کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل يك

      فصل يك


    دلم برايت خيلى تنگ شده بود، دوست داشتم تا دوباره با هم به سفرى تاريخى برويم، آخر همه عشق من اين است كه با تو همسفر باشم.
    حتماً مى پرسى اين بار مى خواهى كجا برويم؟
    زمان پيامبر اسلام، به سوى شهر مدينه، به سوى ديدار پيامبرِ خدا!
    واين گونه است كه سفر ما آغاز مى شود و ما در دل بيابان ها به پيش مى تازيم...
    آنجا را نگاه كن!
    آن جوانمرد را مى گويم كه كنار خيمه اش نشسته است و به مهتاب خيره شده است. آيا او را مى شناسى؟
    او ابن نُويره است.[12]
    مقصد ما مدينه است و هنوز راه زيادى تا مدينه پيش رو داريم. غروب آفتاب كه به اينجا رسيديم، در فكر بوديم تا كجا اتراق كنيم. آن وقت ابن نُويره به استقبال ما آمد و ما را به خيمه خود دعوت كرد. ما مهمان قبيله "بنو يربوع" هستيم.[3]
    ? ? ?
    تو به زيبايى شبِ اينجا، دل بسته اى و اوج سكوت و آرامش را تجربه مى كنى و من به ابن نُويره فكر مى كنم. مى خواهم بدانم چرا او اين گونه به مهتاب خيره مانده است؟
    از جاى خود بلند مى شوم و به كنار او مى روم و روى زمين مى نشينم. نگاهى به چهره او مى كنم ومى گويم:
    ــ از مهمان نوازى شما ممنونم. شما خيلى به ما محبّت نموديد.
    ــ خواهش مى كنم.
    ــ ساعتى است كه به مهتاب خيره شده ايد.
    ــ آرى، من داشتم به تصميمِ بزرگ خود فكر مى كردم.
    ــ چه تصميمى؟
    ــ مى خواهم فردا به مدينه بروم و به محمّد ايمان بياورم.
    بار ديگر سكوت در فضا سايه مى افكند ونگاهِ ابن نُويره به مهتاب خيره مى ماند. او به لحظه اى فكر مى كند كه با پيامبر روبرو مى شود. مدّت ها است كه دلش هواى ديدار محمّد(صلى الله عليه وآله) را دارد. فردا روزى است كه او از تاريكى به سوى روشنى پرخواهد گشود.
    ? ? ?
    ساعتى است كه اُمّ تميم در آستانه خيمه ايستاده است، او همسر ابن نُويره است و در اين مدّت، تمام حواسش به او بوده است. او بارها شوهرش را تشويق كرده است تا به مدينه برود.[4]
    ابن نُويره به سوى خيمه مى رود، اُمّ تميم با لبخندى زيبا به استقبال شوهر مى رود. ابن نُويره مى گويد:
    ــ عزيزم! من تصميم خود را گرفتم، فردا به سوى محمّد خواهم رفت.
    ــ چه سعادتى! مبارك است، نمى دانى من چقدر از اين كار تو خوشحال شدم.
    ــ مى خواهم از بت پرستى رهايى يابيم و همه، بنده خداى يگانه باشيم.
    ــ آرى، بايد خدايى را پرستش كرد كه آفريننده زمين وآسمان است.
    ? ? ?
    شب سپرى مى شود و صبح زود، من و تو آماده سفر هستيم. ابن نُويره هم دارد با همسر خود خداحافظى مى كند.
    همه اهل قبيله براى بدرقه ابن نُويره آمده اند، اين نشان مى دهد كه ابن نُويره نزد آنها خيلى عزيز است و همه آنها، او را دوست دارند. همه با ابن نُويره خداحافظى مى كنند...
    سفر ما ادامه پيدا مى كند و به سوى مدينه به پيش مى تازيم. شب ها و روزها مى گذرند و ما همچنان در راه هستيم. راه طولانى است، امّا شوق ديدار پيامبر، رنج هاى سفر را آسان مى كند.
    مى دانم اشتياق تو براى ديدار پيامبر زيادتر شده است، بايد كمى صبر كنى، ما سرانجام به شهر آرزوها خواهيم رسيد.
    ? ? ?
    آيا آن نخلستان ها را مى بينيد؟ آنجا مدينه است!
    اين صداى ابن نُويره است كه به ما اين چنين مژده مى دهد، در چشمان او، اشك شوق حلقه مى زند، نسيم مىوزد، باران مى آيد، بوىِ آسمان به مشام مى رسد!
    نزديك تر كه مى شويم صداى "الله اكبر" در شهر طنين انداز است. فكر مى كنم كه اين صداى اذانِ بلال حبشى است، همان برده سياه كه روزگارى، بت پرستان او را به جرم يكتاپرستى شكنجه مى كردند. او اكنون مؤذّن مسجد پيامبر است.
    وارد شهر مى شويم، گويا مردم به مسجد رفته اند تا نماز ظهر را همراه با پيامبر بخوانند.
    در اطراف مسجد چاه آبى است، خوب است ابتدا سر و صورت خود را بشويم، قدرى آب بنوشيم و نفسى تازه كنيم.
    ? ? ?
    مردم كم كم از مسجد خارج مى شوند، گويا نماز تمام شده است، ابن نُويره وارد مسجد مى شود.
    اينجا چقدر ساده و بى آلايش است، اينجا خانه خدا است و گويا تمام روشنايى در اينجا منزل دارد. ابن نُويره در جستجوى پيامبر است. او سؤال مى كند پيامبر كجاست، گوشه اى از مسجد را به او نشان مى دهند. ابن نُويره به آن سو مى رود.
    او سلام مى كند، جواب سلام مى شنود، هر چه نگاه مى كند نمى تواند پيامبر را شناسايى كند، همه بر روى زمين نشسته اند، همه به يك شكل ويك لباس! پيامبر با بقيّه مردم هيچ فرقى ندارد، نه جايگاهى بالاتر از مردم دارد، نه لباس مخصوصى! ابن نُويره در تعجّب است! پيامبر اكنون بر قسمت بزرگى از سرزمين عرب، حكومت مى كند، چگونه است كه او هيچ تفاوتى با مردم ندارد.
    سرانجام لب به سخن مى گشايد و مى گويد: كدام يك از شما پيامبر خدا هستيد؟[5]
    پيامبر از جا برمى خيزد و در حالى كه لبخند مى زند به سوى ابن نُويره مى رود، لحظه اى چشمان ابن نُويره به چشمان پيامبر خيره مى ماند، او تمام آسمان را در اين چشمانِ پاك مى يابد، نور ايمان بر قلب او مى تابد، اشك شوق بر صورت ابن نُويره مى بارد، دست در دست پيامبر مى نهد.
    ? ? ?
    ابن نُويره رو به پيامبر مى كند و مى گويد: اى پيامبر خدا! برايم بگو كه من چگونه مى توانم از اهل ايمان باشم.
    من با خود مى گويم چه شده است كه ابن نُويره مى خواهد اهل ايمان باشد؟ او هنوز مسلمان نشده است، اوّل بايد راه و رسم مسلمان شدن را بياموزد بعداً در مورد ايمان، پرسش كند.
    نمى دانم او از كجا فهميده است كه مؤمن بودن بالاتر از مسلمان بودن است، ابن نُويره آمده است تا اهل ايمان شود، نه يك مسلمان معمولى!
    پيامبر لحظاتى سكوت مى كند، او از اين سخن ابن نُويره به فكر فرو مى رود. امروز ابن نُويره چيزى را از پيامبر خواسته است كه خيلى از افرادى كه سال ها در مدينه بوده اند به آن فكر نكرده اند.[6]
    ? ? ?
    پيامبر شروع به سخن مى كند:
    "اى ابن نُويره! به يگانگى خدا شهادت بده و اقرار كن كه خدا هيچ شريكى ندارد و مرا به عنوان فرستاده خدا قبول كن. نماز بخوان و ماه رمضان، روزه بگير وخمس و زكات را در راه خدا پرداخت كن و حج خانه خدا را هم به جا آور".
    سخن به اينجا كه مى رسد پيامبر نگاهى به اطرافِ خود مى كند، گويا به دنبال كسى مى گردد.
    جوانى كنار يكى از ستون هاى مسجد در حال نماز است. نام او على(عليه السلام) است. پيامبر با دست به سوى او اشاره مى كند و سخن خود را ادامه مى دهد: "آن جوان را دوست داشته باش و او را آقا و مولاىِ خود بدان".
    ابن نُويره براى لحظه اى به چهره آن جوان نگاه مى كند، خدايا! آن جوان كيست كه محبّت و ولايت او، جزء ايمان است؟
    سخن پيامبر ابن نُويره را به خود مى آورد: "بايد از گناهان دورى كنى، به ديگران ظلم نكنى، مال يتيم را غصب نكنى، شراب نخورى، حلال خدا را حلال بدانى و حرام خدا را حرام بدانى و گِرد آن نگردى".[7]
    سكوت، فضاى مسجد را فرا مى گيرد، ابن نُويره همه سخنان پيامبر را در ذهن خود مرور مى كند. اكنون او ديگر بايد "شهادتَين" را به زبان جارى كند و مسلمان شود.
    نگاه كن! ابن نُويره به جاى گفتن "شهادتَين" با خود سخن مى گويد، گويا او سخنان پيامبر را پيش خود تكرار مى كند: "اعتقاد به يگانگى خدا، اعتقاد به پيامبر، نماز، روزه، حج، زكات، محبّت و ولايت على...".
    او مى ترسد كه شايد چيزى را از قلم انداخته باشد، براى همين رو به پيامبر مى كند و مى گويد: اى پيامبر! مى ترسم كه اين مطالب را خوب به حافظه ام نسپرده باشم، آيا مى شود يك بار ديگر شرايط ايمان را براى من تكرار كنى؟
    پيامبر لبخند مى زند و بار ديگر همه شرايط ايمان را براى او بازگو مى كند، ابن نُويره با انگشتان خود، شرايط ايمان را مى شمارد تا بهتر بتواند به خاطر بسپارد. وقتى سخن پيامبر تمام مى شود، ابن نُويره شهادتين را مى گويد:
    اَشْهَدُ اَنْ لا اِلـهَ اِلاَّ اللهُ وَاَشْهَدُ اَنَّك رَسُولُ الله.[8]
    ? ? ?
    ابن نُويره از شادى در پوست خود نمى گنجد، او از عمق وجودش خدا را شكر مى كند كه اين نعمت بزرگ را به او عنايت كرد.
    اكنون پيامبر رو به كسانى مى كند كه هنوز در مسجد حاضر هستند و براى آنها سخن مى گويد، هر كدام از آنها سؤالى مى پرسند و پاسخى مى شنوند.
    ابن نُويره از پيامبر اجازه مى گيرد تا از مسجد خارج شود، او از جاى خود برمى خيزد و مى گويد: به خداى كعبه كه امروز، شرايط ايمان را به خوبى فرا گرفتم. او به سوى درِ مسجد مى رود تا از مسجد بيرون برود.
    وقتى ابن نُويره مقدارى دور مى شود پيامبر چنين مى گويد: چه كسى دوست دارد يكى از اهل بهشت را ببيند؟ بدانيد كه ابن نُويره، اهل بهشت است.[9]
    خيلى ها تعجّب مى كنند، هنوز چند لحظه اى از مسلمان شدن ابن نُويره نگذشته است، چگونه است كه پيامبر، وعده رستگارى او را مى دهد. بعضى از اين مردم بيش از ده سال است كه نماز مى خوانند و مسلمان هستند و هميشه همراه پيامبر بوده اند، امّا هرگز به آنان وعده بهشت داده نشده است.
    پيامبر در چهره ابن نُويره چه ديدند و چه خواندند كه در حقِّ او اين چنين سخن گفتند؟ اين رازى است كه فقط با گذر زمان مى توان آن را دريافت.
    ? ? ?
    دو پيرمرد در گوشه اى از مسجد با هم اين چنين سخن مى گويند:
    ــ بلند شو! زود باش رفيق!
    ــ كجا مى خواهى برويم؟
    ــ بايد به دنبال ابن نُويره برويم، مگر نشنيدى كه پيامبر در مورد او چه گفت؟
    ــ بله، شنيدم، حالا مى خواهى چه كنيم؟
    ــ برويم و به او التماس دعا بگوييم، معلوم مى شود او آدمِ خوبى است.
    آنها از جاى خود بلند مى شوند و با سرعت به سوى درِ مسجد مى روند. بيرون مسجد را برانداز مى كنند، ابن نُويره را مى بينند. آنها فرياد مى زنند: "صبر كن! ابن نُويره! صبر كن!".
    ابن نُويره به پشت سرش نگاه مى كند، دو پيرمرد را مى بيند كه به سوى او مى دوند.
    ــ سلام بر جناب ابن نُويره!
    ــ سلام بر شما.
    ــ خوشا به حال تو! ما براى تو بشارت بزرگى آورده ايم.
    ــ چه بشارتى؟
    ــ وقتى از مسجد بيرون آمدى، پيامبر بشارت داد كه تو اهل بهشت هستى.
    ــ پيامبر براى من شرايط ايمان را گفت و من به همه آنها ايمان آوردم، هر كس اهل ايمان باشد اهل بهشت هم خواهد بود. مگر شما اهل ايمان نيستيد؟
    ــ اين چه حرفى است كه تو مى زنى؟ آيا مى دانى كه ما چه كسى هستيم؟ من ابوبكر، پدر عايشه هستم، عايشه، همسر پيامبر است. اين هم رفيق من، عُمَر است. چطور جرأت مى كنى در ايمان ما شك بكنى؟[10]
    ــ من منظور بدى نداشتم. حالا بگوييد بدانم خواسته شما چيست؟
    ــ ما پيش تو آمده ايم تا براى ما دعا كنى و از خدا بخواهى تا گناهان ما را ببخشايد.
    ــ واى بر شما! شما پيامبر را رها مى كنيد و به من مى گوييد برايتان دعا كنم!! چه كسى در نزد خدا عزيزتر از پيامبر اوست. برويد و از او اين تقاضا را بكنيد.
    اينجاست كه ابوبكر و عُمَر از سخن ابن نُويره ناراحت مى شوند، آنها با خود مى گويند: اين مرد عجب آدم عجيبى است، ما از او خواستيم برايمان دعا كند، امّا او اين گونه پاسخ ما را مى دهد.
    اكنون آنها به سوى مسجد حركت مى كنند و در حالى كه عصبانى هستند نزد پيامبر مى روند و جريان را بازگو مى كنند. پيامبر به آنها لبخندى مى زند و مى گويد: ابن نُويره سخنِ حقّى را گفته است، اگر چه اين سخن شما را نارحت كرده است.[11]
    ? ? ?
    مدّتى است كه ابن نُويره در مدينه است، او مى خواهد تا هر چه بيشتر با اسلام و آموزه هاى زيباى آن آشنا شود.
    هدف ابن نُويره اين است كه بتواند همه اهل قبيله خود را با اسلام آشنا سازد، براى همين بيشتر وقت ها در مسجد است و با تمام وجود به سخنان پيامبر گوش فرا مى دهد.
    ابن نُويره به على(عليه السلام) علاقه زيادى پيدا كرده است وعشق مقّدسى در وجودش شعله مى كشد. براى او هيچ چيز مانند ديدار على(عليه السلام) لذّت بخش نيست.
    او ساعت ها با افرادى مثل سلمان، مقداد و ابوذر مى نشيند و از آنها مى خواهد تا براى او در مورد فضائل على(عليه السلام) سخن بگويند.
    ? ? ?
    ابن نُويره اين سخنان را مى شنود:
    شبى كه پيامبر به معراج و سفر آسمانى خود رفت، صداى فرشتگان را شنيد كه چنين مى گويند: "صلوات و درود خدا بر على(عليه السلام) باد كه همه خوبى ها از آنِ اوست".[12]
    فرشتگان آن شب چنين دعا مى كردند: "بار خدايا! تو را به حقِّ على(عليه السلام) قسم مى دهيم و ما با محبّت على(عليه السلام)، به تو تقرّب مى جوييم".[13]
    و خدا با پيامبر چنين سخن گفت: "اى محمّد، چه كسى از بندگان مرا بيشتر دوست دارى؟"، و پيامبر در پاسخ گفت: "آن كس كه تو او را دوست مى دارى". پس خطاب آمد: "من على را دوست دارم و دوستان او را هم دوست مى دارم".[14]
    و بار ديگر خطاب رسيد: "اگر كسى در تمام زندگى خود به عبادت من مشغول باشد، امّا ولايت على را قبول نداشته باشد، من او را به جهنّم خواهم افكند".[15]
    على(عليه السلام) در روز قيامت، صاحب حوض كوثر است و او اهل ايمان را از آن آب گوارا، سيراب مى سازد .[16]
    ? ? ?
    ابن نُويره ديگر آماده بازگشت شده و او براى خداحافظى خدمت پيامبر مى رسد.
    وقتى پيامبر متوجّه مى شود كه ابن نُويره مى خواهد به قبيله خود بازگردد از او مى خواهد تا مردم را با اسلام آشنا كند. پيامبر او را به عنوان نماينده خود معيّن مى كند.[17]
    ابن نُويره خيلى خوشحال است كه پيامبر او را لايق و شايسته اين مقام ديده است و او را به عنوان نماينده خود مشخص كرده است.
    اكنون ديگر همه فكر او اين است تا پيام توحيد را به قبيله خود برساند. او خود را براى مأموريّتى بزرگ آماده كرده است.
    وقت خداحافظى فرا مى رسد، آخرين نگاه هاى ابن نُويره به پيامبر خيره مى ماند. او نمى داند كه چه رمز و رازى در اين وداع نهفته است. ابن نُويره نمى داند چگونه از مدينه دل بكند، او حسّ غريبى دارد، حسى كه نمى توان بازگو كرد. او دوست دارد كه براى هميشه در مدينه بماند و كنار پيامبر باشد.
    امّا صدايى در وجودش او را به رفتن مى خواند:
    اى ابن نُويره! تو بايد بروى تا پيام اسلام را به مردم برسانى.
    بايد بروى و همه بت ها را بشكنى و مردم قبيله ات را با خدا آشتى بدهى!
    تو نماينده روشنايى هستى و بايد به سوى تاريكى ها بروى...





نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱: از كتاب فانوس اوّل نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن