کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل بيست ويك

      فصل بيست ويك


    خداى من او كيست كه چنين خشمگين مى رود؟
    طناب هاى زيادى در دست دارد، بعضى از اين طناب ها نازك و بعضى از آنها بسيار محكم است. او با اين طناب ها چه كار مى كند؟
    خوب است نزديك بروم شايد او را بشناسم.
    چه قيافه اخمويى دارد، خيلى بداخلاق و عصبانى است. از او مى پرسم با اين طناب ها چه مى كنى؟
    جواب مى دهد كه با اين طناب ها مردم را به سوى خود مى كشم شايد به سوى من بيايند و گمراه شوند.
    تعجّب مى كنم به او مى گويم: مگر تو مى خواهى مردم را گمراه كنى؟
    او خنده اى مى كند و مى گويد: چطور مرا نمى شناسى؟ من شيطان هستم.
    با خود مى گويم عجب! امشب ما چه كسى را ملاقات كرده ايم! امّا اشكالى ندارد، خوب است از او چند سؤال بپرسم.
    جناب شيطان! بگو بدانم چرا اين قدر ناراحت هستى؟
    او از ميان طناب ها، هفت طناب محكم را نشان من مى دهد و مى گويد: نگاه كن! بهترين طناب هاى من امشب پاره شد.
    من نگاه مى كنم، راست مى گويد طناب ها از وسط پاره شده است. رو به او مى كنم و مى گويم: خوب، اين كه اين قدر ناراحتى ندارد، طناب ها را دوباره تهيّه كن.
    ناگهان او مى گويد: من امشب شكست خوردم، به خاطر شكستى كه خوردم ناراحتم نه به خاطر اين طناب ها!
    از او مى خواهم تا ماجرا را شرح بدهد. او در جواب مى گويد: آيا شيخ انصارى را مى شناسى. رهبر شيعيان جهان. من مدّت زيادى بود منتظر فرصتى بودم تا او را فريب دهم. امشب به آرزوى خود رسيدم. نزد او رفتم و با اين طناب ها او را به سوى خود كشيدم; امّا هر بار كه طناب ها را كشيدم او آنها را پاره كرد و خود را نجات داد.
    من به شيطان مى گويم: آيا مى شود طناب مرا هم نشانم بدهى؟ دوست دارم بدانم كه تو مرا چگونه به سوى خود مى كشانى؟
    شيطان خنده اى مى كند و مى گويد: بدبخت! تو نياز به طناب ندارى، از من به يك اشاره از تو به سر دويدن! من براى هر كسى طناب دست نمى گيرم. اين طناب ها براى مردان بزرگ است.
    من خيلى شرمنده مى شوم و عرق خجالت بر پيشانيم مى نشيند.
    الله اكبر!
    صداى مؤذن است كه براى نماز صبح اذان مى گويد. از جاى خود بلند مى شوم: خدايا اين چه خوابى بود من ديدم.
    با خود گفتم بايد صبح زود به خانه شيخ انصارى بروم و ماجراى خواب خود را بگويم.
    آفتاب كه بالا مى آيد به طرف خانه شيخ مى روم. وقتى با او روبرو شدم سلام مى كنم و خواب خود را برايش نقل مى كنم.
    شيخ لبخندى مى زند و مى گويد: خدا را شكر كه من نجات پيدا كردم.
    بعد شيخ سرش را پايين مى اندازد و به فكر فرو مى رود. خيلى دوست داشتم ماجرا را بدانم; امّا خجالت مى كشم سؤال كنم.
    دقايقى مى گذرد تا اينكه شيخ سرش را بالا مى گيرد و مى گويد: ديشب همسرم بيمار شده بود مى خواستم او را دكتر ببرم; امّا پول نداشتم. نمى دانستم چه كنم. يادم آمد كه مقدارى پول امانت نزد من است. با خودم گفتم مقدارى از اين پول را به عنوان قرض بردارم و همسرم را دكتر ببرم، به طرف پول رفتم كه آن را بردارم، ناگهان با خود گفتم: آيا صاحب پول راضى است؟ اگر همين امشب مرگ من فرا برسد چه كسى اين قرض مرا ادا خواهد كرد؟ براى همين دست به پول نزدم. تا هفت بار اين ماجرا تكرار شد و سرانجام به آن پول دست نزدم.[67]
    قرآن مى گويد:
    (وَ لاَ تَتَّبِعُواْ خُطُوَ تِ الشَّيْطَـنِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُّبِينٌ).
    از گام هاى شيطان پيروى نكنيد و فريب او را نخوريد كه او دشمن آشكار شماست.[68]
    تدبّرى در آيه :
    اگر در اين آيه خوب دقّت كنى مى بينى كه خدا از ما مى خواهد به دنبال شيطان راه نيفتيم و فريب او را نخوريم. جالب است كه خدا به ما نمى گويد: "در راه شيطان نباشيد"، بلكه مى گويد: "دنبال گام هاى شيطان نباشيد".
    در اين تعبير نكته دقيقى وجود دارد:
    كسانى كه معتاد به مواد مخدر خطرناك مى شوند راهى جز مرگ در انتظارشان نيست. چطور مى شود يك جوان فريب مى خورد و رو به اين مواد مخدّر مى آورد و زندگى خود را تباه مى كند؟
    هرگز شيطان در آغاز، پايان اين راه را به اين جوان نشان نمى دهد زيرا اگر اين جوان بداند سرانجام اين كار جز مرگ نيست هرگز فريب نمى خورد. شيطان گام به گام جلو مى آيد، ابتدا از او مى خواهد كه فقط براى امتحان اين مواد را مصرف كند. اگر او قبول نكرد، شيطان نااميد مى شود; امّا اگر قبول كرد گام هاى بعدى شروع مى شود.
    آيا قصّه آن شتردزد را شنيده اى؟ روز اوّل با دزديدن يك تخم مرغ شروع كرد و كم كم كارش به آنجا رسيد كه براى دزيدن يك شتر، صاحب آن را كشت.
    ما بايد مواظب باشيم هرگز دنبال شيطان گام برنداريم. نگوييم اين يك گام كوچك است. زيرا همه كسانى كه فريب خوردند با گام هاى كوچك دنبال شيطان رفتند و به بدبختى و هلاكت رسيدند.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲۱: از كتاب يك سبد آسمان نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن