کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هشت

      فصل هشت


    راه زيادى تا مدينه نمانده است، درست است كه ابوقَتاده خيلى خسته شده است، امّا مى خواهد هر چه زودتر خبر جنايت فرمانده سپاه را به خليفه برساند.
    آن نخلستان ها را كه مى بينى، آنجا شهر مدينه است.
    ابوقَتاده به مدينه مى رسد و مستقيم به سوى خانه خليفه مى رود تا با او ديدار كند.
    وقتى او به حضور خليفه مى رسد، عُمَر را هم كنار ابوبكر مى بيند. ابوقَتاده سلام مى كند و مى گويد:
    ــ جناب خليفه! جناب خليفه!
    ــ چه شده است؟ چرا اين قدر آشفته هستى؟
    ــ فرمانده سپاه، ديگر آبرويى براى ما باقى نگذاشته است.
    ــ مگر او چه كرده است؟
    ــ ابن نُويره را به قتل رساند در حالى كه ما نماز خواندن او را ديديم. او با بى شرمى به ناموس ابن نُويره تجاوز كرد.
    وقتى خليفه اين سخن را مى شنود به فكر فرو مى رود، آيا او مى تواند به ابوقَتاده بگويد كه من خودم به او دستور اين كار را داده ام؟ هرگز! اين طورى همه چيز خراب مى شود. بايد هيچ كس از اين مطلب باخبر نشود كه خليفه دستور چنين كارى را داده است.
    مدّتى سكوت بر فضا سايه مى افكند. اكنون خليفه رو به ابوقَتاده مى كند و مى گويد:
    ــ فرمانده سپاه تو كار خطايى انجام داده است و بايد به اين موضوع رسيدگى شود، امّا تو هم خطاكار هستى و بايد مجازات شوى!
    ــ چه خطايى انجام داده ام ، جناب خليفه؟
    ــ تو مگر جزء سپاه اسلام نيستى؟
    ــ بله.
    ــ خوب پس اينجا چه مى كنى؟ چرا از سپاه فرار كردى؟ آيا مى دانى سزاى كسى كه از جنگ با دشمن فرار كند، چيست؟ فكر كن اگر همه سپاهيان اسلام از سپاه جدا شوند و به مدينه بيايند چه مى شود؟ بايد درس خوبى به تو بدهم كه براى تو عبرت شود.
    ? ? ?
    بيچاره ابوقَتاده! او خيال مى كرد كه خليفه به او پاداش خوبى خواهد داد، امّا الآن بايد منتظر مجازات باشد. او نگاه خود را به پايين مى اندازد. خليفه بسيار عصبانى است، چه كسى مى تواند خشم او را خاموش كند؟
    در اين لحظه عُمَر با ابوبكر گفتگو مى كند:
    ــ جناب خليفه! حالا اين آقاى ابوقَتاده يك اشتباهى كرده است، شما اين قدر سخت نگيريد.
    ــ براى چه به او سخت نگيريم. او بدون اجازه فرمانده خود از سپاه جدا شده است. ما مى خواهيم اسلام را به ايران و روم، صادر كنيم!! آيا با اين چنين سربازانى مى خواهيم اين كار را انجام بدهيم؟ سربازانى كه با اندك چيزى با فرمانده خود درگير مى شوند و...
    ــ جناب خليفه! پس عفو و بخشش اسلامى چه مى شود؟ حالا شما اين بار ابوقَتاده را ببخش، من قول مى دهم تا هر چه سريع تر مدينه را ترك كند و به سوى سپاه خالد بازگردد. شفاعت مرا در مورد او قبول كنيد.
    ــ باشد، چون شما خيلى پيش من عزيز هستى قبول مى كنم، امّا او بايد همين الآن به سوى سپاه خالد برگردد و بيش از اين در معصيت خدا نباشد. فرار از سپاه اسلام گناه بزرگى است. او بايد توبه كند و از خدا بخواهد گناه او را ببخشايد.
    ? ? ?
    عُمَر از جا بلند مى شود و دست ابوقَتاده را مى گيرد و همراه او به بيرون خانه خليفه مى رود. از او مى خواهد تا سريع سوار اسب بشود و به سوى سپاه حركت كند.
    به راستى چرا ابوبكر و عُمَر تأكيد زيادى داشتند كه ابوقَتاده سريع از مدينه خارج شود؟ چه رازى در اين كار بود؟
    فكر مى كنم آنها مى خواستند خبر جنايت خالد در مدينه پخش نشود، زيرا پخش اين خبر، براى حكومت آنها خوب نيست. هنوز مدّت زيادى از وفات پيامبر نگذشته است. چگونه ممكن است كه فرمانده سپاه اسلام مسلمانى را بكشد و به ناموس او تجاوز كند؟
    مردم اين شهر با خليفه بيعت كرده اند تا او از دين و شرف و ناموس آنها دفاع كند. فلسفه وجودى يك حكومت ايجاد امنيّت براى مردم است. حال چگونه ممكن است كه مأمورانِ اين حكومت، خود به ناموس مسلمانان رحم نكنند؟
    اين خبر بايد مخفى بماند تا حكومت بتواند فكرى به حال خودش بكند. بايد نشست وساعت ها فكر كرد كه چگونه مى توان اين مشكل را حل كرد.[64]
    ? ? ?
    حكومت مى داند كه دير يا زود اين خبر به مدينه خواهد رسيد و آن وقت موج خشم مسلمانان را در پى خواهد داشت. براى مديريّت اين خشم چه بايد كرد.
    ابوبكر و عُمَر كنار هم نشسته اند و مشغول گفتگو هستند:
    ــ اين خالد عجب آدم ديوانه اى است. قرار نبود اين كارها را بكند. آخر يك نفر نبود به او بگويد از ميان آن همه دخترى كه در قبيله ابن نُويره بود يكى را انتخاب مى كردى و با او عروسى مى كردى و صيغه عقد مى خواندى، بعداً هر غلطى مى خواستى مى كردى!
    ــ راست مى گويى. او اين قدر فكر نكرد كه تجاوز به زنى كه شوهر او به تازگى كشته شده است براى ما چه درد سر بزرگى درست مى كند.
    ــ حالا كارى است كه شده; بايد فكرى بكنيم. وقتى مردم از كار خالد باخبر بشوند شورش خواهند كرد. موج نارضايتى، همه جا را فرا خواهد گرفت.
    ــ آرى. به خدا نمى دانم چه خاكى بايد بر سر خودمان بريزيم؟
    ــ بايد فكر كنم. حتماً راه حلّى پيدا مى شود.
    ? ? ?
    صداى اذان مى آيد. مردم كم كم به سوى مسجد مى روند. عدّه اى از مردم در مورد ابوقَتاده سخن مى گويند. ما خودمان ديديم كه او در حالى كه بسيار عصبانى بود نزد خليفه آمد و بعد از مدّتى با عجله مدينه را ترك گفت. گمان مى كنم كه اتّفاقى افتاده است.
    خليفه وارد مسجد مى شود، همه از جا بلند مى شوند و براى احترام او دست به سينه مى گيرند.
    همه تعجّب مى كنند، چرا رنگ خليفه زرد شده است. آنها با خود مى گويند: نكند خداى ناكرده جناب خليفه بيمار باشد! خدايا! تو خودت نگهدار او باش! امروز حفظ اسلام به وجود خليفه وابسته است.
    نگاه كن! خليفه سمت محراب پيامبر مى رود تا نماز را شروع كند.
    به راستى كه دنيا چقدر عجيب است، روزى در اين محراب بهترين بنده خدا به نماز مى ايستاد، كسى كه سينه اش درياى مهربانى بود، و امروز هم كسى اينجا به نماز مى ايستد كه دستش به خون مسلمانى پاك همچون ابن نُويره آغشته است، امّا اين مردم خبر ندارند، آنها دست خليفه را مى بوسند، براى تبرّك دست به عبايش مى كشند و خيلى چيزها را نمى دانند.
    اى ابوبكر! در نماز چه مى خوانى؟ در اين محراب چه مى كنى؟ آيا رياست چند روزه دنيا ارزش آن را داشت كه خون ابن نُويره را به زمين بريزى؟
    اما اين اوّلين كار تو نبود، تو فاطمه(عليها السلام)، دخترِ پيامبر را به خاك و خون نشاندى و درِ خانه اش را آتش زدى و على(عليه السلام) را خانه نشين كردى.
    تو مى توانى مردم را فريب بدهى امّا خاطر جمع باش هرگز نمى توانى تاريخ را فريب بدهى! هرگز!
    ? ? ?
    شب شده است، خواب به چشم عُمَر نمى رود. او دارد فكر مى كند تا راه حلى براى نجات حكومت پيدا كند. او از اتاق بيرون آمده است و قدم مى زند.
    ساعتى مى گذرد. فكرى به ذهن او مى رسد: براى اين كه بتوانيم خشم مردم را مديريت كنيم بايد خودِ من، زودتر از همه مردم به جمع معترضان بپيوندم.
    من بايد قبل از همه، فرياد اعتراض خود را بلند كنم. اين گونه مى توانم خشم مردم را مديريت كنم و حكومت را نجات بدهم.
    ? ? ?
    بعد از نماز صبح، عُمَر به خانه خليفه مى رود تا او را در جريان طرح خود قرار بدهد.
    ــ ما بايد هر چه سريع تر سپاه خالد را به مدينه باز گردانيم.
    ــ براى چه؟
    ــ با اين كارى كه خالد كرده است ممكن است در خود سپاه هم افراد ناراضى پيدا شوند. آن وقت ديگر اين سپاه نمى تواند پيروز ميدان ها باشد.
    ــ خوب، وقتى سپاه به مدينه آمد همه مردم از كار خالد باخبر خواهند شد و اعتراض خواهند كرد. آن وقت من چه كنم؟
    ــ رفيق! تا مرا دارى غصّه نخور! يك فكر بكرى دارم.
    ــ چه فكرى؟
    ــ همه مردم مرا به عنوان قاضى بزرگ اين حكومت مى شناسند. من به كار خالد اعتراض مى كنم و خواستار سنگسار او مى شوم. وقتى مردم ببينند من مى خواهم او را به جرم زنا، سنگسار كنم مى گويند: "عجب حكومت خوبى! اين حكومت مى خواهد فرمانده سپاه را سنگسار كند".[65]
    ــ يعنى ما خالد را سنگسار كنيم؟ اين چه حرفى است كه تو مى زنى؟ ما بدون شمشير او نمى توانيم حكومت كنيم. اين شمشير خالد بود كه توانست مخالفان ما را خانه نشين كند. فقط او بود كه جرأت پيدا كرد به روى فاطمه دختر پيامبر شمشير بكشد. كشتن خالد، پايه هاى حكومت ما را سست مى كند.
    ــ جناب خليفه! من كى گفتم او را سنگسار كنيم؟ منظور من اين است كه من به عنوان قاضى حكومت، سر وصدا مى كنم، فرياد اعتراض سر مى دهم. امّا شما سرانجام به بهانه اى او را مى بخشيد.
    ــ به چه بهانه اى؟
    ــ فكر آنجا را هم كرده ام. تو يك نامه اى به خالد بنويس تا سريع، سپاه را به سوى مدينه حركت دهد و از رفتن به جاى ديگر صرف نظر كند. مدّتى طول مى كشد تا او به اينجا برسد، من در اين مدّت همه چيز را آماده مى كنم.[66]
    ــ مگر قرار نبود خالد به جنگ مُسَيلمه كذّاب; آن پيامبر دروغگو برود؟
    ــ وقتى آب ها از آسياب افتاد حساب آن دروغگو را مى رسيم. عجله نكن! مُسَيلمه كذّاب براى حكومت ما خطر بسيار بزرگى نيست!
    ــ چشم. سريع دستور مى دهم خالد برگردد.
    ? ? ?
    آنجا را نگاه كن! عُمَر را ببين كه با سكّه هاى طلا به سوى خانه ابوهُريره مى رود تا با او سخن بگويد:
    ــ جناب ابوهُريره! تو يكى از بهترين ياران پيامبر هستى. متأسّفانه مردم زياد شما را تحويل نمى گيرند. امّا حكومت اسلامى ارزش افرادى مثل شما را خوب مى داند.
    ــ خواهش مى كنم.
    ــ خليفه مرا فرستاده است تا اين سكّه هاى طلا را خدمت شما تقديم كنم.
    ــ من لايق اين محبّت هاى شما نيستم.
    ــ اختيار داريد. اصلاً هدف اين حكومت اين است كه فضايى را ايجاد كند تا افرادى مثل شما بتوانند پيام هاى آسمانى را براى مردم بيان كنند. ما به كمك شما، براى هدايت اين مردم نيازمند هستيم. خودت مى دانى كه ما نبايد بگذاريم مردم از اسلام دور بشوند.
    ــ من آماده ام تا هر كارى كه بتوانم در اين زمينه انجام بدهم.
    ? ? ?
    بعد از رفتن عُمَر ابوهُريره به سوى سكّه هاى طلا مى رود. او باور نمى كند كه همه اين سكّه ها براى او باشد. او با اين سكّه ها مى تواند خانه خيلى خوبى بخرد و اسب زيبايى تهيّه كند و...
    سلام بر روزگار خوشى!
    خداحافظ اى روزهاى سختى!
    من نمى دانستم حضرت خليفه اين قدر مهربان هستند و نسبت به اهل حديث، محبّت زيادى دارند. ان شاء الله سال هاى سال، حضرت خليفه زنده باشند و بدخواهانش نابود گردند.
    ? ? ?
    يك روز مى گذرد. عُمَر به سراغ ابوهُريره مى رود و به او خبر مى دهد كه خليفه مى خواهد تو را به صورت خصوصى ببيند. ابوهُريره خوشحال مى شود و همراه عُمَر به سوى خانه خليفه مى رود. وقتى نزد خليفه مى رسند ابوهُريره تا كمر در مقابل خليفه خم مى شود و دست او را مى بوسد.
    بعد از لحظاتى، ابوبكر رو به عُمَر مى كند و مى گويد: "هديه ما را به ابوهُريره بدهيد. اميدوارم كه ايشان اين هديه را از ما قبول كند".
    عُمَر از جا بلند مى شود وكيسه هايى پر از سكّه هاى طلا را روى دست ابوهُريره مى گذارد. ابوهُريره نمى تواند باور كند كه خليفه اين همه سكّه طلا را به او هديه بدهد. او نمى داند چه بگويد و چه كند.
    در اين هنگام ابوبكر رو به او مى كند و مى گويد:
    ــ جناب ابوهُريره! شما كه نبايد براى خرج زندگى خود، مثل بقيّه مردم كار كنيد. ما بايد همه امكانات رفاهى را براى شما آماده كنيم تا شما كار تبليغ اسلام و نشر آن را انجام بدهيد.
    ــ خيلى ممنون از محبّت هاى شما.
    ــ امّا يك مسأله اى هست كه قدرى ذهن ما را مشغول كرده است. شما خالد را كه مى شناسى؟
    ــ بله. او فرمانده سپاه اسلام است.
    ــ حتماً خبر دارى كه ما او را به مأموريّت مهمّى فرستاده ايم. او اين مأموريّت خود را به خوبى انجام داده است.
    ــ آرى.
    ــ من سخنان زيادى از پيامبر شنيدم كه از خالد تعريف مى كرد، امّا الآن به ياد ندارم. من پير شده ام و حافظه ام ضعيف شده است. كاش يكى از آن احاديث را به خاطر داشتم تا روزى كه آن فرمانده بزرگ وارد مدينه مى شود از او تجليل كنم. بالاى منبر پيامبر بروم و آن حديث را براى مردم بخوانم.
    ــ حديثى از پيامبر در مورد خوبى هاى خالد؟
    ــ آرى.
    ــ اگر تو يك حديث در مورد خالد براى من بگويى، من آن را نقل مى كنم، اين هم براى تو خوب است و هم براى ما. تو مشهور مى شوى چون ما، حديثى كه تو آن را نقل كرده اى در بالاى منبر پيامبر مى خوانيم. در ضمن ما زحمت تو را فراموش نمى كنيم. تو بايد بنشينى فكر كنى تا حديثى را به ياد بياورى!
    ــ من تلاش خودم را مى كنم. تا فردا به من فرصت بدهيد، حديث خوبى را براى شما به ياد خواهم آورد.
    ? ? ?
    شب از نيمه گذشته است و تو هنوز دارى فكر مى كنى. مى خواهى چه كنى اى ابوهُريره!
    خودت هم خوب مى دانى كه هيچ حديثى از پيامبر در مدح و تمجيد خالد باشد، وجود ندارد.
    تو خالد را خوب مى شناسى؟ او كسى است كه در جنگ احد، يكى از فرماندهان سپاه كفر بود. آيا فراموش كرده اى كه وقتى مسلمانان در مرحله اوّل جنگ اُحُد پيروز شدند، خالد بار ديگر سپاه كفر را دور خود جمع كرد و از پشت سر به مسلمانان هجوم برد و باعث شهادت حمزه(عليه السلام)، عموى پيامبر(صلى الله عليه وآله) شد؟
    يادت هست كه در سال هاى آخر زندگى پيامبر، خالد مسلمان شد و همراه گروهى به مأموريّت رفت، امّا او كارى كرد كه دل پيامبر خيلى به درد آمد. پيامبر وقتى بالاى منبر بود رو به آسمان كرد و سه بار چنين گفت: "بار خدايا! من از آنچه خالد انجام داده است بيزار هستم".[67]
    ابوهُريره! آيا با چشم خود نديدى كه چگونه خالد بعد از وفات پيامبر، به خانه فاطمه(عليها السلام) هجوم برد و شمشير به روى او كشيد؟[68]
    تو به دنبال چه هستى؟
    ? ? ?
    عاقبت جوينده يابنده بود. يافتم، پاسخ خود را يافتم. حديثى را به ياد آوردم. (لطفاً شما بخوانيد: حديثى را ساختم).
    روزى را به ياد مى آورم كه پيامبر رو به خالد كرد و فرمود: "خالد بنده خوب خداست، خالد شمشير خداست".
    اى ابوهُريره! اين حديث را تو در كجا از پيامبر شنيدى؟
    يك روز با پيامبر به مسافرت رفته بوديم. در ميانه راه براى استراحت اتراق كرده بوديم. من و پيامبر داشتيم مردم را تماشا مى كرديم. هر كس كه از مقابل ما عبور مى كرد پيامبر به من مى گفت: ابوهُريره! او كيست؟ من هم آن شخص را معرفى مى كردم.
    در اين ميان خالد از مقابل ما عبور كرد، پيامبر سؤال كرد اين كه بود كه از اينجا گذشت؟ من گفتم: او خالد بود. پيامبر فرمود: "خالد بنده خوب خداست، او شمشير خداست".[69]
    ? ? ?
    افسوس كه براى رسيدن به مال دنيا خودت را فروختى. تو به دروغ حديثى را به پيامبر نسبت دادى. فردا مردم اين شهر سخن تو را باور خواهند كرد. آنها نمى دانند كه تو دروغ مى گويى. دستگاه تبليغات حكومت، اين حديث را آن قدر تكرار خواهد كرد كه مردم باور كنند خالد شمشير خداست!
    تو خبر ندارى كه خالد چه كرده است. او مسلمانى را كشته است و به ناموس او تجاوز كرده است. تو اكنون در مقام او، حديث مى سازى!
    اما بدان كه خودت را ارزان فروختى، اگر همه دنيا را هم به تو مى دادند، باز هم در اين معامله ضرر كرده بودى، تو با چند كيسه طلا خودت را فروختى و آتش را براى خود خريدى.
    آيا به ياد دارى سخن پيامبر را كه فرمود: "هر كس حديث دروغى را به من نسبت بدهد خدا او را به آتش دوزخ گرفتار سازد".[70]
    ? ? ?
    اين ابوبكر است براى مردم سخن مى گويد: اى مردم! بدانيد كه خالد شمشير خداست![71]
    تمام دستگاه تبليغاتى حكومت، اين سخن را مى گيرند و شعار خود مى كنند. يك وقت مى بينى كه همه مردم دارند اين حديث را تكرار مى كنند. راست مى گويند كه خيلى از مردم بر دين حاكمان خود هستند، هر حرفى را كه حكومت بزند آنها هم آن را باور مى كنند.
    خالد چه بنده مؤمن و خوبى است. او شمشير خداست! شمشير خدا را بايد احترام نمود، زيرا او موجودى مقّدس و آسمانى است.
    سپاه خالد در نزديكى هاى مدينه است. طورى برنامه ريزى شده است كه روز جمعه، نزديك ظهر خالد به مدينه برسد و مستقيم به مسجد بيايد.
    البته به او خبر داده اند كه ماجرا چيست و قرار است چه اتّفاقى بيفتد تا او آمادگى لازم را داشته باشد. او خود را براى خشم طوفانى عُمَر آماده كرده است.





نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۸: از كتاب فانوس اوّل نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن