کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل سه

      فصل سه


    چه شده است؟ چرا اين مردم اين قدر عوض شده اند؟ آن صفا و نورانيّت اين مردم چه شده است؟
    ابن نُويره وارد شهر مدينه شده امّا حسّ غريبى به او مى گويد اين مدينه، آن مدينه سابق نيست. گويا همه چيز عوض شده است.
    او به سوى مركز شهر مى رود، روز جمعه است و نماز جمعه برگزار مى شود. موقع اذان ظهر است، او با خود مى گويد: عجب سعادتى نصيب من شد، امروز نماز جمعه را به امامت على(عليه السلام) خواهم خواند.
    ابن نُويره به سوى مسجد مى رود، وقتى وارد مسجد مى شود مى بيند جمعيّت زيادى در مسجد نشسته اند و امامِ جمعه دارد براى آنها خطبه مى خواند.
    اما اين صدا، صداى على(عليه السلام) نيست، او صداى على(عليه السلام) را به خوبى مى شناسد. اين صداى يك پيرمرد است، به راستى اين كيست كه بالاى منبر است؟
    ابن نُويره قدرى جلوتر مى رود، خوب نگاه مى كند، ابوبكر را بالاى منبر پيامبر مى بيند. او بالاى منبر رسول خدا چه مى كند؟ يعنى چه؟ مگر على(عليه السلام)، جانشين پيامبر نيست؟
    او با خود مى گويد شايد على(عليه السلام) به سفر رفته باشد و ابوبكر را براى نماز جمعه معيّن كرده باشد. امّا ناگهان نگاهش به گوشه مسجد مى افتد كه على(عليه السلام) در صف نماز نشسته است. او با يك نگاه به چهره مظلوم مولايش همه چيز را مى فهمد.
    او رو به مردم مى كند و مى پرسد: اى مردم! مگر پيامبر على(عليه السلام) را جانشين خود قرار نداد؟
    مردم به يكديگر نگاه مى كنند، هيچ كس جواب نمى دهد، يكى پاسخ مى دهد: "اى ابن نُويره! تو در مدينه نبودى. بعد از وفات پيامبر حوادثى روى داد و مردم با ابوبكر بيعت كردند".
    ابن نُويره در جواب مى گويد: "همه شما به اسلام خيانت كرديد و سخنان پيامبر را زير پا گذاشتيد".
    ديگر ابن نُويره طاقت نمى آورد و صف هاى نماز را مى شكافد و در حالى كه غضبناك است به سوى منبر مى رود، وقتى به منبر مى رسد رو به ابوبكر مى كند و فرياد مى زند: "اى ابوبكر! براى چه به بالاى منبر پيامبر رفته اى در حالى كه جانشين پيامبر در پايين منبر نشسته است؟".[19]
    ? ? ?
    از آن روزى كه ابوبكر خليفه شده است هيچ كس اين گونه با او سخن نگفته است. دستگاه تبليغات حكومت براى ابوبكر قداست زيادى ساخته اند.
    آرى، چند روز قبل، وقتى ابوبكر بر روى اين منبر نشست، يك نفر او را "خليفه خدا" خواند. خود ابوبكر هم در بالاى اين منبر چنين سخن گفت: "اى مردم ! هيچ كس شايستگى خلافت را همانند من ندارد . من بهترين يار پيامبر بودم ".[20]
    ابوبكر كه منبر را وسيله اى براى تعريف از خود قرار داده است، با شنيدن سخنان ابن نُويره گيج مى شود و نمى داند چه كند. او سخن خود را قطع مى كند، او هرگز انتظار چنين چيزى را نداشت كه فرياد ابن نُويره در اين مسجد بلند شود: براى چه به بالاى منبر پيامبر رفته اى؟
    ? ? ?
    ابوبكر رو به مأموران حكومتى مى كند و مى گويد: "اين مردك را از مسجد بيرون كنيد".
    آن مرد را مى شناسى؟ او خالد است.[2122]
    همه مردم نظاره گر اين صحنه هستند، چه شده است كه همه آنها سكوت اختيار كرده اند؟
    مگر اين مردم در روز غدير خم با على(عليه السلام) بيعت نكردند؟ آنها در آن روز از پيامبر شنيدند كه فرمود: "هر كه را من مولا و رهبر او هستم ; اين على مولا و رهبر اوست ".[23]
    پس چرا اين مردم از ابن نُويره حمايت نمى كنند؟ جُرم ابن نُويره چيست كه بايد اين چنين با او رفتار شود؟
    جرم بزرگ ابن نُويره اين است كه مى خواهد مردم را بيدار كند. آنها را به ياد وصيّت هاى پيامبر بياندازد. مردم چقدر زود آن روزها را فراموش كردند، روزهايى كه پيامبر، ولايت على(عليه السلام) را به همه توصيه مى كرد.
    ? ? ?
    دستگيرى ابن نُويره در اين شرايط هزينه زيادى براى حكومت دارد، براى همين خالد او را در بيرون مسجد رها مى كند.
    حكومت مى خواهد طورى قلمداد كند كه يك عرب بيابان گرد مى خواسته نظم نماز جمعه را بر هم بزند و ما او را از مسجد بيرون كرديم، فقط همين!
    آيا شما با نظم مخالف هستيد، حالا هر كس امام جمعه باشد، فرق نمى كند، قانون، قانون است. اين دستور اسلام است كه بايد در هنگام خطبه هاى نماز جمعه، همه سكوت كنند. اين نمى شود كه يك عرب بيابان گرد از راه برسد و بخواهد وسط خطبه ها، داد و فرياد راه بياندازد!
    مأموران حكومتى زود به داخل مسجد برمى گردند تا مسجد را كنترل كنند، مبادا كسى دور از چشم آنها حرفى بزند و كارى بكند. ابوبكر به خطبه هاى نماز ادامه مى دهد.
    ? ? ?
    در اين روزگار بهترين وسيله براى رساندن پيام، شعر است، روزگارى كه هيچ رسانه اى در ميان مردم نيست تا اخبار را به گوش همه برساند، اين شعر است كه پيام رسان تاريخ است. مردم اين روزگار به شعر علاقه زيادى دارند.
    حسى در درون ابن نُويره مى جوشد، او مى خواهد شعر بگويد، آرى، او مى خواهد با شعر خود به مبارزه با خليفه ادامه بدهد.
    او تمام توان خود را در گلوى خود جمع مى كند و فرياد برمى آورد:
    اَطَعنا رَسوُلَ اللهِ ما كانَ بَينَنا/فَيا قَومُ ما شَأني وَشَأنُ اَبي بَكر
    اى مردم! تا زمانى كه پيامبر در ميان ما بود از او پيروى مى كرديم، امّا امروز چرا من بايد از ابوبكر پيروى كنم؟
    بدانيد كه وقتى ابوبكر بميرد عُمَر جانشين او خواهد شد و به خدا قسم كه خلافتِ عُمَر، ويران كننده خواهد بود.[24]
    طنين صداى او در همه جا مى پيچد. اين فريادِ اعتراضى است كه تاريخ، هيچ گاه آن را فراموش نخواهد كرد.
    ? ? ?
    اگر يادت باشد برايت گفتم كه ابن نُويره انسان بسيار زيركى است، او خيلى زود فهميد كه خليفه بعدى با شورا انتخاب نخواهد شد و ديگر مردم حقِّ رأى نخواهند داشت.
    وقتى مى خواستند على(عليه السلام) را حذف كرده و ولايت او را غصب كنند، حرف از رأى مردم زدند، امّا الآن كه ابوبكر به مقام رياست و خلافت رسيد، ديگر مردم حقِّ انتخاب ندارند.
    و تو خوب مى دانى كه در انتخاب ابوبكر، همه مردم حقِّ انتخاب نداشتند. آن روز فقط گروهى از مردم، در "سقيفه بنى ساعده" جمع شدند و ابوبكر را انتخاب كردند و حتى قبيله "بنى هاشم" هم حقِّ انتخاب نداشتند.
    يك بار ديگر به سخن ابن نُويره خوب گوش كن: "وقتى ابوبكر از دنيا برود، عُمَر جانشين او خواهد شد و روزهاى سختى در پيش خواهد بود".
    ابن نُويره با يك نگاه به عُمَر، همه چيز را فهميد. او به خوبى دانست كه اين عُمَر است كه همه كاره اين حكومت است.
    آرى، روزى كه مردم در "سقيفه بنى ساعده" جمع شدند اين عُمَر بود كه به مردم گفت: "بياييد با ابوبكر بيعت كنيم" وبه سوى ابوبكر رفت و گفت: "تو بهترينِ ما هستى، دستت را بده تا با تو بيعت كنم" و سپس دست ابوبكر را گرفت و با او بيعت كرد، و بعد از آن هم، مردم با ابوبكر بيعت كردند.[25]
    آن روزها، عُمَر در كوچه هاى مدينه دور مى زد و فرياد مى زد: "همه مسلمانان با ابوبكر بيعت كرده و او را به عنوان خليفه رسول خدا انتخاب نموده اند ، پس هر چه زودتر براى بيعت كردن با او به مسجد بياييد" .
    عُمَر براى استقرار اين حكومت زحمت زيادى كشيده است، و حتماً بعد از ابوبكر، او خليفه مى شود.
    ? ? ?
    هنوز شعر ابن نُويره پايان نيافته است، اصلى ترين پيام ابن نُويره بيت آخر اوست:
    فَلَو قامَ فينا مِن قُريش عِصابَةٌ/أَقمنا ولَو كانَ القيامُ على جَمر[26]
    اگر گروهى از بزرگان بپاخيزند و قيام كنند، ما نيز قيام مى كنيم، هر چند با سختى هاى زيادى روبرو شويم.
    اين يك تهديد به انقلاب است! او پيام خود را به مردم مدينه و بزرگان شهر رساند، اى مردم! برخيزيد! قيام كنيد كه ما هم با شما هستيم.
    يك وقت فكر نكنى كه ابن نُويره تنها است، نه! او رئيس قبيله اى است كه هم پيمانان زيادى دارد، او مى تواند سپاهى را سامان دهى كند و با هزاران نفر به جنگ ابوبكر بيايد و اين حكومت را سرنگون كند و ولايت على(عليه السلام) را زنده كند.
    آيا كسى ابن نُويره را كمك خواهد كرد؟ آيا كسى به نداى او لبيّك خواهد گفت؟
    هيچ كس به يارى ابن نُويره نمى آيد، نداى او هرگز جوابى ندارد.
    ابن نُويره در تعجّب است، چرا حتى يك نفر هم به نداى او لبيّك نگفت، چه رمز و رازى در اين ميان نهفته است؟
    ? ? ?
    بايد بروم و براى ابن نُويره همه چيز را توضيح دهم، او مى خواهد سوار اسبش بشود و برود. او را صدا مى زنم و چنين مى گويم:
    اى ابن نُويره! آيا مى خواهى بدانى چرا اين مردم اين چنين سكوت كرده اند؟
    گروهى از آنان به سكّه هاى طلايى كه در جيب هايشان است فكر مى كنند. آخر اين حكومت خيلى ها را با سكّه هاى سرخ خريده است.
    عدّه اى هم از حكومت، ترس و وحشت دارند. مگر نمى دانى اين حكومت براى بقاى خود حاضر است هر كارى بكند؟
    براى حفظ حكومت اسلامى، آتش زدن خانه ها و زدن زن ها هم جايز است. هيچ چيز لازم تر و واجب تر از حفظ حكومت نيست!
    شايد باور آن برايت سخت باشد، مى خواهى چيزى را نشانت بدهم. پس همراه من بيا!
    آنجا را نگاه كن! آنجا خانه على(عليه السلام) است. خوب نگاه كن! آثار شعله آتش را بر درِ اين خانه مى بينى؟ آيا مى دانى با اين خانه و اهل اين خانه چه كردند؟ شعله هايى كه گل ياس على(عليه السلام) را سوزاندند.
    برايم بگو! هر آنچه مى دانى را برايم بگو! مى خواهم بدانم كه در اين شهر چه گذشته است. چگونه شد كه اين نامردان جرأت كردند خانه وحى را آتش بزنند؟
    مگر فاطمه پاره تن پيامبر نبود؟[27]
    يعنى آنها خانه پاره تن پيامبر را سوزاندند؟
    خانه فاطمه، خانه وحى و محل نزول فرشتگان بود جبرئيل بدون اجازه وارد آن خانه نمى شد. آنجا جايى بود كه فرشتگان آرزو مى كردند به آن قدم نهند .
    برايم سخن بگو كه چه شد؟
    ? ? ?
    هفت روز از رحلت پيامبر بيشتر نگذشته بود كه دستور حمله به خانه على(عليه السلام)صادر شد.[28]
    عُمَر با گروهى از يارانش به سوى خانه على(عليه السلام) آمد، او درِ خانه را به شدّت كوبيد و فرياد زد "اى على ! در را باز كن و از خانه خارج شو و با خليفه پيامبر بيعت كن ، به خدا قسم ، اگر اين كار را نكنى تو را مى كشم و خانه ات را به آتش مى كشم" .[29]
    على(عليه السلام) جوابى نداد، پيامبر به او دستور داده بود تا در مقابل هر آنچه بعد از او پيش مى آيد، صبر كند.[30]
    لحظاتى گذشت كه عُمَر فرياد زد: "برويد هيزم بياوريد" .[31]
    لحظه اى نگذشت كه هيزم زيادى در اطراف خانه جمع شد و خود عُمَر هيزم ها را آتش زد و فرياد زد: "اين خانه را با اهل آن به آتش بكشيد" .[32]
    آتش شعله كشيد، درِ خانه نيم سوخته مى شود . عُمَر مى دانست كه فاطمه(عليها السلام)پشت در ايستاده است، او جلو آمد و لگد محكمى به در زد .[33]
    صداى ناله اى به فضا برخاست:
    بابا ! يا رسول الله ! ببين با دخترت چه مى كنند ![34]
    هنوز صداى فرياد مظلومانه او به گوش مى رسد...
    ? ? ?
    ابن نُويره با دقّت به سخنانم گوش فرا مى دهد و اشك از چشمانش جارى مى شود. او با خود چنين مى گويد:
    اكنون فهميدم كه چرا اين مردم اين گونه به خليفه احترام مى گذارند و براى سلامتى و طول زندگى او دعا مى كنند.
    مى دانم كه ديگر چرا هيچ كس از على(عليه السلام) دفاع نمى كند و به راز غربت او پى بردم.
    ديگر تعجّب نمى كنم كه چرا هيچ كس به نداى من لبيّك نگفت. وقتى تنها دختر پيامبر را اين چنين به خاك و خون مى كشند ديگر چه كسى جرأت دارد از على(عليه السلام) حمايت كند ؟
    حمله به خانه دختر پيامبر با هدف كاملا مشخصى، انجام گرفت وآن هدف، نهادينه كردن ترس در دل مردم بود، وقتى كه اين حكومت با دختر پيامبر اين گونه رفتار كند; پس با بقيّه مخالفان چه خواهد كرد ؟
    ? ? ?
    بايد از اين شهر بروى!
    تو اين مردم را به حمايت از روشنايى فرا خواندى، امّا هيچ كس تو را يارى نكرد.
    اكنون بايد به سوى قوم خويش بروى، و آنها را از همه سياهى هاى اين حكومت آگاه كنى.
    بايد اين بار پيام رسان روشنايى باشى و آنها را از تاريكى ها برحذر دارى.
    به سوى سرزمين خود بازگرد، خدا پشت و پناه تو باشد...
    نمى دانم، آيا تو را بار ديگر در اين شهر خواهم ديد؟
    نمى دانم، امّا خدا كند كه بيايى!


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۳: از كتاب فانوس اوّل نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن