کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل نه

      فصل نه


    ياران امام حسين(عليه السلام) در شب عاشورا هر كدام سخنانى زيبا بيان كردند و از وفادارى خود پرده برداشتند، ولى آنان فقط با زبان امام خود را يارى نكردند، وقتى روز عاشورا فرا رسيد و جنگ آغاز شد، آنان جانفشانى خود را در ميدان جنگ ثابت نمودند و با عمل امام زمان خود را يارى نمودند.
    در اينجا از "سعيد بن عبدالله" ياد مى كنم، همان كه در شب عاشورا به امام حسين(عليه السلام) چنين گفت: "اگر هفتاد بار در راه تو كشته شوم دست از يارى تو برنمى دارم".
    ظهر عاشورا كه فرا رسيد، امام مى خواست نماز بخواند، دشمنان در كمين بودند تا در هنگام نماز، امام را تيرباران كنند. امام رو به قبله ايستاد و جوانان بنى هاشم پشت سر امام ايستادند. سعيد بن عبدالله جلو آمد، او پروانه شمع وجود امام شد. امام شروع به نماز كرد، سپاه كوفه هم شروع به تيراندازى كرد، آنها قلب امام را نشانه گرفته بودند، و سعيدبن عبد الله، سپر به دست، در جلوى امام ايستاده بود.
    از هر طرف تير مى باريد. او سپر خود را به هر طرف مى گرفت، امّا تعداد تيرها بسيار زياد بود، و از هر طرف تير مى آمد، سعيد خود را سپر بلاى امام مى كرد و همه تيرها را به جان و دل مى پذيرفت.
    نماز كه تمام شد، او همچون پروانه اى عاشق برروى زمين افتاد. او نماز عشق خود را تمام كرد. سيزده تير بر پيكر او نشسته بود و خون از بدنش جارى بود. او زير لب، اين زمزمه را داشت: "خدايا! من اين تيرها را در راه يارى فرزند پيامبر تو به جان خريدم".
    امام به بالين او مى آمد و سرش را به سينه گرفت، او چشم خود را باز كرد، لبخندى زد و گقت: "آقاى من! آيا به عهد خود وفا كردم؟"؟ اشك در چشم امام حلقه زد و چنين پاسخ داد: "آرى! تو در بهشت، پيش روى من خواهى بود". وقتى او اين جمله را شنيد، روحش از اين دنيا پر كشيد.
    او در راه مولايش از خود گذشته بود، امّا باز هم در لحظه آخر، فقط به رضايت مولايش توجّه داشت و مى خواست از وفادارى خود اطمينان پيدا كند.[25]

    * * *


    اكنون مى خواهم از عابِس بنويسم، وقتى كارزار جنگ بالا گرفت، نزد امام حسين(عليه السلام) امد و گقت: "مولاى من! در روى اين زمين هيچ كس را به اندازه شما دوست ندارم. اگر چيزى عزيزتر از جان مى داشتم آن را فدايت مى كردم".[26]
    امام با مهربانى به او نگاه كرد و به او اجازه ميدان داد. عابِس، شمشير به دست وارد ميدان شد و در وسط ميدان ايستاد و مبارز طلبيد و فرياد برآورد: "كيست كه به جنگ من بيايد؟". همه از شجاعت او باخبر بودند، هيچ كس جواب نداد.
    ترس وجود همه را فرا گرفته بود، فرمانده سپاه كوفه فرياد برآرد: "چرا كسى جواب او نمى دهد؟"، همه ترسيده بودند، بار ديگر صداى عابِس به گوش رسيد: "كيست كه به جنگ من بيايد؟". كسى قدم جلو نگذاشت، فرمانده سپاه كوفه با عصبانيت فرياد برآورد: "او را سنگ باران كنيد".[27]
    سنگ از هر طرف باريد، امّا هيچ مبارزى به ميدان نيامد، سپاه كوفه براى جنگ آمده بودند پس چرا به ميدان نمى آمدند؟ آرى! آنان حقير بودند و بايد حقيرتر مى شدند!
    حماسه اى در حال شكل گرفتن بود، عابس لباس رزم از بدن بيرون آورد و به گوشه اى پرتاب كرد و فرياد زد: "اكنون به جنگم بياييد!". همه از كار او تعجّب كردند، عابس به سوى سپاه كوفه حمله برد. به هر سو كه هجوم مى برد، همه فرار مى كردند. عدّه اى را به خاك انداخت، دستور رسيد: "تير بارانش كنيد". به يكباره باران تير و سنگ آغاز شد. او تيرها را به جان و دل خريد، از سر تا پاى او خون مى چكيد، سرانجام با پيكرى خونين بر روى زمين رسيد و به آرزويش كه شهادت است، رسيد.[28]

    * * *


    نام او "اَسْلَم" بود، او غلامِ امام حسين(عليه السلام) و از نژاد تُرك بود. افتخار خود را اين مى دانست كه سال ها خدمتگذار امام بود. او همراه امام از مدينه تا كربلا آمد و روز عاشورا كه شد دست خود را به سينه گذاشت و به رسم ادب ايستاد و اجازه ميدان خواست.
    امام نگاهى به او كرد. مى دانست كه شوق شهادت در اين راه را دارد و براى همين به او اجازه داد، او به سوى ميدان رفت و فرياد برآورد:
    "أميرى حسيـنٌ ونِعـمَ الأميـرِ".
    "امير من، حسين است و او بهترين اميرهاست".
    هيچ كس به اين زيبايى در ميدان، سخن نگفت! سخن او، كوفيان را به فكر فرو برد. او اين پيام را به مردم كوفه داد: "شما ولايت يزيد را قبول كرديد، امّا بدانيد كه در دنيا و آخرت ضرر كرديد، چراكه نه دنيا را داريد و نه آخرت را. ولى آقاى من حسين است و در دنيا و آخرت به من آرامش و سعادت مى دهد".
    او مى رزميد و شمشير مى زد، همه از مقابلش فرار كردند، سرانجام محاصره اش كردند و بر سر و رويش، تير و سنگ پرتاب كردند... لحظاتى بعد، او روى خاك گرم كربلا افتاده بود، هنوز نيمه جانى داشت، به سوى خيمه ها نگاه كرد و چشم فرو بست، گويا آرزويى در دل داشت كه از گفتنش شرم مى كرد.
    آيا مى شود مولايم حسين، كنار من هم بيايد؟
    صداى شيهه اسبى به گوش رسيد. اين كيست كه به سوى او مى آمد؟ لحظه اى بى هوش شد، وقتى چشم باز كرد و مولايش را ديد، امام سر او را به سينه گرفته بود و صورت به صورت او نهاد. لبخند شادى و رضايت بر چهره اسلم نشست و گفت: "چه كسى همانند من است كه پسر پيامبر صورت به صورتش نهاده باشد!" و سپس روحش به سوى آسمان پر كشيد.[29]
    امام صورت به صورت دو نفر گذاشت، يكبار زمانى كه به بالين على اكبر مى آيد و صورت به صورت ميوه دلش گذارد، و يكى هم وقتى بالين سر اسلم آمد.
    چه بسا مردم او را يك غلام مى دانستند و فكر مى كردند او انسانى بى ارزش است، ولى او با يارى امام زمانش اين قدر ارزش پيدا كرد كه او در نزد امام، همچون فرزند عزيزش جلوه گر شد و در لحظه جان دادن، صورت به صورت او نهاد.

    * * *


    شهداى كربلا اين گونه امام خود را يارى كردند، آنان به آنچه گفتند عمل كردند و به اوج افتخار رسيدند، آنان الگوى همه ما هستند و به ما درس جان فشانى در راه حق را مى دهند.
    من بارها آرزوى يارى امام زمان را داشته ام، امّا بايد كمى فكر كنم، آيا اهل عمل هم بوده ام يا نه؟ آيا آمادگى دارم در راه مولايم از همه چيز خود بگذرم از پول، مقام و موقعيت دنيايى خود چشم پوشم؟ آيا آبروى خود را خرج امام زمان و رفع گرفتارى دوستان او مى كنم؟ به راستى تا به حال، كدام رنج و سختى را در راه يارى امام خود، تحمّل كرده ام؟
    آيا در جايى كه راحتى و رفاه من به خطر مى افتد، براى دفاع از امام همّت مى كنم؟ آيا رضايت و خشنودى مولايم را بر خشنودى ديگران، برترى مى دهم؟
    شهداى كربلا سختى هاى فراوانى را در راه آرمان خود، تحمّل كردند، آيا تحمّل سختى ها براى من گوارا و شيرين است؟ آيا به اين درجه از معرفت رسيده ام كه مرگ در اين راه را از همه چيز بهتر بدانم؟
    چه بسا وقتى ماجراى شهداى كربلا را مى شنوم، پيش خود آرزو كنم كه اى كاش من هم چنين سعادتى داشتم و اميدوارم مى شوم كه روزى بتوانم در ركاب امام زمانم جانبازى كنم، ولى آيا خود را براى آن روز آماده كرده ام؟ آيا محبت دنيا را از دل خود زدوده ام؟ اگر همين امروز آقاى من، ظهور كند، آيا مى توانم از اين دنياى پر فريب، دل بركنم و بدون تاخير، به يارى آن حضرت بشتابم؟


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۹: از كتاب يارى خورشيد نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن