کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل دوازده

      فصل دوازده


    همسفرم! ديگر موقع بازگشت است، خودت مى دانى كه ما نبايد در اين شهر زياد بمانيم.
    آماده سفر مى شويم. ما نمى توانيم به خانه امام عسكرى(عليه السلام) برويم. از همين جا دست روى سينه مى گذاريم و خداحافظى مى كنيم.
    از شهر بيرون مى آييم. سوارى را مى بينيم كه آشنا به نظر مى آيد. آيا تو او را مى شناسى؟ سلام مى كنم و مى گويم:
    ــ آيا ما قبلاً همديگر را جايى نديده ايم؟
    ــ فكر مى كنم در خانه امام عسكرى(عليه السلام) همديگر را ملاقات كرديم. آن شبى كه امام عسكرى(عليه السلام)، خبر ولادت فرزندش را به شيعيانش داد.
    ــ يادم آمد. شما از ياران امام عسكرى(عليه السلام) هستيد. اكنون كجا مى رويد؟
    ــ امام نامه اى را به من داده است تا آن را به ايران ببرم.
    ــ چه جالب. ما هم داريم به ايران مى رويم.
    ــ پس ما مى توانيم همسفران خوبى براى هم باشيم.
    حركت مى كنيم....وقتى وارد خاكِ ايران مى شويم او به من خبر مى دهد كه اين نامه براى يكى از شيعيان شهر قم است. من خوشحال مى شوم زيرا من هم به شهر قم مى روم.

    * * *


    ما دشت ها، كوه ها و صحراها را پشت سر مى گذاريم. روزها و شب ها مى گذرد.
    حالا ديگر در نزديكى شهر قم هستيم. قم پايتخت فرهنگى جهان تشيّع است. امروز شيعيان در سامرّا و بغداد و كوفه در شرايط سختى هستند; قم پايگاهى براى مكتب تشيّع شده است. شيعيان در اين شهر از آزادىِ خوبى برخوردار هستند.
    من رو به نامه رسان مى كنم و مى پرسم:
    ــ ببخشيد، شما نامه را مى خواهيد به چه كسى بدهيد؟
    ــ امام عسكرى(عليه السلام) اين نامه را به من داده تا به "احمد بن اسحاق قمّى" بدهم. آيا تو او را مى شناسى؟
    ــ همه او را مى شناسند او از علماى بزرگ اين شهر است و همه به او احترام مى گذارند. اهل قم او را "شيخ" صدا مى زنند.[124]
    ــ من مى خواهم به خانه او بروم.
    خيلى خوشحال مى شوم كه مى توانم به او كمكى بكنم; شايد به اين وسيله بتوانم از متن نامه باخبر شوم.
    ابتدا براى زيارت به حرم حضرت معصومه(عليها السلام) مى رويم. آن بانويى كه خورشيد اين شهر است.
    ساعتى در حرم مى مانيم، نماز زيارت مى خوانيم، اينجا بوى مدينه مى دهد، تو بوىِ گل ياس را مى توانى در اينجا احساس كنى.
    بعد از زيارت به سوى خانه شيخ مى رويم، در را مى زنيم امّا متوجّه مى شويم كه شيخ در خانه نيست.
    از آشنايان سؤال مى كنيم كه شيخ را كجا مى توانيم پيدا كنيم، جواب مى دهند بايد به خارج از شهر برويم. كنار رودخانه.
    در آنجا مسجدى مى سازند. او در آنجاست.

    * * *


    تو از من مى پرسى: چرا مسجد را در خارج از شهر مى سازند؟
    من نمى دانم چه جوابى به تو بدهم، صبر كن تا از يكى بپرسم.
    به سمت خارج شهر حركت مى كنيم تا به كنار رودخانه برسيم.
    نگاه كن، گويا همه مردم شهر در اينجا جمع شده اند. همه مشغول كار هستند و در ساختن اين مسجد كمك مى كنند.
    يكى از دوستانم را مى بينم. صدايش مى زنم و از او توضيح مى خواهم. او مى گويد:
    ــ مگر خبر ندارى كه اين مسجد به دستور امام ساخته مى شود؟
    ــ نه، من مسافرت بودم و تازه از راه رسيده ام.
    ــ چند ماه قبل نامه اى از سامرّا به شيخ احمد بن اسحاق رسيد. در آن نامه امام عسكرى(عليه السلام) از شيخ خواسته شده بود تا مسجد بزرگى در اين مكان ساخته شود.
    ــ چرا اين مسجد در خارج از شهر ساخته مى شود؟
    ــ اين دستور امام است. اين مسجد براى هميشه تاريخ شيعه است. روزگارى خواهد آمد كه شهر قم بسيار بزرگ مى شود و اين مسجد در مركز شهر خواهد بود.
    به زودى ساختمان مسجد تمام مى شود و تو مى توانى در آن نماز بخوانى.
    شيعيان در طول تاريخ به اين مسجد خواهند آمد و نماز خواهند خواند. شايسته است تو نيز وقتى به قم سفر مى كنى در اين مسجد نمازى بخوانى.
    اينجا مسجد امام عسكرى(عليه السلام) است.

    * * *


    به سوى شيخ احمد بن اسحاق مى رويم تا فرستاده امام عسكرى(عليه السلام)، نامه را تحويل بدهد.
    او همان پيرمردى است كه آنجا در كنار جوانان كار مى كند. نزد او مى رويم. سلام مى كنيم و جواب مى شنويم. نامه رسان به او خبر مى دهد كه نامه اى از سامرّا آورده است.
    چهره شيخ مانند گل مى شكفد. او به سوى رودخانه مى رود تا دست گِل آلود را بشويد، فصل بهار است و در رودخانه آب زلالى جارى شده است.
    اكنون شيخ نامه را تحويل مى گيرد و بر روى چشم مى گذارد.
    همه مى خواهند بدانند در اين نامه چه نوشته شده است. شيخ عادت داشت كه نامه هاى امام عسكرى(عليه السلام) را براى مردم قم مى خواند.
    شيخ نامه را باز مى كند و آن را مى خواند، اشك شوق در چشمانش حلقه مى زند.
    همه منتظر هستند بدانند در نامه چه چيزى نوشته شده است; امّا شيخ نامه را در جيب خود مى گذارد و به سوى خانه خود حركت مى كند. همه تعجّب مى كنند; چرا او نامه را براى آنها نمى خواند؟ چرا؟

    * * *


    ــ كجا مى روى، آقاى نويسنده؟
    ــ به خانه مى رويم. ما از سفرى طولانى آمده ايم و نياز به استراحت داريم.
    ــ بعدها آن قدر فرصت داريم كه استراحت كنيم. بيا برويم ببينيم ماجراى آن نامه چه بوده است؟
    ــ باشد. برويم.
    راستش را بخواهى، من از اين اخلاق تو خيلى خوشم مى آيد، به خاطر همين است كه تو اين قدر پيش من عزيز هستى!
    به سوى خانه شيخ مى رويم. خانه او پشت بازار است. ما وارد بازار مى شويم. مغازه هاى زيادى است. با خود فكر مى كنى در هنگام بازگشت براى خانواده خود سوغاتى بخرى.
    وارد كوچه باريكى مى شويم، در كنار خانه شيخ مى ايستيم. درِ خانه را مى زنيم، كسى در را براى ما باز مى كند. وارد خانه شده و درون اتاق مى نشينيم.
    تو نگاهت به گوشه اى خيره مى ماند. صدايت مى زنم، متوجّه نمى شوى. نمى دانم به چه فكر مى كنى.
    دوباره صدايت مى زنم، تو نگاهم مى كنى و مى گويى: "سادگى اين خانه مرا به فكر فرو برد. خانه اى كوچك و ساده! چگونه باور كنم كه اينجا خانه بزرگ ترين دانشمند جهان تشيع است؟".
    درِ اتاق باز مى شود و شيخ وارد مى شود، ما از جا برمى خيزيم. سلام مى كنيم و جواب مى شنويم.
    من سينه ام را صاف مى كنم و مى گويم:
    ــ شما نماينده امام عسكرى(عليه السلام) هستيد. مى خواستيم بدانيم در آن نامه اى كه صبح به دست شما رسيد چه نوشته شده بود. شما چرا آن نامه را براى مردم نخوانديد؟
    ــ آن نامه اى خصوصى بود و نبايد مردم از آن باخبر مى شدند.
    ــ آيا مى شود شما براى ما آن نامه را بخوانيد؟
    ــ گفتم آن نامه خصوصى بود.
    ــ من دارم كتابى براى جوانان مى نويسم، جوانان شيعه حق دارند بدانند در اين نامه چه چيزى نوشته شده است.
    ــ گفتى كه نويسنده اى! باشد. من نامه را براى شما مى خوانم تا آن را براى جوانان آينده بنويسى. روزگارى فرا مى رسد كه دشمنان مكتب شيعه به فكر غارت اعتقادات جوانان خواهند افتاد. آن روز بايد قلم نويسندگان شيعه از اين مكتب دفاع كند.
    شيخ از جاى خود بلند مى شود و از اتاق بيرون مى رود.

    * * *


    وقتى شيخ برمى گردد، نامه امام در دست اوست.
    او نامه را بر چشم مى كشد و آن را باز مى كند و شروع به خواندن آن مى كند:
    به نام خدا
    خداوند به وعده خود وفا نمود و فرزند من به دنيا آمد. تو اين مطلب را نزد خودت نگه دار و به مردم قم نگو. من اين خبر را فقط به دوستان خصوصى خود گفتم و دوست داشتم كه تو هم از آن با خبر شوى تا قلبت شاد شود همان طور كه خدا قلب مرا شاد نموده است. والسلام.[125]
    با شنيدن اين نامه خيلى به فكر فرو مى روم. چرا امام عسكرى(عليه السلام) دستور داده اند كه خبر ولادت مهدى(عليه السلام) در شهر قم هم منتشر نشود؟
    اينجا كه قم و مركز تشيع است. بيشتر مردم از علاقهمندان به اهل بيت(عليهم السلام) هستند. چرا بايد اين خبر از آنها هم پنهان بماند؟
    درست است كه همه مردم اين شهر شيعه هستند، امّا كشور ايران زير نظر حكومت عبّاسيان اداره مى شود. آنها در همه شهرها، جاسوسان زيادى دارند كه تمام خبرها را به خليفه گزارش مى دهند.
    حتماً شنيده اى كه روزگارى گريه بر حسين(عليه السلام) جرم بود و حكمش اعدام!
    ولى روزى كه حسين(عليه السلام) در مدينه به دنيا آمد، همه مدينه غرق شادى شد. آرى، هيچ گاه خبر ولادت او جرم محسوب نمى شد.
    امّا اگر تو امروز خبر ولادت مهدى(عليه السلام) را بدهى، هم جانِ خود و هم جانِ امام خود را به خطر انداخته اى.
    به راستى كه مهدى(عليه السلام) خيلى مظلوم است!
    حكومت عبّاسى سال هاست امام عسكرى(عليه السلام) را در سامرّا زندانى كرده است او زنان جاسوس استخدام كرده است تا اگر نرجس حامله بشود به او خبر بدهند.
    اين حكومت مى خواهد هر طور شده است مهدى(عليه السلام) را به قتل برساند!

    * * *


    اكنون شيخ به من رو مى كند و مى گويد:
    ــ براى جوانان از روزگارى كه مهدى(عليه السلام) از ديده ها پنهان شود، بنويس. آنها بايد براى آن روزگار سخت آمادگى پيدا كنند.
    ــ مگر قرار است مهدى(عليه السلام) از ديده ها پنهان شود؟
    ــ آرى، خود پيامبر در سخنان خود به اين نكته اشاره كرده است كه فرزندم مهدى(عليه السلام)، از ديده ها پنهان خواهد شد و در آن زمان بسيارى از مردم دچار گمراهى خواهند شد.[126]
    ــ ما در آن زمان چه خواهيم كرد؟
    ــ آيا ديده اى كه در روزهاى ابرى، چگونه خورشيد به جهان روشنايى مى رساند؟ اگر چه خورشيد از ديده ها پنهان است; امّا به همه فايده مى رساند. در آن روزگار، مهدى(عليه السلام) را نخواهيد ديد امّا از نور آن حضرت بهره خواهيد برد.[127]
    ــ خدا خودش كمك كند تا فريب فتنه هاى آن روزگار را نخوريم.
    تو با شنيدن اين سخنان شيخ به فكر فرو مى روى. معلوم نيست روزگار غيبت مهدى(عليه السلام) چقدر طول بكشد. شيعيان در آن زمان چه خواهند كرد؟
    آنها بايد منتظر ظهور مهدى(عليه السلام) باشند و براى ظهورش دعا كرده و با رفتار و كردار خود، زمينه آمدن آن حضرت را فراهم كنند.
    ديگر وقت آن است كه زحمت را كم كنيم، از شيخ تشكّر كرده و خداحافظى مى كنيم.
    تو به سوى خانه من مى آيى. امشب من ميزبان تو هستم.
    صبح زود آماده رفتن مى شوى. مى خواهى به شهر خودت بروى. من دوست دارم بيشتر بمانى; امّا تو مى خواهى به شهر خود بروى. خانواده ات منتظرت هستند.
    در آغوشت مى گيرم و به خدا مى سپارمت.
    خداحافظ، عزيز دل!
    روزها و شب هاى زيادى مى گذرد...

    * * *


    خوب نگاه مى كنم، واقعاً خودت هستى؟
    درست ديده ام، خودت هستى. به سويت مى آيم:
    ــ سلام، همسفر!
    ــ سلام، آقاى نويسنده، حال شما چطور است؟
    ــ خوبم. شما كجا، اينجا كجا؟
    ــ دلم هواى زيارت حضرت معصومه(عليها السلام) را كرده بود.
    معلوم مى شود كه از شهر خودت به قم آمدى تا دختر خورشيد را زيارت كنى، آفرين بر تو!
    صبر مى كنم تا زيارت تو تمام شود و با هم به خانه برويم. وقتى از حرم بيرون مى آييم تو رو به من مى كنى و مى گويى:
    ــ آيا مى شود با هم به خانه شيخ برويم؟
    ــ كدام شيخ؟
    ــ همان شيخى كه امام عسكرى(عليه السلام) براى او نامه نوشته بود.
    ــ شيح احمد بن اسحاق را مى گويى. باشد. امّا حالا تو خسته سفر هستى. فردا به آنجا مى رويم.
    ــ يك حسىّ به من مى گويد همين الآن بايد به آنجا برويم.
    ــ باشد. همين الآن مى رويم.
    به سوى بازار حركت مى كنيم. وقتى به كوچه شيخ مى رسيم، مى بينيم كه شيخ از خانه بيرون مى آيد. گويا او بارِ سفر بسته است. نزديك مى شويم، سلام كرده و مى گويم:
    ــ ما داشتيم به خانه شما مى آمديم.
    ــ ببخشيد من الآن مى خواهم به مسافرت بروم.
    ــ به سلامتى كجا مى رويد؟
    ــ به اميد خدا مى خواهم به سامرّا بروم.
    تا نام سامرّا را مى شنوى، همه خاطرات آنجا برايت زنده مى شود، ديدار گل نرجس، بوى بهشت، زيارت آفتاب!
    رو به من مى كنى. من با نگاهت همه چيز را مى فهمم. تو مى خواهى كه همراه شيخ به سامرّا برويم.
    اين چنين مى شود كه به سوى سامرّا حركت مى كنيم.

    * * *


    ما همراه با شيخ احمد بن اسحاق سفر كرده ايم و اكنون در نزديكى شهر سامرّا هستيم.
    وقتى وارد شهر مى شويم به سوى خانه همان پيرمردى مى رويم كه نامش بِشر بود.
    آيا او را به ياد دارى؟ همان پيرمردى كه به دستور امام به بغداد رفت و بانو نرجس را به سامرّا آورد.
    درِ خانه بِشر را مى زنيم. او با ديدن ما خيلى خوشحال مى شود و ما را به داخل خانه مى برد.
    از اوضاع شهر سامرّا سؤال مى كنيم. او براى ما مى گويد كه سپاهيان مُهتَدى - همان خليفه زاهدنما - را كشتند و با خليفه اى جديد به نام مُعتَمد بيعت كردند. اين خليفه جديد بيشتر به فكر خوش گذرانى و عيّاشى است.[128]
    من رو به بشر مى كنم و در مورد امام عسكرى(عليه السلام) و فرزندش مهدى(عليه السلام) سؤال مى كنم.
    خدا را شكر كه آنها در سلامت كامل هستند، اكنون مهدى(عليه السلام) حدود سه سال دارد.
    خوب است در مورد بانو نرجس هم سؤالى از او بكنم. نمى دانم چه مى شود تا نام بانو را به زبان مى آورم اشك در چشم بِشر حلقه مى زند. من نگاهى به او مى كنم و از او مى خواهم توضيح بدهد.
    بِشر برايم مى گويد كه نرجس آرزو مى كرد مرگ او زودتر از مرگ امام عسكرى(عليه السلام) باشد و اكنون بانو به آرزوى خود رسيده است. او در بهشت مهمان حضرت فاطمه(عليها السلام) است.[129]
    نرجس از خدا خواسته بود كه مرگش زودتر از محبوبش فرا برسد. امّا به راستى در اين خواسته او چه رازى نهفته بود؟
    شايد نرجس مى خواسته است به دو بانوى بزرگ اقتدا كند، خديجه(عليها السلام) قبل از پيامبر(صلى الله عليه وآله) از دنيا رفت، فاطمه(عليها السلام) هم قبل از على(عليه السلام)!

    * * *


    در فرصت مناسبى همراه شيخ به خانه امام عسكرى(عليه السلام) مى رويم، اين سعادت بزرگى است كه مى توانيم با امام ديدارى تازه كنيم. اين ديدار روح تازه اى به ما مى دهد.
    امام محبّت زيادى به شيخ مى كند و با او سخن مى گويد و به سؤال هاى او پاسخ مى دهد.
    بعد از لحظاتى شيخ سكوت مى كند. هر كس جاىِ او باشد دوست دارد كه مهدى(عليه السلام) را ببيند، اين آرزوى اوست; امّا نمى داند كه آيا اين آرزو را به زبان بياورد يا نه؟
    آيا من لياقت دارم مهدى(عليه السلام) را ببينم؟ آيا خدا اين توفيق را به من مى دهد؟
    شيخ در همين فكرهاست كه ناگهان امام عسكرى(عليه السلام) او را صدا مى زند: "اى احمد بن اسحاق! بدان كه از آغاز آفرينش دنيا تا به امروز، هيچ گاه دنيا از حجّت خدا خالى نبوده است و تا روز قيامت هم، دنيا بدون حجّت خدا نخواهد بود. رحمتهاى الهى كه بر شما نازل مى شود و هر بلايى كه از شما دفع مى شود به بركت حجّت خداست".[130]
    اكنون شيخ رو به امام عسكرى(عليه السلام) مى كند و مى گويد: "آقاى من! امام بعد شما كيست؟".
    امام عسكرى(عليه السلام) لبخندى مى زند و سپس از جا برمى خيزد و از اتاق خارج مى شود.
    بعد از لحظاتى، امام عسكرى(عليه السلام) در حالى كه كودك سه ساله اى را همراه خود دارد وارد اتاق مى شود.
    شيخ به چهره اين كودك نگاه مى كند كه چگونه مانند ماه مى درخشد.
    امام عسكرى(عليه السلام) رو به شيخ مى كند و مى گويد: "اين پسرم مهدى(عليه السلام) است كه سرانجام همه دنيا را پر از عدل و داد خواهد كرد".[131]
    اشك در چشم شيخ حلقه مى زند. او نمى داند چگونه خدا را شكر كند كه توفيق ديدار مهدى(عليه السلام) را نصيب او كرده است.
    مشتاقانِ بى شمارى آرزو دارند تا گل نرجس را ببينند و از اين ميان امروز او انتخاب شده است.
    شيخ به فكر فرو مى رود. او مى فهمد كه چرا توفيق اين ديدار را پيدا كرده است.
    شيعيان قم از تولّد مهدى(عليه السلام) خبر ندارند. اگر براى امام عسكرى(عليه السلام) اتفاقى پيش بيايد، چه كسى بايد براى مردم، امام بعدى را معرّفى كند؟ امروز او انتخاب شده است تا مهدى را ببيند و اين خبر را به قم ببرد و مردم را به حقيقت راهنمايى كند.
    مردم قم بايد امام دوازدهم خود را بشناسند. چه كسى بهتر از او مى تواند اين مأموريّت را انجام بدهد؟ همه مردم قم به راستگويى او ايمان دارند.

    * * *


    شيخ به فكر فرو رفته است، او به مأموريّت مهمّ خود فكر مى كند.
    بعد از مدتّى، امام عسكرى(عليه السلام) رو به او مى كند و مى گويد:
    به خدا قسم! زمانى فرا مى رسد كه فرزندم از ديده ها پنهان مى شود و روزگار غيبت فرا مى رسد. در آن روزگار فتنه هاى زيادى روى مى دهد و بسيارى از مردم، دين و ايمان خود را از دست مى دهند. كسانى از آن فتنه ها نجات پيدا خواهند كرد كه در اعتقاد به امامت فرزندم ثابت قدم بمانند و براى ظهور او دعا كنند.[132]
    شيخ كه با دقّت به اين سخنان گوش كرده است به فكر فرو مى رود. به زودى روزگار غيبت آغاز خواهد شد، روزگارى كه ديگر نمى توان امام را ديد، براى شيعيان روزگار سختى خواهد بود، فتنه ها از هر طرف هجوم خواهد آورد.
    شيخ سخن امام عسكرى(عليه السلام) را به دقّت بررسى مى كند.
    راه نجات از آن فتنه ها مشخص شده است. هر كس بخواهد در آن روزگار، اهل نجات باشد، بايد به دو ويژگى توجّه كند:
    الف . ثابت بودن بر اعتقاد به مهدى(عليه السلام)
    ب . دعا كردن براى ظهور مهدى(عليه السلام)
    شيخ با خود مى گويد كه وقتى به قم بروم اين سخن ارزشمند را براى مردم نقل خواهم كرد تا آنها به وظيفه خود آشنا شوند، او در همين فكر است كه صدايى توجّه او را به خود جلب مى كند: "اَنا بَقِيّةُ الله : من ذخيره خدا هستم".[133]
    اين صدا از كيست؟
    درست حدس زدى، اين امام توست كه خود را معرّفى مى كند.

    * * *


    چرا مهدى(عليه السلام) خود را اين گونه معرّفى مى كند؟
    حتماً ديده اى بعضى افراد، وسايل قيمتى تهيّه كرده و آن را در جايى مطمئن قرار مى دهند. آن وسايل، ذخيره هاى آنها هستند.
    خدا هم براى خود ذخيره اى دارد. او پيامبران زيادى براى هدايت بشر فرستاد. پيامبران همه تلاش خود را انجام دادند امّا آنها نتوانستند يك حكومت الهى را به صورت هميشگى تشكيل بدهند، زيرا زمينه آن فراهم نشده بود.
    خدا مهدى(عليه السلام) را براى روزگارى ذخيره كرده است كه زمينه ظهور فراهم شود و در آن روز، مهدى(عليه السلام)، حكومت عدل الهى را در همه جهان برپا خواهد نمود.
    آرى، مهدى(عليه السلام)، بَقيّةُ الله است، او ذخيره خداست. او يادگار همه پيامبران است.
    همسفرم! امروز كه مهدى(عليه السلام) در آغوش پدر است و بيش از سه سال ندارد، خودش را بَقيّةُ الله معرّفى مى كند، فردا نيز خود را اين گونه معرّفى خواهد كرد.
    فرداى ظهور را مى گويم. فردايى كه در انتظارش هستى.
    وقتى كه خدا به مهدى(عليه السلام) اجازه ظهور بدهد او به كنار كعبه مى آيد. آن روز فرشتگان دسته دسته براى يارى او خواهند آمد.[134]
    جبرئيل با كمال ادب به نزد او خواهد رفت و چنين خواهد گفت: "آقاى من! وقت ظهور تو فرا رسيده است".[135]
    مهدى(عليه السلام) به كنار درِ كعبه رفته و به خانه توحيد تكيه خواهد زد و اين آيه را خواهند خواند:
    (بَقِيَّةُ اللَّهِ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ)
    اگر شما اهل ايمان هستيد بقيّةُ الله برايتان بهتر است.[136]
    آن روز صداى مهدى(عليه السلام) در همه دنيا خواهد پيچيد: "من بقيةُ الله و حجّت خدا هستم".[137]
    همسفرم! قرآن، چقدر زيبا، مهدى(عليه السلام) را معرّفى مى كند: بَقِيَّةُ اللَّه.
    از اين به بعد هر وقت اين آيه قرآن را مى خوانى به ياد مهدى(عليه السلام) مى افتى.
    به راستى چرا خدا مهدى(عليه السلام) را براى ما اين گونه معرّفى مى كند؟
    خدا مى گويد كه اين آقا براى ما بهتر از همه است.
    چرا؟
    و تو بايد ساعت ها بلكه روزها به سخن خدا فكر كنى...


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۲: از كتاب آخرين عروس نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن