کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل بيست وهفت

      فصل بيست وهفت


    سلام اى فاطمه! سلام اى دختر پيامبر! سلام اى كه خدا بر تو سلام مى فرستد! تو از نورِ خدا خلق شده اى، فرشتگان، همه خادم تو هستند، خدا تو و دوستانت را از آتش رهايى بخشيده است.
    اين سخن پيامبر درباره توست: " فاطمه از من است و من از فاطمه ام...فاطمه پاره تن من است".[116]
    در مقابل تو، تمام قد مى ايستاد، دست تو را مى بوسيد. او به تو چنين مى گفت: "پدر به فداى تو باد!".[117]
    شنيده ام كه هرگاه او دلش براى بهشت تنگ مى شد، تو را مى بوسيد.
    به راستى چه رازى در ميان بود؟
    جواب اين سؤال را شب معراج مى توان يافت! شبى كه پدر تو، مهمان خدا بود...
    من مى خواهم از آن شب باشكوه سخن بگويم:
    ? ? ?
    آن شب محمّد(صلى الله عليه وآله) از آسمان ها عبور كرد و به بهشت رسيد، او در فردوس، مهمان لطف خدا بود. بوى خوشى به مشامش رسيد، بويى كه تمام بهشت را فرا گرفته بود. او رو به جبرئيل كرد و گفت: اين عطر خوش چيست؟
    جبرئيل گفت: اين بوى سيب است ، سيصد هزار سال پيش، خداى متعال، سيبى با دست خود آفريد. اى محمّد ! سيصد هزار سال است كه اين سؤال ما بى جواب مانده است، ما دوست داريم بدانيم خدا اين سيب را براى چه آفريده است؟
    سخن جبرئيل به پايان رسيد، دسته اى از فرشتگان نزد پيامبر آمدند، آنان همراه خود همان سيب را آورده بودند. صدايى به گوش رسيد: "اى محمّد ! خدا به تو سلام مى رساند و اين سيب را براى تو فرستاده است".[118]
    آرى! خدا سيصد هزار سال قبل، هديه اى براى امشب آماده كرده بود. به راستى هدف خدا از آفرينش آن سيبِ خوشبو چه بود؟
    پيامبر آن سيب را خورد و بعد از مدّتى، خدا تو را به او عنايت كرد، خلقت تو از آن سيب بهشتى بود!
    عايشه (همسر پيامبر) بارها ديد كه پدر تو را مى بوسد، او زبان اعتراض گشود و گفت:
    ــ اى پيامبر! فاطمه ديگر بزرگ شده است، چرا او را اين قدر مى بوسى؟
    ــ فاطمه من از آن ميوه بهشتى خلق شده است، من هرگاه دلم براى بهشت تنگ مى شود فاطمه ام را مى بويم و مى بوسم.[119]
    ? ? ?
    خدا به تو مقامى بس بزرگ داد، هرگاه پيش پيامبر مى رفتى، او تمام قد در مقابل تو مى ايستاد.[120]
    تو سرور همه زنان مى باشى، تو گل سرسبد گيتى هستى!
    عدّه اى تلاش مى كنند تا نام و ياد تو فراموش شود، امّا خدا در روز قيامت، مقام تو را بر همه معلوم خواهد كرد، روزى كه تو در صحراى محشر حاضر شوى، چه شكوه و عظمتى خواهى داشت!
    هزاران فرشته به استقبال تو مى آيند و تو به سوى بهشت حركت مى كنى.[121]
    و در آن هنگام، نگاه تو به گوشه اى خيره مى ماند، فرشتگان عدّه اى را به سوى جهنّم مى برند، آن ها كسانى هستند كه در دنيا گناه انجام داده اند.
    تو به آنان نگاه مى كنى و عدّه اى از دوستان خود را در ميان آنان مى يابى، با خداى خويش سخن مى گويى: خدايا! تو مرا فاطمه نام نهادى، و عهد كردى كه دوستانم را از آتش جهنّم آزاد گردانى! خدايا! تو هرگز عهد و پيمان خود را فراموش نمى كنى، از تو مى خواهم امروز شفاعت مرا در حقّ دوستانم قبول كنى.
    سخن تو به پايان مى رسد، صدايى به گوش مى رسد، اين خداست كه با تو سخن مى گويد: اى فاطمه! حقّ با توست. من تو را فاطمه نام نهادم و عهد كرده ام كه به خاطر تو دوستان تو را از آتش جهنّم آزاد گردانم. من بر سر عهد خود هستم! اى فاطمه! امروز همه دوستان تو را از آتش عذاب خود آزاد مى كنم تا مقام و جايگاه تو براى همه آشكار شود، امروز روز توست! هر كس را كه مى خواهى شفاعت كن و با خود به سوى بهشت ببر!.[122]
    و تو دوستان خود را شفاعت مى كنى و آنان همراه با تو وارد بهشت مى شوند.
    فاطمه جان! تو كه مى دانى من تو را دوست دارم...اكنون مى خواهم قصّه مظلوميّت تو را از كتاب هاى شيعه بنويسم، من مى خواهم براى غربت تو اشك بريزم، اين اشك بر تو سرمايه زندگى من است...
    ? ? ?
    من در جستجوى تو هستم، به شهر مدينه مى آيم، صداى هياهويى به گوشم مى رسد، چه خبر شده است؟ از مسجد پيامبر به كوچه مى روم، وارد كوچه مى شوم، به خانه اى مى رسم، مى بينم كه گروه زيادى در آنجا جمع شده اند، هيزم ها را كنار درِ آن خانه قرار مى دهند.
    صدايى به گوش مى رسد، يك نفر به اين سو مى آيد، شعله آتشى در دست گرفته است، او مى آيد و فرياد مى زند: "اين خانه و اهل آن را در آتش بسوزانيد".
    او مى آيد و هيزم ها را آتش مى زند، آتش زبانه مى كشد.
    چرا او مى خواهد اهل اين خانه را بسوزاند؟ مگر اهل اين خانه چه كارى كرده اند كه سزايش سوختن است؟
    صداى گريه بچه ها از اين خانه به گوش مى رسد، چرا همه فقط نگاه مى كنند؟ چرا هيچ كس اعتراضى نمى كند؟
    در اين ميان يكى جلو مى آيد، به آن مردى كه هيزم ها را آتش زد مى گويد:
    ــ اى عُمَر! در اين خانه، فاطمه، حسن و حسين هستند .
    ــ باشد ، هر كه مى خواهد باشد ، من اين خانه را آتش مى زنم .[123]
    خداى من! چه مى شنوم؟ اى مادر مظلومم! خانه تو را مى خواهند آتش بزنند؟
    ? ? ?
    عُمَر امروز قاضى بزرگ حكومت است . او فتوا داده كه براى حفظ اسلام ، سوزاندن اين خانه واجب است ![124]
    چقدر اين مردم بىوفايند، آنان روز عيد غدير با على(عليه السلام) بيعت كردند، هنوز طنين صداى پيامبر در گوش اين مردم است: "هر كس من مولاى اويم، على مولاى اوست".[125]
    به راستى چقدر زود اين مردم عهد و پيمان خود را شكستند و براى آتش زدن خانه تو هيزم آورده اند!
    فقط هفت روز از وفات پيامبر گذشته است، اين مردم اين قدر عوض شده اند!
    آن ها بارها و بارها ديدند كه پيامبر كنار در اين خانه مى ايستاد و به تو و فرزندانت سلام مى داد.
    هنوز طنين صداى پيامبر به گوش مى رسد كه فرمود: "خانه دخترم فاطمه ، خانه من است ! هر كس حريم خانه او را نگه ندارد، حريم خدا را نگه نداشته است".[126]
    ? ? ?
    مادر! چرا مردم اين قدر بى شرم شده اند؟ چرا چنين جنايت مى كنند؟
    آتش زبانه مى كشد، تو پشت در ايستاده اى. تو براى يارى حق و حقيقت قيام كرده اى.
    درِ خانه نيم سوخته مى شود ، عُمَر جلو مى آيد، او مى داند كه تو پشت در ايستاده اى.
    واى بر من! او لگد محكمى به در مى زند . تو بين در و ديوار قرار مى گيرى ، صداى ناله ات بلند مى شود . عُمَر در را فشار مى دهد ، صداى ناله تو بلندتر مى شود . ميخِ در كه از آتش داغ شده است در سينه تو فرو مى رود .[127]
    تو با صورت به روى زمين مى افتى، سريع از جا برمى خيزى، صورت تو خاك آلود شده است، رو به حرم پيامبر مى كنى، صداى تو در شهر طنين مى اندازد، پدر را صدا مى زنى: "بابا ! يا رسول الله ! ببين با دخترت چه مى كنند ".[128]
    على(عليه السلام) صداى تو را مى شنود، اينجا ديگر جاى صبر نيست ، او به سوى عُمَر مى رود، گريبان او را مى گيرد، عُمَر مى خواهد فرار كند، على(عليه السلام) او را محكم به زمين مى زند، مشتى به بينى و گردنِ او مى كوبد.
    هيچ كس جرأت ندارد براى نجات عُمَر جلو بيايد، همه ترسيده اند، بعضى ها فكر مى كنند كه على(عليه السلام) ديگر عُمَر را رها نخواهد كرد و خون او را خواهد ريخت.
    لحظاتى مى گذرد، على(عليه السلام) عُمَر را رها مى كند و مى گويد: "اى عُمَر! پيامبر از من پيمان گرفت كه در مثل چنين روزى، صبر كنم. اگر وصيّت پيامبر نبود، هرگز تو را رها نمى كردم".[129]
    ? ? ?
    به همسرت نگاه مى كنى ، مى بينى كه مى خواهند او را به مسجد ببرند ، امّا او هيچ يار و ياورى ندارد !
    تو از جا برمى خيزى و در چارچوبه درِ خانه مى ايستى ، با دستان خود راه را مى بندى تا آن ها نتوانند على(عليه السلام) را به مسجد ببرند .[130]
    عُمَر به قُنفُذ اشاره اى مى كند، با اشاره او، قنفذ با غلاف شمشير به تو حمله مى كند، خود عُمَر هم با تازيانه مى زند. بازوى تو از تازيانه ها كبود مى شود ...[131]
    عُمَر مى داند تا زمانى كه تو هستى، نمى توان على(عليه السلام) را براى بيعت برد ، براى همين لگد محكمى به تو مى زند ، صداى تو بلند مى شود، تو خدمتكار خود را صدا مى زنى: "اى فِضّه مرا درياب ! به خدا محسن مرا كشتند" .[132]
    تو بى هوش مى شوى، آنان اكنون مى توانند على(عليه السلام) را به مسجد ببرند ...
    اى مادر پهلو شكسته!
    برخيز! برخيز كه على(عليه السلام) را بردند!
    مولاى تو تنهاست، برخيز و او را يارى كن!
    چشمان خود را باز كن! اين صداى گريه فرزندان توست كه به گوش مى رسد، آيا صداى آنان را مى شنوى؟ فرشتگان از ديدن اشك چشمان حسن و حسين تو به گريه افتاده اند .[133]
    پيكر تو كبود و پهلوى تو شكسته است، امّا بايد برخيزى! عُمَر دستور داده تا شمشير بالاى سر على(عليه السلام) بگيرند، عُمَر در مسجد فرياد مى زند: "اى ابوبكر! آيا دستور مى دهى تا من گردن على(عليه السلام) را بزنم؟" .[134]
    مادر! مادر مظلومم! برخيز! على در انتظار توست!
    برخيز!
    اگر على(عليه السلام) بيعت نكند، آن ها على را به شهادت خواهند رسانيد...
    ? ? ?
    چشمان خود را باز مى كنى، سراغ على(عليه السلام) را مى گيرى، متوجه مى شوى كه على(عليه السلام)را به مسجد برده اند.
    تو از جاى خود برمى خيزى و به سوى مسجد مى روى!
    پهلوى تو را شكسته اند تا ديگر نتوانى على(عليه السلام) را يارى كنى، امّا تو به يارى امام خود مى روى! به مسجد كه مى رسى، كنار قبر پيامبر مى روى و فرياد برمى آورى: "پسرعمويم، على را رها كنيد! به خدا قسم، اگر او را رها نكنيد، نفرين خواهم كرد".
    عُمَر و هواداران او تعجّب مى كنند، آن ها باور نمى كنند كه تو به اينجا آمده باشى، بار ديگر صداى تو بلند مى شود: "به خدا قسم، اگر على را رها نكنيد، شما را نفرين مى كنم".
    لرزه بر ستون هاى مسجد مى افتد، زلزله اى سهمگين در راه است، گرد و غبار بلند مى شود، نفرين فاطمه اثر كرده است، همه نگران مى شوند، خليفه و هواداران او مى فهمند كه تو ديگر صبر نخواهى كرد، اگر آنان على(عليه السلام) را رها نكنند، با نفرين تو زمين و زمان در هم پيچيده خواهد شد!
    ترس تمام وجود آنان را فرا مى گيرد، چشم هاى آنان به ستون هاى مسجد خيره مى ماند كه چگونه به لرزه در آمده اند! آرى، عذاب در راه است!
    آن ها على را رها مى كنند، شمشير از سر او برمى دارند، ريسمان را هم از گردنش باز مى كنند. آرى! تا زمانى كه تو هستى، آن ها هرگز نمى توانند از على(عليه السلام)بيعت بگيرند.[135]
    اكنون على(عليه السلام) به سوى تو مى آيد و تو نگاهى به او مى كنى، دست هاى خود را به سوى آسمان مى گيرى و خدا را شكر مى كنى.
    لبخندى به روى على(عليه السلام) مى زنى، همه هستىِ تو، على(عليه السلام) است، تا تو زنده هستى، چه كسى مى تواند هستىِ تو را از تو بگيرد؟
    ? ? ?
    اكنون ديگر وقت آن است كه فرزندان خود را در آغوش بگيرى، نگاه كن، آن ها چه حالى دارند! آن ها را در آغوش بگير و با آنان سخن بگو: مادر به فداى شما! چرا اين قدر رنگ شما پريده است؟ چرا گريه كرده ايد؟
    لحظاتى مى گذرد، ديگر مى خواهى با قبر پدر تنها باشى، از على(عليه السلام)مى خواهى كه فرزندانت را به خانه ببرد.
    تو مى خواهى با پدر سخن بگويى، تو نمى خواهى على(عليه السلام) اشك چشم تو را ببيند.
    دلت سخت گرفته است، جاى تازيانه ها درد مى كند، پهلويت شكسته است، تو مى خواهى راز دل خويش را با پدر بگويى، صبر مى كنى تا على(عليه السلام)، فرزندانت را به خانه ببرد.
    تو با پدر تنها شده اى، آهى مى كشى و مى گويى:
    يا رسول الله! برخيز و حال دختر خود را تماشا كن!
    بابا! تا تو زنده بودى، فاطمه تو عزيز بود، پيش همه احترام داشت، يادت هست چقدر مرا دوست داشتى، هميشه و هر وقت كه من نزد تو مى آمدم، تمام قد جلو پاى من مى ايستادى، مرا مى بوسيدى و مى گفتى: فاطمه پاره تن من است.
    بابا! ببين با من چه كردند، ببين ميخ در به سينه ام نشاندند، ببين چقدر به من تازيانه زده اند!
    بابا! تو هر روز صبح در خانه من ايستادى و بر ما سلام مى دادى، امّا آنان همان خانه را آتش زدند.
    بابا! يادت هست صورت مرا مى بوسيدى!
    نگاه كن! جاى بوسه هاى تو، كبود شده است، اين جاى سيلى عُمَر است!
    بابا! تو از كبودى بدن و پهلوى شكسته ام خبر دارى! جاى تو خالى بود، ببينى كه چگونه مرا لگد زدند و محسن مرا كشتند!
    بابا! برخيز و ببين چگونه مزد و پاداش رسالت تو را دادند!
    من براى دفاع از على(عليه السلام) به ميدان آمدم، وقتى ديدم كه او تنهاست، به يارى اش رفتم.
    من همه اين سختى ها و مصيبت ها را تحمّل مى كنم و در راه امام خود، همه اين ها برايم آسان است، امّا تو كه مى دانى هيچ چيز براى من سخت تر از غربت و مظلوميّت على(عليه السلام) نيست!
    تو خودت ديدى چگونه ريسمان به گردنش انداختند!
    جلوى چشم من اين كار را كردند، شمشير بالاى سرش گرفتند و مانند اسير او را به مسجد بردند.
    اين كارِ آن ها، دل مرا مى سوزاند، تو كه مى دانى اين گريه هاى من، اشك من براى غربت على(عليه السلام) است.
    خوشا به حال تو كه رفتى و نگاه غريبانه على(عليه السلام) را نديدى!
    بابا! تو به من بگو من چگونه به صورت على(عليه السلام) نگاه كنم. مى دانم كه او از من خجالت مى كشد و من از خجالت او، شرمنده مى شوم، اى كاش آنان مقابل چشم على مرا نمى زدند...


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲۷: از كتاب روشنى مهتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن