کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل سى

      فصل سى


    نام و آوازه حضرت عيسى(عليه السلام) را شنيده است و خيلى دوست دارد او را ببيند. براى همين از شهر خود حركت مى كند و در جستجوى پيامبر خدا مى گردد.
    روزها وشب ها مى گذرد و از شهرى به شهر ديگر مى رود. سرانجام گمشده خود را پيدا مى كند و همسفر او مى شود.
    روزى از روزها كه نزديكى شهرى مى رسند، حضرت عيسى(عليه السلام) به او پولى مى دهد و از او مى خواهد تا به شهر برود و نانى تهيّه كند.
    آن مرد به شهر مى رود و سه عدد نان تازه تهيّه مى كند و مى آيد. وقتى نزد عيسى(عليه السلام) برمى گردد مى بيند كه عيسى(عليه السلام) مشغول نماز است و او خيلى گرسنه است. براى همين يكى از نان ها را مى خورد.
    نماز عيسى(عليه السلام) تمام مى شود و سفره پهن مى شود، عيسى(عليه السلام) به او مى گويد: چند عدد نان خريدى؟ او خجالت مى كشد بگويد يكى از نان ها را خورده است. به دروغ مى گويد كه من دو عدد نان خريدم.
    آنها بعد از خوردن ناهار حركت مى كنند و به سفر ادامه مى دهند. از كنار روستايى عبور مى كنند، روستايى كه خراب و ويران شده است. همين طور كه او راه مى رود نگاهش به چيزى مى افتد كه زير نور آفتاب مى درخشد، خداى من! اين گنجى است كه نمايان شده است. اين درخشندگى از قطعه هاى طلا است.
    رو به عيسى(عليه السلام) مى كند و مى گويد: نگاه كن! آنجا طلا است، با هم به كنار طلاها مى روند، سه خشت طلا!
    عيسى(عليه السلام) مى گويد: يكى از اين طلاها مال من، ديگرى مال تو.
    او مى گويد: پس سومى مال چه كسى؟
    عيسى(عليه السلام) مى گويد: فكر مى كنم سومى را به كسى بدهيم كه نان سوم را خورده است.
    او به ياد مى آورد كه سه نان خريده بود و نانِ سوم را خودش خورده بود. براى همين مى گويد: من نان سوم را خورده ام.
    همين چند ساعت قبل به دروغ گفت كه فقط دو نان خريده است; امّا اكنون كه نگاهش به طلاها افتاده است همه چيز را فراموش مى كند.
    عيسى(عليه السلام) نگاهى به او مى كند و مى گويد: همه طلاها مال خودت باشد. و بعد از آن او به راه خود ادامه مى دهد; امّا آن مرد نمى تواند از اين طلاها دل بكند. ديگر يادش مى رود كه چقدر دنبال عيسى(عليه السلام) دويده تا او را پيدا كرده است. اكنون به طلا رسيده است، ديگر پيامبر خدا كيلويى چند!؟
    او طلاها را در بغل گرفته است و به آينده فكر مى كند، چه آينده زيبايى! با اين طلاها مى تواند با دختر زيبايى ازدواج كند، خانه اى بزرگ كنار دريا بخرد و زندگى خوبى داشته باشد.
    در اين هنگام صداى شيهه اسب به گوشش مى خورد، چه خبر است؟ نمى داند، بايد طلاها را زير لباسش مخفى كند. سه اسب سوار از آنجا عبور مى كنند. نزديك او مى آيند، از ظاهر او مى فهمند كه چيز ارزشمندى را زير لباسش مخفى كرده است.
    يكى مى گويد: "اى مرد! چه با خود دارى". او مى خواهد انكار كند، به فكر فرار است، چند قدم مى دود، يكى از طلاها مى افتد و زير نور خورشيد برق مى زند. فريادى سكوت را مى شكند: "طلا! اين مرد با خود طلا دارد".
    آن سه نفر به سوى او مى دوند و جانش را مى گيرند و خونش را بر زمين مى ريزند و طلاها را با خود برمى دارند.
    اين سه نفر خسته اند و گرسنه. قرار مى شود كه يكى از آنها به شهر برود و غذايى تهيّه كند.
    يكى مى گويد من مى روم. او سوار اسب مى شود و با عجله به سوى آبادى مى رود; امّا نقشه شومى در سر دارد.
    وقتى به شهر مى رسد، سمّى خريدارى مى كند و بعد از آن غذاى خوشمزه اى خريدارى نموده و آن را با زهر آغشته مى كند و با عجله برمى گردد.
    امّا آن دو نفرى كه كنار طلاها هستند با خود مى گويند وقتى رفيق ما آمد او را به قتل برسانيم تا سهم بيشترى نصيب ما شود.
    اسب سوار مى آيد، بوى غذاى داغ و خوشمزه در فضا مى پيچد، از اسب پياده مى شود، غذا را به آنها تعارف مى كند. ناگهان شمشيرى بالا مى رود و خونش به زمين ريخته مى شود.
    گرسنگى امان نمى دهد، ابتدا بايد غذا خورد بعداً طلاها را تقسيم كرد. ظرف غذا باز مى شود و آن دو شروع به خوردن غذا مى كنند. بعد از لحظاتى بدن بى جانشان بر زمين مى افتد.
    اين جا سه خشت طلا بر روى زمين است و چهار قربانى كه جان خود را در راه اين طلاها از دست داده اند. حرص و طمع آنها را به اين روز انداخته است.[94]
    قرآن مى گويد:
    (إِنَّ الاِْنسانَ خُلِقَ هَلُوعًا).
    به راستى كه انسان بسيار حريص خلق شده است.[95]
    تدبّرى در آيه :
    در زبان عربى براى كسى كه به دنيا حرص مىورزد دو واژه به كار مى رود: "حريص" و "هلوع".
    واژه "هلوع" را "حرص شديد" ترجمه مى شود; امّا تفاوتى بين اين دو واژه وجود دارد:
    آيا تا به حال كسى را ديده اى كه تشنه باشد و از آب شور دريا بخورد؟ او هر چه از آب دريا بخورد تشنه تر مى شود.
    يك وقت به آب خوردن او توجّه مى كنى كه چگونه آب دريا را مى خورد در اينجا مى توانى بگويى او به آب دريا "حريص" است.
    امّا يك وقت به سوز تشنگى او نگاه مى كنى، تو مى دانى در درون اين شخص، احساس تشنگى موج مى زند، اينجا مى توانى بگويى او به آب دريا "هلوع" است. يعنى علت اين همه آب خوردن او تشنگى اوست. پس ريشه حرص به آب دريا، آن حالت عطش درونى اوست.[96]
    قرآن در اين آيه واژه "هلوع" را استفاده مى كند و اشاره به همان حالت روحى و روانى انسان است كه هر چه مال دنيا جمع مى كند سير نمى شود. آن عطش عشق به دنيا در قلب انسان است و او بايد اين حالت روحى و روانى را درمان كند. او بايد همواره به ياد مرگ باشد و فراموش نكند كه به زودى مرگ به سراغ او مى آيد. در اين صورت است كه عطش دنياخواهى او فروكش مى كند و ديگر به دنيا حريص نخواهد شد.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۳۰: از كتاب يك سبد آسمان نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن