردند، طبيب بعد از ديدن زخم سر على(عليه السلام) دستور داد تا شير به او بدهند. على از هوش رفته بود، همه فرزندان او، گرد بستر او نشسته بودند، اشك از چشمان آنها جارى بود، بعد از مدّتى، على(عليه السلام) به هوش آمد، براى او ظرف شيرى آوردند، امّا او از خوردن آن صرف نظر كرد. حسن(عليه السلام) رو به پدر كرد و گفت: "پدر جان! شير براى شما خوب است. آن را ميل كنيد".
    على(عليه السلام) در پاسخ گفت: "پسرم! من چگونه شير بخورم در حالى كه ابن ملجم شير نخورده است؟ او اسير ماست، بايد هر چه ما مى خوريم به او هم بدهيم تا ميل كند، نكند او تشنه باشد، نكند او گرسنه باشد".
    حسن(عليه السلام) دستور داد تا براى ابن ملجم شير ببرند. ابن ملجم ظرف شير را گرفت و آن را نوشيد.[17]
    ? ? ?
    ما خزانه داران علم خدا هستيم، خدا ما را با دانشى كه به ما داده است، بزرگ و عزيز نمود، فقط ما هستيم كه به همه چيز در آسمان ها و زمين آگاهى داريم و از همه چيز باخبر هستيم.
    آن روز كه خدا از پيامبران بزرگ خود، عهد و پيمان مى گرفت ما را به عنوان خزانه داران علم خود به آنها معرّفى نمود.
    ما درياى حلم و بردبارى هستيم، بر ديگران خشم نمى گيريم و هرگز بردبارى را فراموش نمى كنيم. حتماً شنيده اى كه مردى از دمشق به مدينه آمد، دستگاه تبليغات معاويه كارى كرده بود كه آن مرد بغض و كينه حسن(عليه السلام)به دل گرفته بود، وقتى او با حسن(عليه السلام) روبرو شد، شروع به دشنام دادن نمود، حرف هاى بسيار زشتى زد، حسن(عليه السلام)كه سخنان آن مرد را مى شنيد، صبر كرد تا دشنام هاى او خاتمه يابد، سپس حسن(عليه السلام) به او سلام كرد، و به چهره اش لبخند زد و گفت: اى مردِ عرب! فكر مى كنم كه در شهر ما غريب هستى، گويا تشنه و گرسنه هستى و جا و مكانى ندارى، شايد هم پول تو تمام شده است. آيا مهمان ما مى شوى كه خانه ما، خانه خودت است، آنجا غذايى گوارا خواهى يافت، ما مهمانان خود را گرامى مى داريم...
    مرد عرب باور نمى كرد كه چنين چيزى را بشنود، او هر چه فحش و ناسزا بلد بود، به حسن(عليه السلام) گفته بود و اكنون مى ديد كه حسن(عليه السلام) او را به مهمانى خود دعوت مى كند.
    همه ديدند كه او بى اختيار اشك از چشمانش جارى شده است و چنين مى گويد: آقاى من! مرا ببخش كه من گمراه بودم و نادان. بعد از آن بود كه او از ياران واقعى حسن(عليه السلام) شد.[18]
    ? ? ?
    جود و بخشش را به نهايت رسانيده ايم، ما كريم هستيم و همه كرم و جود ما را به چشم ديده اند و با آن آشنا هستند.
    ما رهبر و پيشواى مردم هستيم و خداوند از آنها خواسته است كه از ما پيروى كنند تا به شاهراه هدايت رهنمون شوند.
    وقتى تو به اين دنيا نگاه مى كنى، نعمت هاى زيادى را مى بينى، بدان كه اختيار همه اين نعمت ها به دست ما مى باشد، اين ما هستيم كه به اذن خدا، نعمت ها و بركت ها را به مردم عنايت مى كنيم. ما صاحب همه نعمت ها مى باشيم.
    ما ريشه و اساس همه خوبى ها هستيم، هر چه خوبى و زيبايى مى بينيد، از ما سرچشمه گرفته است، خوبىِ همه خوبان، از وجود ما مى باشد، ما اساس زيبايى ها و خوبى هايى هستيم كه تو در بندگان خوب خدا مى بينى.
    و نكته مهم تر اين كه ما سرور و آقاى همه بندگان خوب خدا هستيم كه خدا به ما اين مقام را عنايت كرده است، اين ما هستيم كه مردم را به سوى سعادت راهنمايى مى كنيم و سرپرستى امور آنها را به عهده داريم.
    ما همچون ستون هاى محكمى هستيم كه مانع فروپاشى جهان مى شويم، اگر ما نباشيم، زمين و زمان برهم مى ريزد، آرى! اگر براى لحظه اى، زمين از حجت خدا خالى بماند، اين نظام هستى به هم مى ريزد.
    ما دروازه هاى ايمان هستيم، اگر مى خواهى به سوى ايمان واقعى رو كنى بايد به سوى ما رو كنى و به ما توجّه نمايى، حقيقت ايمان را بايد از ما فرا بگيرى، براى رسيدن به سعادت، بايد راه ما را بپيمايى.
    اگر كسى براى رسيدن به خدا از راهى غير از راه ما برود، به هدف خويش نخواهد رسيد.
    آيا مى خواهى حكايت موسى(عليه السلام) را برايت نقل كنم تا بهتر بتوانى به مطلب پى ببرى؟
    روزى از روزها، موسى(عليه السلام) از مكانى عبور مى كرد، نگاهش به مردى افتاد كه دست هاى خود را به سوى آسمان بلند كرده بود و دعا مى كرد، موسى از كنار او عبور كرد و بعد از مدّتى، باز حضرت موسى از آنجا عبور كرد، ديد كه آن مرد هنوز دعا مى كند و دست هايش رو به آسمان است و اشك در چشمان خود دارد، گويا هنوز حاجت او روا نشده است. در اين هنگام خدا به موسى(عليه السلام) چنين سخن گفت: اى موسى! او هرچقدر مرا بخواند و دعا كند، من دعايش را مستجاب نمى كنم، اگر او مى خواهد من صدايش را بشنوم و حاجتش را روا كنم بايد به دستور من عمل كند، من دستور داده ام تا بندگان من از راهى كه گفته ام مرا بخوانند. اين مرد هم بايد از راه ايمان به سوى من بيايد، نه اين كه راه ديگرى را بپيمايد و از راه ايمان روى برگرداند.[19]
    اين سخن خدا بود كه خيلى چيزها را براى مردم روشن مى كند، خدا دوست دارد كه بندگانش از راه ايمان به سوى او بيايند.
    خلاصه آن كه اگر دوست دارى خدا صدايت را بشنود و حاجت تو را بدهد به سوى ما رو كن كه ما راه ايمان هستيم، اگر از اين راه به سوى خدا بروى، خدا صدايت را مى شنود و تو را قبول مى كند، امّا اگر راهى غير از راه ما بپيمايى، بدان كه خدا به تو نگاهى نخواهد نمود.
    بدان كه خدا ما را امين خود قرار داده است، ما امين خدا در آسمان ها و زمين هستيم، ما امين علم و دانش خدا هستيم، ما امين رازها و اسرارى هستيم كه هيچ كس غير ما آن را نمى داند.
    ما يادگار پيامبران خدا هستيم و خدا ما را از ميان همه بندگان خوب خودش، انتخاب نموده است و ما را بر همه برترى داده است. ما از نسل آخرين پيامبر خدا، محمّد(صلى الله عليه وآله) هستيم.[20]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۳: از كتاب نردبان آبى نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن