کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هفت

      فصل هفت


    اكنون ديگر موقع تقسيم غنيمت ها است. همه هجوم مى برند و دارايى هاى قبيله را چپاول مى كنند، جواهرات زنان و هر چيز ارزشمندى كه در خيمه ها هست، غارت مى شود.
    خالد دستور مى دهد تا همه غنيمت ها در ميان يارانش تقسيم شود.[56]
    فكرى به ذهن خالد مى رسد، او مى خواهد كارى كند كه ديگر هيچ كس، جرأت مخالفت با خليفه را نداشته باشد. او مى خواهد از اين فرصت پيش آمده كمال استفاده را بكند.
    ناگهان او فرياد مى زند:
    ــ سرِ ابن نُويره كجاست؟ آن را زود براى من بياوريد.
    ــ چشم جناب فرمانده.
    چند نفر به سوى قتلگاه ابن نُويره و يارانش مى دوند، در ميان كشته ها گشتى مى زنند و سرِ غرق به خون ابن نُويره را پيدا كرده و آن را براى خالد مى آورند.
    خالد، سرِ ابن نُويره را در دست مى گيرد و به سوى ديگ هاى غذا مى رود. همه سپاهيان به او نگاه مى كند. او به يكى از آشپزها رو مى كند و مى گويد:
    ــ امشب شام چه داريم؟
    ــ آب گوشت با گوشت تازه.
    ــ آتش زير اين ديگ را زيادتر كنيد.
    ــ چشم، جناب فرمانده!
    آتش شعله مى كشد، خالد سر را در زير ديگ مى اندازد و فرياد مى زند: اين سزاى كسى است كه با خليفه مسلمانان سر ناسازگارى داشته باشد.[57]
    همه با ناباورى به خالد نگاه مى كنند، هيچ كس را ياراى مخالفت نيست.
    خدايا! اين چه ظلمى بود كه بر شيعيان على(عليه السلام) روا رفت؟ آيا دفاع از ولايت على(عليه السلام)، بايد چنين سزايى در پى داشته باشد؟ مگر پيامبر به ولايت و دوستى على(عليه السلام)، دستور نداد؟ مگر دوستى او را نشانه ايمان معرّفى نكرد؟
    چرا بايد با دوستان او اين گونه برخورد شود؟
    ترس و وحشتى عجيب در دل اين مردم جوانه مى زند، آرى، هر كس كه ضدّ خلافت ابوبكر باشد، كشته مى شود و سرش در آتش مى سوزد!
    خالد دستور مى دهد تا آتش زير ديگ را زيادتر كنند. او خيلى گرسنه است. او با بعضى از نزديكان خود چنين مى گويد: "خداى ناكرده امشب شب دامادى ما است! بايد تجديد قوا كنيم و شام خوبى بخوريم".
    بقيّه نيز حرف او را تأييد مى كنند، آرى، با شكم گرسنه نمى توان داماد خوبى بود!!
    يك نفر اين پيام را براى آشپزها مى برد: هر چه سريع تر غذا را آماده كنيد. جناب خالد خيلى گرسنه هستند.
    هيزم هاى بيشترى زير ديگ هاى غذا گذاشته مى شود تا غذا زودتر آماده شود. شعله هاى آتش زبانه مى كشد تا غذاى سپاهيان خوب پخته شود.
    ? ? ?
    الله اكبر! الله اكبر
    اين صداى اذان مغرب است كه به گوش مى رسد.
    سپاهيان همه وضو مى گيرند و رو به قبله مى ايستند، خالد مى آيد و نماز به امامت او خوانده مى شود.
    چه صحنه اى است اين صحنه تاريخ؟
    يك طرف ابن نُويره ويارانش كه با خون خود وضو گرفته اند و بر خاكِ سرخ سجده برده اند، طرف ديگر، خالد با سپاهيانش به نماز ايستاده اند. كسانى كه با خشونت تمام، خون برادران مسلمان خود را ريخته اند و اكنون نماز مى خوانند.
    ? ? ?
    شام آماده مى شود، همه بر سر سفره مى نشينند و شام مفصّلى مى خورند. بعد از آن، خالد به هوس حيوانى خود فكر مى كند. او مى داند كه ابوقَتاده مانع او خواهد بود، براى همين دستور مى دهد تا او را به دنبال كارى بفرستند.
    چيزى را بهانه مى كنند و ابوقَتاده را به اطراف مى فرستند. اكنون خالد دستور مى دهد تا زنان اسير شده را نزد او ببرند.
    او با دقّت به آنها نگاه مى كند. او در جستجوى اُمّ تميم است. سرانجام او را پيدا مى كند. دست مى برد تا دست او را بگيرد. اُمّ تميم فرياد مى زند: نامرد! به من دست نزن! تو همسرِ مسلمان مرا كشتى و اكنون به چه خيالى هستى؟ من يك زن مسلمان هستم. حرمتم بايد حفظ شود.
    خالد از اين سخن سخت پريشان مى شود، لگد محكمى به او مى زند، اُمّ تميم نقش بر زمين مى شود. خالد دستور مى دهد تا اُمّ تميم را به خيمه اش ببرند.
    نامردان! رهايم كنيد. مرا به كجا مى بريد؟
    صداى گريه زنان بلند مى شود اُمّ تميم را به داخل خيمه كه مى برند، هنوز صدايش بلند است، فرياد كمك خواهى او به گوش مى رسد، شايد مسلمانِ غيرتمندى پيدا شود و او را نجات دهد!
    اُمّ تميم چه مى داند؟ خيلى از سپاهيان در فكر يكى ديگر از اين زنان قبيله هستند، چگونه از آنها توقّع كمك مى توان داشت؟
    ? ? ?
    خالد به سوى خيمه خود مى رود، در چشم هاى او آتش شهوت را مى توان يافت. او خيلى خوشحال است كه اكنون به آرزوى پليد خود مى رسد.[58]
    يكى از سپاهيان نزد خالد مى رود و مى گويد: پس سهم ما چه مى شود؟ تو به ما قول داده بودى كه ما هم بهره اى داشته باشيم.
    خالد به او نگاه تندى مى كند و مى گويد: خوب! اين شما و اين زنان قبيله ابن نُويره! خودتان تقسيمشان كنيد، اين كه كارى ندارد، برويد خوش بگذرانيد، ديگر مزاحم من نشويد.
    خالد به داخل خيمه مى رود، فرياد اُمّ تميم بلند است: آيا از خدا شرم نمى كنى؟ نامرد! من مسلمان هستم. شوهرم ساعتى قبل كشته شده است، تو از من چه مى خواهى؟
    صداى فرياد اُمّ تميم كم كم به ناله شبيه مى شود، معلوم است كه خالد، اُمّ تميم را كتك مى زند تا به خواسته اش راضى شود، امّا هنوز اُمّ تميم مقاومت مى كند.
    تمام بدن اُمّ تميم كبود و سياه شده است. خالد تا آنجا كه مى تواند اُمّ تميم را مى زند، ديگر هيچ رمقى در بدن اُمّ تميم نمى ماند او را ياراى مقاومت نيست. اُمّ تميم بى هوش مى شود وديگر هيچ نمى فهمد...[59]
    ? ? ?
    امشب در اين سپاه چيزهايى مى گذرد كه قلم من از بيان آنها شرم دارد.[60]
    بهتر است كه سكوت كنم و چيزى نگويم. كاش خيلى از چيزها را نمى گفتم، شنيدن اين چيزها دل هر انسانى را به درد مى آورد، امّا نه، نگفتن آنچه امشب شاهد آن بوده ام، دل دشمن را شاد مى كند.
    من نبايد كارى كنم كه دشمن خوشحال شود. خيلى ها با سكوت خود، با ننوشتن خود، ناخواسته به دشمن كمك كردند.
    آرى، براى همين است كه اوّلين شهيد ولايت اين قدر براى تو ناشناخته مانده است، به راستى آيا قبل از اين قصّه مظلوميّت ابن نُويره و همسرش را شنيده بودى؟
    تو بايد بدانى كسانى كه به عنوان خليفه پيامبر خود را جا زدند و مردم را به پيروى بى چون و چرا از خود دعوت كردند، چه ظلم ها و ستم هايى روا داشتند و در حقِّ دوستان مولايت على(عليه السلام) چه كردند.
    بايد بدانى كه شيعه همواره مظلوم بوده است و صفحه هاى كتاب تاريخ از خون شيعيان، رنگين شده است.
    تو بايد خيلى چيزها را بدانى...
    ? ? ?
    آتش شهوت خالد خاموش شده است، او به خواسته خود رسيده است و ديگر آرام است و خواب چشمان او را مى ربايد.
    اُمّ تميم آرام آرام گريه مى كند، او نمى داند چه كند، او چه روز و شبِ شومى را پشت سر گذاشته است. شوهرش در مقابل چشم او به شهادت رسيد و بعد از آن، گرفتار اين مرد شهوت ران شد.
    اين چه اسلامى است كه اين مردم دارند، آيا مى شود يك مسلمان را در حالى كه خدا و پيامبرش را قبول دارد به قتل رساند و به ناموس او تجاوز كرد؟
    ? ? ?
    يكى از سربازان خالد رو به من مى كند ومى گويد:
    ــ چرا اين قدر خودت را مى خورى؟ چيزى نشده است.
    ــ خوب است. فرمانده شما به ناموس مسلمانان تجاوز مى كند و تو مى گويى چيزى نشده است.
    ــ اين حرف ها چيست كه مى زنى؟ خالد با اُمّ تميم ازدواج كرده است. من خودم شنيدم كه او مى گفت امشب شب دامادى من است.
    ــ مگر تو مسلمان نيستى؟ اين قانون اسلام است كه وقتى زنى شوهر او مى ميرد بايد چهار ماه و ده روز بگذرد تا بتوان با آن زن ازدواج كرد.[61]
    ــ عجب! اصلاً يادم نبود. گويا حق با توست. پس با اين حساب، اين يك عروسى نبوده است. در واقع خالد امشب زنا كرده است.
    ــ پس اين همه داد و فرياد اُمّ تميم براى چه بود؟
    ــ آخر چگونه باور كنم كه جناب فرمانده زناكار است؟ يعنى او بايد سنگسار شود؟ چگونه چنين چيزى ممكن است؟
    ــ آيا تجاوز به ناموس يك مسلمان آن هم با اين وضعيّت كه شما ديديد سزايى جز سنگسار دارد؟
    او به فكر فرو مى رود، باور نمى كند كه فرمانده سپاه اسلام و نماينده خليفه چنين كار زشتى كرده باشد. او مى گويد بايد با دوستان خود سخن بگويم.[62]
    ? ? ?
    بعد از لحظاتى او همراه با چند نفر از دوستان خود نزد من مى آيد:
    ــ تو همان كسى هستى كه مى گويى فرمانده سپاه اسلام، زنا كرده است؟
    ــ من فقط حكم قرآن را براى دوست شما گفتم.
    ــ بى خود كردى! چه كسى به تو اجازه داده كه قرآن را معنا كنى؟
    ــ ببخشيد. من نمى دانستم كه خواندن قرآن هم جرم است.
    ــ اين آيه اى را كه تو خواندى، مربوط به مسلمانان است. يعنى اگر مسلمانى از دنيا برود، واجب است زن او چهار ماه و ده روز صبر كند و بعداً ازدواج كند; امّا اُمّ تميم زن يك مرد مسلمان نبود! شوهر او مرتّد شده بود و از دين اسلام بيرون رفته بود. براى همين مى توان بعد از مرگ شوهرش، با او ازدواج كرد. حالا فهميدى؟
    ــ عجب. يعنى ابن نُويره مسلمان نبود؟ مگر همه شما نماز خواندن او را نديديد؟
    ــ اسلام كه فقط نماز نيست. او ولايتِ نماينده خدا را قبول نداشت. او ضدّ خلافت ابوبكر بود. امروز هر كس با ولايت او مخالف باشد با ولايت پيامبر مخالف است. او با قرآن و اسلام مخالف است. ابن نُويره، بى دين بود و كشتن او بر ما واجب!! ما بايد فتنه او را خاموش مى كرديم وگر نه اسلام نابود مى شد.
    ? ? ?
    اى خالد! واى بر تو!
    مسلمانى را مى كشى و به ناموس او تجاوز مى كنى.
    به خدا قسم ديگر در سپاهى كه تو فرمانده آن باشى، شركت نخواهم كرد.
    اين فرياد ابوقَتاده است كه سكوت شب را مى درد. خالد از خواب مى پرد و آشفته از خيمه بيرون مى دود:
    ــ چه شده است اى ابوقَتاده گويا ديوانه شده اى؟
    ــ نه، اين تو هستى كه ديوانه شهوت شدى و براى يك هوس، مسلمانى را كشتى. تو با اين كار خود، آبرويى براى سپاه اسلام باقى نگذاشتى.
    ــ چه مسلمانى؟ چه كار زشتى؟ من امشب داماد شده ام و زن يك مرتّد را به ازدواج خود درآوردم. كجاى اين كار اشكال دارد؟ آيا دوست دارى يكى از آن زنان زيبا را هم به عقد تو دربياورم.
    ــ شرم كن اى خالد! شرم كن!
    ــ حالا چرا از اسب پياده نمى شوى؟ بيا داخل خيمه با هم گفتگو كنيم. بيا تا سهم تو را هم از غنيمت ها بدهم.
    ــ نه، من همين الآن به سوى مدينه مى روم و خليفه را در جريان كارهاى تو قرار مى دهم. من به چشم خودم ديدم كه ابن نويره نماز خواند و تو بى جهت او را كشتى.[63]
    ? ? ?
    ابوقَتاده با سرعت به سوى مدينه به پيش مى تازد. مهتاب بالا آمده است و او زير نور آن مى تواند اين مسير را طى كند، او بايد با سرعت برود، چند روز راه در پيش رو دارد.
    بيچاره أبوقتاده!
    او خبر ندارد كه خود خليفه دستور كشتن ابن نُويره را داده است. او از اين راز خبر ندارد. خيال مى كند وقتى خليفه اين موضوع را بفهمد خيلى ناراحت خواهد شد.
    ? ? ?
    نيمه هاى شب كه مى شود، اُمّ تميم وقتى مى بيند خالد در خواب ناز است، از خيمه بيرون مى آيد.
    در دور دست ها نگهبانان زيادى ايستاده اند و مشغول نگهبانى هستند، امّا در قتلگاه شهيدان كسى نيست. او آرام آرام خود را به آنجا مى رساند و در زير نور مهتاب به دنبال پيكر شوهرش مى گردد.
    بعد از لحظاتى، او پيكر بى سر ابن نُويره را پيدا مى كند و آرام و بى صدا كنار آن پيكر مى نشيند و اشك مى ريزد. او نمى داند چه بگويد و چه كند. فقط آرام آرام اشك مى ريزد.
    گريه هاى آرام و بى صداى اُمّ تميم ساعتى ادامه پيدا مى كند تا اين كه خواب به چشم او مى آيد. او در خواب بار ديگر شوهرش را مى بيند و اين زن و شوهر با هم سخن مى گويند:
    ? ? ?
    همسرم! تو را دوست دارم. باور كن! تو هنوز هم همسر دوست داشتنى من هستى.
    درست است كه .... امّا به خدا قسم تو هنوز هم در نزد من پاكدامن هستى. تو ناموس عزيز من هستى.
    اگر آن نامردان دست مرا نمى بستند و يارانم را اسير نمى كردند به آنها نشان مى دادم كه با چه كسى طرف هستند، امّا افسوس كه دست هاى من بسته بود.
    گريه نكن! ظلمى كه بر تو روا شد دل تاريخ را به درد آورد.
    درست است كه ناموس مرا غارت كردند، امّا اين يك روى سكّه است، آنها با اين كار خود آبروى خود را بردند. تو از امشب به بعد يك سؤال بزرگ براى همه تاريخ هستى. چطور شد كه فرمانده سپاه اسلام با بى شرمى ناموس مسلمانى را...
    باور كن كه ياد تو لرزه بر اندام اين حكومت خواهد انداخت، همه آنها تلاش خواهند كرد تا قصّه مظلوميّت تو را از يادها ببرند...
    ? ? ?
    شوهر عزيزم! چرا مرا همراه خود نبردى. چرا تنهاى تنها به آسمان پر كشيدى و در بهشت مهمان پيامبر شدى و مرا در اينجا رها كردى.
    آه! مى دانم كه مى دانى با من چه كردند، من شرمنده تو هستم، آيا فكر كرده اى كه من در آن شرايط، چه كارى مى توانستم بكنم؟
    نگاه كن! تمام بدنم سياه و كبود است، آن مرد پليد براى رسيدن به خواسته اش، چقدر مرا كتك زد.
    هر چه شيون كردم، هر چه فرياد زدم هيچ كس به يارى من نيامد، بعد از كشتن تو، همه مردان غيور قبيله را نيز كشتند، ديگر هيچ كس نبود تا مرا يارى كند!
    باور كن من هنوز هم تو را دوست دارم، امّا نمى دانم با اين شرايطى كه پيش آمده است آيا دوستم دارى يا نه؟
    خوب مى دانم كه مى دانى من تا آنجا كه مى توانستم از شرافتم دفاع كردم، امّا...





نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۷: از كتاب فانوس اوّل نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن