کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    ۱۳ ما "امامت" را جزء اصول دين خود مى دانيم، امامت در نظر ما همانند ساختمانى است كه دو ستون دارد، اگر يكى از اين ستون ها ويران شود، كل ساختمان فرو مى

      ۱۳ ما


    1 - علم غيب امام
    2 - عصمت امام در همه امور
    چرا امام خطا نمى كند؟ چون خدا به او علم فراوانى داده است، او علم آسمانى دارد. او به اذن خدا، علمِ غيب مى داند. كسى كه علمش محدود است، حتماً خطا مى كند و ناخواسته اشتباه مى كند و ديگر معصوم نيست.
    تا زمانى كه كسى علم غيب نداشته باشد "عصمت" ندارد و كسى هم كه عصمت ندارد، امام نيست. اگر به اين سخن توجّه شود پيوستگى بحث علم امام با عصمت امام آشكار مى شود. كسانى كه مى خواهند به عصمت امام حمله كنند از اين راه مى آيند: آنان به علم غيبِ امام، اشكال مى كنند، آن وقت است كه عصمت امام هم زير سؤال مى رود.
    آقاى سخنگو! تو هم ابتدا به "علم غيب امام" اشكال مى كنى و سپس "عصمت" را زير سؤال مى برى. سخنرانى تو به نام "واكاوى علم و عصمت امام" منتشر شده است. تو در آنجا چنين مى گويى: "امام در بيان احكام و معارف دين، معصوم است".
    در آنجا به جمله اى از نامه شماره 71 نهج البلاغه اشاره مى كنى و سپس ادّعا مى كنى كه على(عليه السلام) در يك ماجرايى كه برايش پيش آمد، فريب خورد، تو از واژه "گول خوردن" استفاده مى كنى و تأكيد مى كنى كه على(عليه السلام) در امور عادى (كه ربطى به بيان احكام دين ندارد) حتّى فريب خورد. (من در ادامه كتاب درباره نامه شماره 71 نهج البلاغه توضيح مى دهم)، سپس اعتراض مى كنى كه چرا همه مى گويند: "امام هرگز اشتباه نمى كند!". اين سخن تو نشان مى دهد كه مى خواهى بگويى: "امام در غيرِ بيان احكام دين، ممكن است اشتباه كند!".
    اكنون از تو سؤال مى كنم: آيا به نتيجه سخن خود فكر كرده اى؟ آخر خدا چگونه ما را به اطاعت كسى فرا مى خواند كه ممكن است اشتباه كند؟ اين سخن تو، همانند سخن اهل سنّت است كه مى گويند پيامبر فقط در بيان احكام دين معصوم بود.

    * * *


    اكنون خاطره اى را نقل مى كنم: يكى از دوستان خوب من، حسين آقا است، وقتى او بيست و پنج سال داشت، موهاى سرش، شروع به ريزش كرد، او خيلى از اين موضوع ناراحت بود، به او گفتند كه در تهران دكتر متخصّصى هست كه كارش بسيار عالى است. او از كاشان به تهران رفت تا آن دكتر، ريزش مويش را درمان كند.
    او به مطبّ دكتر رفت و منتظر ماند تا نوبتش بشود، نزديك به يك ساعت گذشت تا نوبت او فرا رسيد، وقتى وارد اتاق دكتر شد سلام كرد، نگاهى به دكتر كرد و ديد خود دكتر، سرش طاس است، جلو نرفت، همانجا برگشت و از مطب بيرون آمد و به كاشان بازگشت. آرى، اگر آن دكتر واقعاً راهى براى درمان ريزش موى سر داشت، اوّل سر خودش را درمان مى كرد.
    دكترى كه درباره ضررهاى سيگار سخنرانى كند و مقاله بنويسد، اگر خودش سيگار بكشد، اثر سخنان او از بين مى رود و هيچ كس به سخنان او اهميّت نمى دهد، اگر رهبرى از عدالت سخن بگويد ولى خودش، اموال مردم را غارت كند مردم از او نااميد مى شوند، آرى، خدا مى خواهد پيامبر براى مردم بفرستد تا آنان را از گناه و پليدى دور كند، حالا اگر آن پيامبر به گناه آلوده باشد، مردم به سخن آن پيامبر گوش نمى دهند و به او اعتماد نمى كنند.
    خدا به خوبى اين نكته را مى داند كه بايد كسى را به ولايت و امامت برگزيند كه در طول عمرش، گناه نكرده باشد و دروغ نگفته باشد تا مردم بتوانند به سخنش اعتماد كنند. اگر امام خودش گناه بكند، اثر سخن او در مردم كم مى شود زيرا مردم با خود مى گويند: "او كه خودش به گناه آلوده است چرا ما را به پاكى فرا مى خواند؟".
    خدا به امام، مقام عصمت داده است و او را از هر خطا و اشتباهى دور كرده است، اين معنا ندارد كه خدا بگويد از كسى اطاعت كنيد در حالى كه ممكن است او خطا و اشتباه كند! امام قرار است الگوى ما باشد، او قرار است ما را به سوى پاكى ها ببرد و از آلودگى ها دور كند، وقتى خودش اشتباه مى كند، چگونه مى توان او را الگو قرار داد؟

    * * *


    آقاى سخنگو! من به سخنان تو دقّت كردم، ديدم ريشه انحراف تو اين است كه علمِ امام را زير سؤال برده اى، اگر تو علمِ امام را قبول مى كردى هرگز به آنجا نمى رسيدى كه بگويى امام ممكن است اشتباه كند.
    اگر يك شيعه در بحث علمِ امام به جمع بندى برسد، هرگز سخنان تو در دل او اثر نمى كند، من مى خواهم در اينجا درباره علم امام بيشتر سخن بگويم، پس اين ماجرا را نقل مى كنم:
    "سَدير" يكى از شيعيان بود، او با چند نفر از دوستانش دور هم جمع شده بودند، ساعتى گذشت، امام صادق(عليه السلام) نزد آنان آمد و چنين گفت: "چقدر عجيب است! عدّه اى خيال مى كنند من علم غيب دارم در حالى كه ديروز خدمتكارى كه در خانه من است، خطايى انجام داد و سپس در خانه مخفى شد، من نمى دانستم كه او در كدام اتاق است و در ميان اتاق ها در جستجوى او بودم! چطور ممكن است كه من علم غيب داشته باشم؟".
    امام اين سخن را گفت و بعد به سوى خانه خود رفت، بعد از لحظاتى، سَدير با دو نفر از دوستانش به خانه امام رفتند، آنجا بود كه سَدير به امام گفت: "آقاى من! ما مى دانيم كه شما علم زيادى داريد، شما حجّت خدا هستيد، ولى سخنى كه شما درباره خدمتكار خود گفتيد براى ما معما شده است، اگر صلاح مى دانيد اين معما را براى ما حلّ كنيد!". امام به او گفت: "اى سَدير آيا آيه 27 سوره نَمل را خوانده اى؟". سَدير آن آيه را به ياد آورد، قرآن در آنجا از سليمان سخن مى گويد، آن روزى كه او بر تخت خود نشسته بود، ولى از هدهد (پرنده اى كه آن را شانه به سر مى گويند) خبرى نبود، سليمان(عليه السلام) سراغ او را گرفت، بعد از مدّتى هدهد آمد و به او خبر داد كه در كشور "سبا" مردم همه خورشيد را پرستش مى كنند، ملكه آنجا نامش بلقيس است، او هم خورشيد را مى پرستد. هدهد به او خبر داد كه آن ملكه، تختى باشكوه دارد كه بر روى آن جلوس مى كند. پس سليمان(عليه السلام) به اطرافيان خود رو كرد و گفت: چه كسى مى تواند تخت ملكه سبا را برايم حاضر كند؟ بين فلسطين (كه سليمان(عليه السلام) در آنجا حكومت مى كرد) و بين كشور سبا (كه در يمن واقع شده بود)، صدها كيلومتر فاصله بود، سليمان(عليه السلام) مى خواست كسى تخت ملكه سبا را براى او حاضر كند، آصف بن برخيا به سليمان(عليه السلام) گفت: "من در كمتر از يك چشم بر هم زدن، آن تخت را براى تو حاضر مى كنم". ناگهان نگاه كرد، ديد كه تخت ملكه در كمتر از يك لحظه در جلوى او قرار گرفته است. همه از كارى كه آصف بن برخيا كرد، تعجّب كردند، آخر او چگونه توانست اين كار را انجام بدهد، قرآن راز قدرت او را چنين بازگو مى كند، "او قسمتى از علم كتاب را داشت"، علم كتاب همان علم غيبى است كه خدا به بعضى از بندگان خوب خود مى دهد.
    سَدير در فكر اين قدرت آصف بن برخيا بود كه امام به او گفت:
    ــ اى سَدير! آيا مى دانى او چقدر از علم كتاب را داشت؟
    ــ آقاى من! نمى دانم.
    ــ نسبت يك قطره از اقيانوس با اقيانوس چقدر است؟
    ــ نسبت قطره به اقيانوس، خيلى خيلى كم است.
    پس از آن، امام دست به سينه خود زدند و گفتند: "آصف بن برخيا قطره اى از علم كتاب را داشت، ولى به خدا قسم همه علم كتاب نزد ماست". آن وقت بود كه سَدير فهميد علم آصف بن برخيا نسبت به علم امام همانند نسبت قطره به اقيانوس است، آصف بن برخيا كه قطره اى از آن علم را داشت چنان قدرتى داشت، امام كه همه آن علم را دارد پس چه قدرتى دارد؟ امام به اذن خدا بر همه چيز آگاه است. اينجا بود كه سَدير دلش آرام شد و به حقيقت پى برد.
    آرى، او قدرى فكر كرد، وقتى قطره اى از علم كتاب مى تواند تخت با آن عظمت را از آن فاصله دور در يك لحظه حاضر كند، پس اقيانوسى از آن علم چه اثرى دارد و چه كارهايى مى تواند بكند؟ به راستى كه عقل بشر نمى تواند عظمت آن را درك كند.

    * * *


    لحظه اى به فكر فرو مى روم، به راستى چرا امام ابتدا در جمع مردم گفت كه من در جستجوى خدمتكار خود بودم و علم غيب نمى دانم، حتماً در آنجا كسى از دشمنان بوده است، امام مصلحت را در اين ديده است كه آن گونه سخن بگويد، ولى در منزل خود، حقيقت را آشكارا بيان كرد.
    امام به حساب اين كه يك انسان است (مثل بقيّه انسان ها) از غيب، خبر ندارد، ولى به حساب اين كه او حجّت خدا و نماينده خداست از غيب خبر دارد.
    مثالى مى زنم: امشب در خواب مى بينم كه فردا باران مى آيد، صبح كه از خواب بيدار بشوم، اگر كسى از من بپرسد: آيا امروز باران مى آيد، من چه جواب مى دهم؟ اگر بگويم: "نمى دانم"، راست گفته ام زيرا در دنياى حقيقى، هيچ دليلى براى باريدن باران ندارم، اگر جواب بدهم: "مى دانم امروز باران مى آيد"، باز هم راست گفته ام زيرا از دنياى خواب، دليلى دارم.
    وقتى امام سخن مى گويد بايد ما بررسى كنيم كه سخن او از كدام جهت است، گاهى به خاطر شرايطى كه پيش مى آيد او از جهت انسان بودنش با ما سخن مى گويد، وقتى او به آن جهت، توجّه پيدا مى كند، از غيب خبر ندارد، ولى وقتى با نورِ ولايت به موضوعى نگاه مى كند علم و آگاهى دارد.
    شيعيان واقعى به اين نكته اى كه گفتم دقّت مى كنند، آنان اين قاعده كلى را مى دانند، وقتى امام مى گويد: "نمى دانم"، به جهت انسان بودن خودش، توجّه كرده است ولى در همان حال اگر به جهت امام بودنش، توجّه كند مى داند.
    ماجراى شهادت امام رضا(عليه السلام) هم روشن و آشكار مى شود، وقتى مأمون او را به قصر خود دعوت كرد و از او خواست تا از انگور بخورد، امام به علم امامت مى دانست كه آن انگور، مسموم است، اين مطلب براى او آشكار و روشن بود، امّا در آن لحظه خدا از او خواسته بود تا به آن علم خود، عمل نكند، اين پيمانى بود كه خدا از امام گرفته بود، او به آنچه خدا تقدير كرده بود راضى بود.

    * * *


    جارود در ابتدا مسيحى بود، سال هاى آخر زندگى پيامبر بود كه او نداى اسلام را شنيد و مسلمان شد، محل زندگى او با مدينه فاصله داشت و براى همين او موفّق نشد پيامبر را ببيند ولى در اسلام خود واقعاً راستگو بود و راه تقوا و پارسايى را در پيش گرفت.
    وقتى پيامبر از دنيا رفت، تعدادى از قبيله هاى عرب دست از اسلام خود برداشتند، جارود مردم قبيله خود را جمع كرد و به آنان گفت: "اى مردم! پيامبر از دنيا رفته است ولى خدا زنده است و هرگز نمى ميرد، اسلام خود را حفظ كنيد و من در اين راه از شما حمايت مى كنم". مردم سخن او را پذيرفتند.
    جارود پسرى به نام "مُنذِر" داشت، او در دامان چنين پدرى رشد كرد و براى همين در نزد همه احترام داشت. زمان گذشت تا على(عليه السلام) به حكومت رسيد، جارود از دنيا رفته بود ولى مُنذِر راه پدر را ادامه داد، وقتى كه دشمنان جنگ جَمَل را به راه انداختند او به لشكر على(عليه السلام) رفت و فداكارى زيادى كرد، در جنگ صفين هم به جنگ سپاهيان معاويه رفت و از على(عليه السلام) حمايت كرد. وقتى جنگ صفين تمام شد على(عليه السلام) او را به عنوان فرماندار شهر "استخر" منصوب كرد (اين شهر در استان فارس در ايران واقع است و در آن زمان، شهر بسيار مهمى به حساب مى آمد).
    مدّتى از اين ماجرا گذشت، مُنذِر كم كم به زندگى اشرافى رو آورد و به امور مردم رسيدگى نمى كرد، بيشتر وقت ها به تفريح مى پرداخت و اموال بيت المال را حيف و ميل مى كرد. اينجا بود كه على(عليه السلام) نامه اى به او نوشت. اين همان نامه اى است كه در نهج البلاغه به عنوان نامه 71 آورده شده است. در آن نامه على(عليه السلام) به مُنذِر چنين مى گويد:
    أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ صَلَاحَ أَبِيكَ غَرَّنِي مِنْكَ وَ ظَنَنْتُ أَنَّكَ تَتَّبِعُ هَدْيَهُ وَ تَسْلُكُ سَبِيلَهُ.
    پدرت آدم خوبى بود، من خيال كردم تو هم مثل پدرت آدم خوبى هستى و از روش او پيروى مى كنى و به راه او مى روى.
    وقتى على(عليه السلام) مى خواست فرماندار شهر استخر را انتخاب كند در آن شرايط، بهترين گزينه اين بود كه مُنذِر را به اين مقام منصوب كند، ما از جزئيّات شرايط سياسى و اجتماعى آن شهر خبر نداريم.
    مُنذِر سابقه درخشانى داشت، در جنگ جَمَل و صفين، وفادارى خود را به امام نشان داده بود، او در دامان پدرى فرهيخته بزرگ شده بود، انتظار مى رفت او راه پدرش را ادامه دهد، در ذهن مردم آن زمان، پدرِ مُنذِر، جايگاه بزرگى داشت. هر كسى كه نمى تواند فرماندار بشود! در آن شرايطى كه نيروى شايسته كم بود، على(عليه السلام) با علم انسانىِ حكومت دارى، به مُنذر نگاه كرد و او را براى فرماندار شدن مناسب ديد، او اگر مى خواست در امر حكومت خود با علمِ غيب خود به انسان ها نگاه مى كرد كه خيلى ها شايستگى فرماندار شدن نداشتند، آيا صلاح بود كه شهرها بدون فرماندار باقى بمانند و كار مردم روى زمين بماند؟ از آسمان هم قرار نبود فرشتگان به زمين بيايند و فرماندار بشوند، پس على(عليه السلام)چه بايد مى كرد؟ او چاره اى نداشت جز اين كه از همان نيروهايى كه در دسترس بودند استفاده كند. در آن شرايط، مُنذِر هنوز خطايى انجام نداده بود، پس او را فرماندار استخر كرد و وقتى هم او خطا كرد اين نامه را به او نوشت و او را از خطايش باز داشت.
    اين سخن پيامبر است: "إِنَّمَا أَقْضِي بَيْنَكُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ الْأَيْمَانِ".
    يعنى من در هنگام قضاوت بر اساس علمِ غيب، عمل نمى كنم، اگر در هنگام قضاوت، كسى شاهد آورد من بر اساس شهادت آن شاهد، عمل مى كنم، اگر سوگند خورد من بر اساس آن سوگند حكم مى كنم.
    حالا اگر كسى در هنگام قضاوت پيامبر، قسم دروغ خورد يا شاهد دروغين آورد، پيامبر چه مى كرد؟ آيا از علمِ غيب خود استفاده مى كرد؟
    نه. زيرا خدا نخواسته است كه اسرار دل هاى مردم در اين دنيا آشكار بشود. قرار نيست پيامبر و امام بر اساسِ علم غيب خود، قضاوت يا حكومت كنند. نكته بسيار مهم اين است: اگر پيامبر و امام، اسرار باطنى مردم را آشكار مى ساختند آن وقت خيلى از مردم، مجبور بودند آدم خوبى باشند! قانون خدا اين است كه انسان خودش راه خوب و بد را انتخاب كند، قرار نيست كه انسان ها مجبور بشوند خوب بشوند، ارزش انسان به اختيار اوست، خدا اراده كرده است كه انسان موجودى با اختيار باشد و گرنه براى خدا كارى نداشت كارى كند همه انسان ها، مؤمن و خداپرست بشوند.
    خلاصه سخن آن كه وقتى مردم براى قضاوت نزد پيامبر يا امام مى آمدند، آنان با علمِ غيب مى دانستند كه حقّ با كيست، ولى بر اساس آن علم، قضاوت نمى كردند تا قانون خدا به هم نريزد، كسى كه مى خواهد در دادگاه، قسم بخورد، اختيار دارد، مى تواند راست بگويد، مى تواند دروغ بگويد، آن لحظه، لحظه امتحان اوست، اگر قرار باشد وقتى امام دروغ او را شنيد به او بگويد: تو الان قسم دروغ خوردى، پس همه مردم وقتى در دادگاه او آمدند مجبور بودند راست بگويند و اختيار آنها زير سؤال مى رفت، آن وقت خوب بودن آنها ارزشى نداشت، خدا دوست دارد كه انسان به دادگاه برود و با اختيار خود، دروغ نگويد، اين ارزش انسان است.
    در امر حكومت دارى هم همين است، على(عليه السلام) مى دانست مُنذِر بعد از مدّتى به راه خطا مى رود، اگر على(عليه السلام) بر اساس علم غيب، جامعه را اداره مى كرد مردم آن جامعه مجبور بودند خوب باشند و دروغ نگويند و... و خدا اين را نمى خواست.
    آقاى سخنگو! تو در سخنرانى خود، اين نامه على(عليه السلام) را خواندى و به اين نتيجه رسيدى كه امام فقط در بيان احكام و معارف دين، عصمت دارد، دليل تو اين است كه على(عليه السلام) در اين نامه مى گويد من فريب خوردم، من گول خوردم! وقتى كسى مطالبى را كه من بيان كردم بداند، مى فهمد كه سخن تو، باطل است، زيرا او مى داند كه على(عليه السلام) در اين نامه از شيوه حكومت دارى خود سخن مى گويد، از قانون خدا كه هرگز اسرار مردم را آشكار نمى سازد، خدا به على(عليه السلام)علم غيب داده است ولى از او خواسته است در حكومت دارى بر اساسِ علم انسانى عمل كند.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۳: از كتاب شب تاریک نوشته مهدي خداميان آراني هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن