کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل شش

      فصل شش


    خبر به خالد مى رسد كه عدّه اى از سپاهيان نسبت به اسير كردن ابن نُويره اعتراض دارند و با اين كار مخالفت كرده اند.
    يكى از آنها "ابوقَتاده" است. نمى دانم او را مى شناسى يا نه؟ او يكى از ياران پيامبر است.
    او با دوستانش چنين سخن مى گويد: "اكنون كه ثابت شد ابن نُويره و يارانش مسلمان هستند پس چرا خالد آنها را اسير كرده است؟ چرا دست هاى آنها را با طناب بسته است؟ چرا اين گونه وحشت را در دل زنان و كودكان انداخته است؟ اين زنان چه تقصيرى دارند، آنها همه مسلمان هستند".
    خالد از شنيدن اين خبر به فكر فرو مى رود. او مى داند با وجود اين اعتراض ها، راه به جايى نخواهد برد. او ابوقَتاده را به خوبى مى شناسد. ابوقَتاده را نمى توان به اين آسانى فريب داد. پس بايد كارى كرد كه دوستان او از گرد او متفرق شوند و او را تنها بگذارند. وقتى ابوقَتاده تنها شود ديگر هيچ هراسى از مخالفت او نيست.
    خالد دستور مى دهد تا دوستان ابوقَتاده را به خيمه فرماندهى دعوت كنند. او تأكيد مى كند كه نبايد ابوقَتاده از اين جريان باخبر بشود. خالد مى خواهد نظر مخالفان خود را به نفع خود تغيير دهد.
    ? ? ?
    همه در خيمه فرماندهى جمع شده اند. يكى از آن افرادى كه مخالف خالد است به نمايندگى از ديگران، چنين مى گويد:
    ــ اى خالد! ما براى جنگ با مسلمانان نيامده ايم. چرا با نامردى، گروهى مسلمان را اسير كرده اى؟
    ــ من هرگز مسلمانى را اسير نكرده ام!
    ــ چه حرف ها مى زنى! يعنى كسانى كه در مقابل چشم ما نماز مى خوانند، مسلمان نيستند؟
    ــ آرى. آنها مسلمان نيستند. آنها همه مرتّد هستند.
    ــ چگونه چنين چيزى ممكن است؟
    ــ عزيزان من! اين مردم با خليفه پيامبر مخالفت كرده اند و از پرداخت زكات ممانعت كرده اند. اين مردم، با نماينده خدا در روى زمين دشمنى كرده اند.
    ــ يعنى آنها ضدّ خلافت ابوبكر هستند؟
    ــ بله. همه آنها بى دين هستند. آنها نماز مى خوانند، امّا به ولايتِ ابوبكر ايمان ندارند. فريب نمار آنها را نخوريد. امروز حفظ اين حكومت اسلامى از همه چيز مهم تر است. مگر نمى دانيد كه لشكر روم (اروپا) هر لحظه اسلام را تهديد مى كند. همه مسلمانان بايد از ابوبكر اطاعت كنند و متحّد باشند و از تفرقه دورى كنند تا دشمن نتواند اسلام را نابود كند.
    ــ از كجا معلوم كه خليفه به اين كار راضى باشد كه ما با كسانى جنگ كنيم كه نماز مى خوانند؟
    ــ خود خليفه به من دستور داده است كه ابن نُويره ويارانش را به قتل برسانم.
    ــ يعنى تو مى خواهى ابن نُويره و ياران او را بكشى؟
    ــ مگر شما ولايت خليفه را قبول نداريد. من نماينده خليفه هستم و مى گويم او دستور اين كار را داده است، شما چرا مخالفت مى كنيد؟ بدانيد مخالفت شما با اين حكم، مخالفت با خدا است!
    ? ? ?
    سكوت بر فضاى خيمه حكمفرما مى شود. خالد هنوز مطمئن نيست كه آنها براى كشتن ابن نُويره راضى شده باشند. بايد قدرى صبر كرد تا آنها خوب فكر كنند.
    اكنون خالد از آنها مى خواهد تا از خيمه بيرون بيايند. او گلّه هاى شتر را كه در آن اطراف هستند، نشان آنها مى دهد.
    حتماً مى دانى كه در اين زمان و در اين سرزمين، هيچ چيز گران تر و ارزشمندتر از شتر نيست!
    خالد رو به آنها مى كند و مى گويد: آيا دوست داريد آن شترها براى شما باشد؟ من به هر كدام از شما سهم بيشترى خواهم پرداخت.
    فراموش نكنيد اين قبيله، قبيله اى ثروتمند است. طلا و جواهرات زنان را در نظر بگيريد.
    منظور خالد از اين سخنان چيست؟
    او مى خواهد بعد از كشتن ابن نُويره و يارانش، اموال آنها را ميان سپاهيان خود تقسيم كند.[49]
    همه به فكر فرو مى روند. آنها با خود مى گويند: "شايد حق با فرمانده باشد".
    ? ? ?
    خالد در حالى كه با صداى بلند مى خندد رو به آنها مى كند و مى گويد:
    ــ يك چيز ديگر را از قلم انداختم، آيا مى دانيد آن چيست؟
    ــ نه جناب فرمانده!
    ــ زنان اين قبيله، بسيار زيبا هستند. آيا شما دوست نداريد يكى از آنها پيش شما باشد؟ شما مدّت زيادى است كه از خانه و همسر خود دور بوده ايد. حالا ديگر وقت آن است كه يك صفايى بكنيد.
    ــ منظور شما اين است كه...
    ــ بله. امشب شما مى توانيد در خيمه هاى خود، در خلوت خود، شب باصفايى داشته باشيد!!
    ــ آن كه خيلى عالى است.
    ــ شما مى توانيد اين زنان جوان و زيبا را براى هميشه پيش خود داشته باشيد.
    ــ جناب فرمانده! ما همه سرباز تو هستيم! امر، امر شماست. ما گوش به فرمان تو هستيم و براى كشتن اين مردم بى دين آماده ايم. از تو به يك اشاره، از ما به سر دويدن!
    ــ امشب شب دامادى من نيز هست!
    ــ مبارك است، شما بهترين فرمانده دنيا هستيد.[50]
    ? ? ?
    اكنون ديگر خالد به فكر شوم خود است. او مى خواهد هر چه زودتر به هوس پست خود برسد. او از آن لحظه اى كه اُمّ تميم را ديده است، ديگر آرام و قرار ندارد. او با سخنان خود، مخالفان را با خود موافق نمود، فقط ابوقَتاده باقى مانده است كه او به تنهايى هيچ كارى نمى تواند بكند.
    آفتاب در حال غروب است. نسيم سردى مىوزد. وحشيانه ترين دستور تاريخ صادر مى شود. خالد به دنبال "ضرار" مى فرستد. ضرار يكى از سربازان سپاه است. خالد به او دستور مى دهد تا گردن ابن نُويره را بزند.
    هيچ كس را ياراىِ مخالفت با اين دستور نيست و عدّه اى هم اطاعت از خالد را بر خود واجب مى دانند. آنها خيال مى كنند براى رضاى خدا، بايد به اين حكم راضى باشند. آنها حكم خالد را حكم اسلام مى دانند، آرى، خالد نماينده خليفه خداست.
    گروهى ديگر هم كه به هوس هاى خود فكر مى كنند: اموال قبيله ابن نُويره، زنان جوان و...
    ? ? ?
    ابن نُويره در حالى كه دست هايش بسته است به خالد نگاه مى كند. او آنچه را كه بايد بفهمد، مى فهمد.
    او آرام آرام "شهادتَين" را بر زبان جارى كرده و خود را آماده شهادت مى كند.
    اكنون او همه توان خويش را در گلويش خلاصه مى كند و فرياد مى زند: "من مسلمان هستم و هرگز از دين خود دست برنداشته ام".[51]
    همه مسلمانان ايستاده اند، هيچ كس جرأت اعتراض ندارد. ضرار شمشير خود را از غلاف مى كشد و به سوى ابن نُويره مى رود. خالد خنده مى كند.[52]
    اُمّ تميم هم از دور آخرين نگاه هاى خود را به شوهر عزيزش مى كند. حسى در درونش به او مى گويد كه نبايد در اين آخرين لحظات شيون و زارى كند، او بايد محكم و استوار بماند.
    نگاه ابن نُويره از دور به اُمّ تميم دوخته مى شود. قطرات اشك آرام آرام از چشمان اُمّ تميم مى بارد.
    شمشير ضرار بالا مى رود و خون مى جوشد، سر ابن نُويره به طرفى مى افتد و پيكر بى جانش به طرف ديگر!
    مردان قبيله، يكى پس از ديگرى به شهادت مى رسند. آسمان سرخ شده است و زمين از خون مظلومان رنگين![53]
    اكنون ديگر اُمّ تميم مى تواند شيون بكند، دشت سراسر شيون مى شود، همه زنان قبيله زارى مى كنند.
    ? ? ?
    به چه جرمى تو و يارانت را كشتند؟
    مگر پيامبر نفرمود كه هر كس مى خواهد مردى از اهل بهشت را ببيند تو را ببيند؟[54]
    مگر همين خليفه نزد تو نيامد تا برايش دعا كنى؟
    چه شد كه به يك باره از دين خارج شدى و كشتن تو واجب شد؟
    دشمن در تو چه ديد كه اين گونه مظلومانه تو را به شهادت رساند؟
    چرا قصّه مظلوميّت تو را تاريخ فراموش كرد؟
    چه رمز و رازى در مخفى كردن شهادت توست؟
    اى اوّلين شهيد راهِ ولايت على(عليه السلام)!
    اگر تو دست از پيمانى كه با على(عليه السلام) بسته بودى، چشم مى پوشيدى اين حكومت به تو همه چيز مى داد، هم پول و هم رياست، هم زندگى طولانى!
    ولى تو زندگى بدون على(عليه السلام) را نمى خواستى!
    تو مؤمن واقعى بودى همان گونه كه پيامبر فرموده بود.
    تو آرزوهاى بزرگى داشتى. مى خواستى تا مردم را بيدار كنى. به مدينه رفتى و براى مردم از حقِّ على(عليه السلام) گفتى و اين جرم بزرگ تو بود.
    امروز هيچ كس نبايد سخن از ولايت على(عليه السلام) بگويد، مردم بايد حافظه تاريخى خود را از دست بدهند. كسى نبايد گذشته ها را به ياد آنها بياورد.
    جرم تو اين بود كه اسلام را به گونه اى ديگر فهميدى، تو اسلامى كه با ولايت آسمانى على(عليه السلام) همراه بود مى خواستى، نه اسلامى كه ابوبكر خليفه آن است.
    آرى، در اين روزگار هر جماعتى كه عشق خاندان پيامبر به دل داشته باشد، بى دين شمرده شده و خونش بايد ريخته شود.[55]
    اى ابن نُويره! خون تو در سرزمين بُطاح بر روى زمين ريخت، امّا بدان كه حقيقت، هيچ گاه مخفى نخواهد ماند.
    فرياد تو براى هميشه در تاريخ خواهد ماند و خون تو، مايه بيدارى اهل حقيقت خواهد بود.




نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۶: از كتاب فانوس اوّل نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن