کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل چهل

      فصل چهل


    تلفن همراهم زنگ خورد، سعيد بود و از من دعوت كرد تا پيش او بروم، او در روستايى خوش آب و هوا زندگى مى كرد.
    من هم به او قول دادم كه روز جمعه به آنجا بروم. آن روزِ جمعه - جاى شما خالى - من در خانه سعيد بودم و زير درخت آلبالويى نشسته بوديم و جوى آبى كه كنار ما بود صفايى به آنجا داده بود.
    نگاهم به گوشه حياط افتاد، مرغى با چند جوجه آنجا بود، من دقّت كردم ديدم او سرش را نزديك چيزى مى آورد و بلند قد قد مى كند. گويا كسى را صدا مى زند.
    نزديك رفتم ديدم كه آنجا يك تخم هست و مرغ براى آن اين قدر سر و صدا راه انداخته است.
    من نفهميدم كه ماجرا چيست، سعيد برايم گفت: اين تخم را كه مى بينى مثل بقيّه جوجه ها بايد از تخم بيرون آمده باشد، مرغِ مادر نگران آن است، اگر زياد در اين تخم بماند خفه خواهد شد، براى همين، جوجه اش را صدا مى زند تا تخم را بشكند وبيرون بيايد.
    ما برخاستيم و به كنار سماور زغالى برگشتيم تا چاى تازه دم بخوريم. بار ديگر صداى مرغ شروع شد.
    گويا گفتگويى ميان مرغ و جوجه بود:
    ــ جوجه خوشگلم! به اين تخم دل نبند، بيا بيرون! تو خيال مى كنى كه دنيا فقط همين تخمى است كه در آن هستى، نه دنيا خيلى بزرگتر از اين ها است، اينجا غذاهاى مختلف، آب گوارا و هواى پاك است. تو به چه دلت را خوش كرده اى؟
    ــ چه كسى اين دنيايى را كه تو مى گويى ديده است؟ من در اين دنياى قشنگ خودم مدّت ها بوده ام، زرده تخم مرغ خورده ام، چه غذاى لذيذى! من اينجا را دوست دارم.
    ــ اين تخم براى گذشته تو خوب بود; امّا حالا ديگر تو بزرگ شدى، اگر زياد آنجا بمانى، هوا به تو نمى رسد و خفه مى شوى.
    ــ نه، تو مى گويى من اين تخم قشنگ خودم را بشكنم! من به اينجا تعلق دارم، اينجا دنيا و همه چيز من است.
    ــ من تو را دوست دارم، مادرت هستم.
    ــ خيلى بى خود، مادر يعنى چه؟ من فقط خودم هستم و خودم! هيچ كس را نمى شناسم، تو دشمن من هستى كه مى خواهى خانه ام را برايم خراب كنى.
    و اين گفتگو همين طور ادامه داشت، و من آرزو مى كردم تا اين جوجه سر عقل بيايد و حرف مادرش را گوش كند، براى همين پيش خودم گفتم: "اين جوجه چقدر بى عقل است!"
    ناگهان صدايى مرا خواند: "فكر مى كنى خودت خيلى عاقل هستى؟"
    نگاه كردم كسى را نديدم جز وجدان خودم!
    وجدان من داشت با من حرف مى زد: تو هم به اين دنيا دل بسته اى و مرگ را دوست ندارى! مگر دنيا همه چيز تو نشده است؟
    اين دنيا براى تو كوچك است، تو اگر در اين دنيا خوب رشد كنى تازه به بن بست مى رسى. اين دنيا نمى تواند تو را آرام كند.
    تو مرغِ باغ ملكوت هستى، چرا دل به اين دنيا بستى؟ دنيا براى تو قفس است. وقتى حركت كردى و جريان پيدا كردى همه دنيا براى تو با اين وسعتش زندان مى شود.
    آن روز كه مرگ و ديدار خدا را دوست بدارى تو بزرگ شده اى و دنيا كوچك!
    بى جهت نيست كه مردان خدا، مرگ را بزرگترين نعمت خدا مى دانند زيرا تمام دنيا براى آنها تنگ مى شود.
    دنيا چيزى جز بازى نيست. هر وقت احساس كنى كه از بازى ها سير شده اى آن وقت مرد شده اى.
    قرآن مى گويد:
    ( مَا هَـذِهِ الْحَيَوةُ الدُّنْيَآ إِلاَّ لَهْوٌ وَ لَعِبٌ).
    اين زندگى دنيا چيزى جز سرگرمى و بازيچه نيست.[128]
    تدبّرى در آيه :
    در اين آيه، زندگى دنيا "لهو" و "لعب" معرّفى شده است. ميان اين دو واژه تفاوتى وجود دارد:
    شب امتحان است و پرويز كه دانشجو است بايد خودش را براى امتحان آماده كند. او مشغول مطالعه است.
    در اين ميان يكى از دوستان مى آيد و مى گويد كه بيا با هم به شهر بازى برويم و تفريح كنيم. پرويز مى داند كه تفريح برايش خوب است; امّا شب امتحان است بايد به درسش برسد.
    اگر امشب پرويز به شهر بازى برود مى گوييم از هدف خود غافل شده و سراغ سرگرمى رفته است. نكته مهم اين است كه پرويز شهر بازى را دوست دارد و به خاطر همين، اين كار او لهو است.
    پس به چيزى لهو مى گويند كه ما را سرگرم كند و آن را دوست داشته باشيم. مثل رفتن به شهر بازى در شب امتحان!
    امّا يك وقت در شب امتحان، دوست پرويز به او بگويد بيا برويم سينما. پرويز علاقه اى به سينما ندارد; امّا چه كند؟ به خاطر رفيق بلند مى شود به سينما مى رود. اين كار پرويز در شب امتحان لعب است، يعنى او به چيزى مشغول شده كه به آن علاقه ندارد.
    فكر مى كنم كه معناى دو واژه لهو و لعب روشن شد، قرآن زندگى دنيا را هم لهو مى داند و هم لعب.
    وقتى تو به دنيا مشغول مى شوى و آن را دوست دارى، دچار لهو شده اى، مثلاً براى اوّلين بار ماشينى خريدارى مى كنى خيلى به آن وابسته هستى وساعت ها مشغول آن مى شوى، اين كار، لهو است.
    چند مدّتى كه مى گذرد ديگر ماشين براى تو جذابيّت ندارد; امّا وقتى پيش رفقايت مى نشينى براى اين كه كم نياورى، شروع مى كنى از ماشين خود تعريف مى كنى كه ماشين من چنين و چنان است! خودت ديگر به آن علاقه ندارى; امّا به آن مشغول مى شوى. اين همان لعب است.[129]
    خدا مى خواهد بگويد: بنده من! حواست را جمع كن، دنيا همه اش بازيچه است، هر چه در اين دنياست، بازى است، حالا چه خودت اين بازى را دوست داشته باشى، چه دوست نداشته باشى. اگر دنبال زندگىِ واقعى هستى، بايد به معنويّت رو كنى و با من رفيق شوى![130]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۴۰: از كتاب يك سبد آسمان نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن