بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ
غروبِ روز بيستم تير ماه 1387 بود و من در مدينه بودم و براى زيارت به قبرستان بقيع رفته بودم.
جوانى عرب كه چفيه اى سرخ بر روى سر انداخته بود مشغول سخنرانى بود و به خيال خودش، اعتقادات شيعه را نقد مى كرد و جوانان هموطن مرا ارشاد مى كرد!
من اوّل سرگرم زيارت بودم ولى بعد از مدّتى، جلو رفتم تا با او سخن بگويم. درست نبود كه او هر چه دلش مى خواهد بگويد و من سكوت كنم. تقريباً ربع ساعت صبر كردم تا سخنان او تمام شود، ولى او همين طور ادامه مى داد. سرانجام از او اجازه خواستم تا من هم سخنى بگويم. او از پيشنهاد من استقبال كرد. من چنين گفتم: "برادر! اگر حق با شماست پس جريان ابن نُويره...
هنوز كلمه "ابن نُويره" را تمام نكرده بودم، كه او با مشت به سينه من كوبيد. چشمم سياهى رفت، نامرد خيلى محكم زد، طرف رزمى كار بود و من خبر نداشتم!
رو به او كردم و گفتم: "مگر دين تو زدن است؟ تو اين همه، حرف زدى، امّا طاقت نياوردى من چند كلمه سخن بگويم".
مأموران به سمت من هجوم آوردند، مرا گرفتند و بردند. صداى صلوات همه، فضا را پر كرد، هياهويى شد.
چند ساعتى از شب گذشته بود، كه من آزاد و رها كنار ضريحِ پيامبر بودم. دلم سوخت كه چرا نگذاشتند حكايت ابن نُويره را براى جوانان بگويم. آن شب تصميم گرفتم تا در فرصت مناسبى، قلم در دست گيرم و سخنم را در كتابى بنويسم. اكنون خدا را سپاس مى گويم كه اين توفيق را به من داد.
كتابم را به روحِ بلند قهرمان اين كتاب، تقديم مى كنم. شما را دوست دارم وفقط به عشق شما مى نويسم.
مهدى خُدّاميان آرانى
قم ، فرودين 1390