کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل يك

      فصل يك


    اين بار مى خواهى مرا كجا ببرى؟
    حق با توست، بايد بدانى مقصد ما در اين سفر كجاست.
    آماده باش، مى خواهم تو را به شهر "سامرّا" در شمال كشور عراق ببرم. ما به قرن سوّم هجرى مى رويم. سفرى به عمق تاريخ!
    چرا سامرّا؟ چرا قرن سوّم؟
    مى دانى كه در طول سفر جواب همه سؤال هاى خود را مى گيرى; براى همين تصميم خود را بگير و همراه من بيا!
    همسفر خوبم!
    ما وقت زيادى نداريم، بايد سريع حركت كنيم. سوار بر اسب خود مى شويم و به سوى عراق پيش مى تازيم.
    مدّتى مى گذرد، دشت ها و بيابان ها را پشت سر مى گذاريم. فكر مى كنم ما ديگر به نزديكى سامرّا رسيده باشيم.
    آن برجِ متوكّل است كه به چشم مى آيد، اين علامتِ آن است كه راه زيادى تا مقصد نداريم.[1]
    اكنون به دروازه شهر رسيده ايم، بهتر است وارد شهر بشويم.
    سامرّا چه شهر آبادى است! خيابان ها، بازارها و ساختمان هاى زيبا!
    هر جا را نگاه مى كنى، قصرهاى باشكوه مى بينى!
    آيا مى خواهى نام بعضى از قصرها را برايت بگويم: قصر عروس، قصر صبح، قصر بستان.
    خدا مى داند كه حكومت عبّاسى چقدر پول براى ساختن اين قصرها مصرف كرده است. فقط در ساختن قصر عروس، سى ميليون درهم خرج شد، يعنى چيزى معادل 150 ميليارد تومان.[2]
    در داخل شهر قدم مى زنيم، تو از زيبايى اين شهر تعجّب كرده اى! اينجا عروس شهرهاى دنياست و مى دانم دوست دارى از تاريخ اين شهر باخبر شوى.[3]
    الآن عبّاسيان بر جهان اسلام حكومت مى كنند. آنها در ابتدا به اسم انتقام گرفتن از قاتلان امام حسين(عليه السلام) قيام كردند و حكومت اُمويان را سرنگون ساختند; امّا وقتى شيرينى حكومت را چشيدند، بزرگ ترين ستم ها را به امامان نمودند.
    حتماً شنيده اى كه "هارون"، خليفه عبّاسى، امام كاظم(عليه السلام) را سال ها در بغداد زندانى كرد و سرانجام آن حضرت را شهيد كرد.
    وقتى "مأمون" به خلافت رسيد پايتخت خود را به خراسان انتقال داد و امام رضا(عليه السلام) را مجبور كرد تا ولايت عهدى را قبول كند و آن حضرت را مظلومانه به شهادت رسانيد. امام جواد(عليه السلام) هم به دست يكى ديگر از خلفاى عباسى به شهادت رسيد.
    وقتى حكومت به دست "متوكّل" رسيد پايتخت خود را به سامرّا منتقل كرد و امام هادى(عليه السلام) را از مدينه به اين شهر آورد. الآن امام هادى(عليه السلام) همراه با تنها فرزندش، حسن عسكرى(عليه السلام) در اين شهر زندگى مى كنند.[4]
    البته فكر نكنى كه امام هادى(عليه السلام) اين شهر را براى زندگى انتخاب كرده است، بلكه حكومت عبّاسيان او را مجبور به اين كار ساخته است.

    * * *


    وقتى به مردم نگاه مى كنى مى بينى كه بيشتر آنها تُرك هستند. تعجّب مى كنى، اينجا كشورى عربى است، پس اين همه تُرك اينجا چه مى كنند؟
    خوب است از آن پيرمرد كه آنجا ايستاده است اين سؤال را بپرسيم:
    ــ پدر جان! چرا در اين شهر اين همه تُرك زندگى مى كنند؟
    ــ مگر نمى دانى اصلاً اين شهر براى آنها ساخته شده است؟
    ــ نه، ما خبر نداريم.
    ــ مأمون در حكومت خود به ايرانى ها خيلى بها مى داد; امّا آنها به اهل بيت(عليهم السلام) علاقه زيادى نشان مى دادند و همين باعث مشكلات زيادى در نهادهاى حكومتى مى شد; براى همين بعد از مأمون، عبّاسيان تصميم گرفتند از ترك هاى كشور تركيه ـ كه بيشتر آنها سُنى مذهب بودند - استفاده كنند. آنها سربازان تُرك را استخدام كردند و به بغداد آوردند.
    ــ اگر اين تُرك ها به بغداد آورده شدند پس چرا حالا در سامّرا هستند؟
    ــ شهر بغداد گنجايش اين همه جمعيّت را نداشت. در ضمن ترك ها در اين شهر به مال و ناموس مردم رحم نمى كردند. عبّاسيان ديدند كه اگر اين وضع ادامه پيدا كند مردم شورش خواهند كرد. براى همين آنها شهر سامرّا را ساختند و نيروى نظامى خود را ـ كه همان ترك ها بودند - به سامرّا منتقل كردند و سپس خودِ عبّاسيان هم به اينجا آمدند.[5]
    ــ يعنى الآن سامرّا پايتخت جهان اسلام شده است؟
    ــ مگر نمى دانى در حال حاضر خليفه مسلمانان - مُعتَزّ عبّاسى - در اين شهر است؟
    ــ پس اين كاخ هاى باشكوه براى خليفه است؟
    ــ آرى. او در اين شهر كاخ هاى زيادى ساخته است. اصلاً مى دانى چرا اين شهر را "سامرّا" ناميده اند؟
    ــ نه.
    ــ اصل اسم اين شهر "سُرَّ مَنْ رأى" بوده است. يعنى "شاد شد هر كس اينجا را ديد"، مردم براى راحتى تلفّظ، آن را خلاصه كردند و به آن "سامرّا" گفتند. عبّاسيان پول زيادى صرف ساختن اين شهر كردند.[6]
    ما ديگر به جواب هاى خود رسيده ايم. از پيرمرد تشكّر مى كنيم و به راه خود ادامه مى دهيم.

    * * *


    ــ آقاى نويسنده! چقدر مرا در اين شهر راه مى برى؟
    ــ حوصله كن، عزيزم!
    ــ من مى خواهم به خانه امام هادى(عليه السلام) بروم، ساعتى است كه مرا در اين شهر مى چرخانى.
    ــ اينجا يك شهر نظامى است، ما به راحتى نمى توانيم به خانه امام برويم. خطر دارد، مى فهمى! خطر كشته شدن!
    تو از شنيدن اين سخن من تعجّب مى كنى.
    عبّاسيان هر گونه رفت و آمد به خانه امام را بازرسى مى كنند، آنها امام هادى و امام حسن عسكرى(عليهما السلام) را در شرايط بسيار سختى قرار داده اند.
    اكنون ما به محلّه "عَسكَر" مى رسيم. اينجا يكى از محلّه هاى بالاشهر سامرّا است.
    حتماً مى دانى "عسكر" در زبان عربى به معناى "لشكر" است، در اين محلّه فقط فرماندهان لشكر عبّاسيان زندگى مى كنند.
    تعجّب كرده اى كه چرا تو را به اينجا آورده ام!
    مگر نمى دانى كه امام در همين محل زندگى مى كند. آيا تا به حال فكر كرده اى چرا امام يازدهم به "عسكرى" مشهور شده است؟
    علّت اين نامگذارى اين است كه امام در همين محلّه زندگى مى كند.[7]
    عبّاسيان، امام و خانواده اش را مجبور كرده اند در اينجا باشند تا بتوانند همه رفت و آمدها را به خانه او زير نظر بگيرند.
    نمى دانم آيا شنيده اى امام از مردم خواسته است كه به او سلام نكنند؟ آرى، در اين شهر سلام كردن به امام جرم است!
    حتماً شنيده اى وقتى كسى را به جايى تبعيد مى كنند او بايد در وقت هاى معينى به نزد مأموران دولتى رفته و حضور خودش در آن شهر را اعلام كند. امام در روزهاى دوشنبه و پنج شنبه بايد به نزد خليفه برود.[8]
    وقتى كه امام از خانه خارج مى شود تا خود را به قصر برساند عدّه اى از شيعيان از فرصت استفاده مى كنند و در راه مى ايستند تا امام را ببينند.
    امام به آنها پيغام داده است كه هرگز به او سلام نكنند زيرا اين كار براى آنها بسيار خطرناك است و سزايى جز كشته شدن ندارد.[9]
    مى دانم كه باور كردن آن سخت است، چرا بايد سلام كردن به فرزند پيامبر جرم باشد؟ اين همان مظلوميّتى است كه تا به حال كسى به آن توجّه نكرده است!
    هر چند امام حسين(عليه السلام) در روز عاشورا غريب و مظلوم بود; امّا يارانى وفادار داشت كه تا آخرين لحظه بر گرد وجودش همچون پروانه مى چرخيدند.
    امّا جانم فداى غربت امامى كه در اين شهر تنهاى تنهاست، هيچ يار و ياور و آشنايى ندارد، دوستان او هم غريب و مظلومند!
    آيا دوست دارى قصّه چوب شكسته شده را برايت بگويم تا با مظلوميّت امام خود بيشتر آشنا شوى؟
    در اين روزگار هر خانه نياز به هيزم هاى زيادى دارد تا با آن غذا بپزند و در فصل سرما خانه را با آن گرم كنند.
    شخصى به نام "داوود بن اسود" براى خانه امام عسكرى(رحمهم الله)هيزم تهيّه مى كرد. يك روز امام او را صدا زد و به او چوب بزرگى داد و گفت: "اين چوب را بگير و به بغداد برو و به نماينده من در آنجا تحويل بده".
    داوود خيلى تعجّب كرد، آخر بغداد شهر بزرگى است و هيزم هاى زيادى در آن شهر وجود دارد، چه حكمتى است كه امام از او مى خواهد اين همه راه برود و اين چوب را به بغداد ببرد.
    به هر حال سوار بر اسب خود شد و به سوى بغداد حركت كرد.
    در ميانه راه به كاروانى برخورد كرد، او خيلى عجله داشت. شترى جلوىِ راه او را بسته بود، با آن چوب محكم به شتر زد تا شتر كنار برود و راه باز شود ولى چوب شكست. شكسته شدن چوب همان و ريختن نامه ها همان!
    گويا امام در داخل اين چوب نامه هايى را مخفى كرده بود و داوود از آن خبر نداشت.
    واى! اگر مأمور اطلاعاتىِ عبّاسيان اين صحنه را ببيند چه خواهد شد؟
    خون همه كسانى كه اسمشان در اين نامه ها آمده است ريخته خواهد شد.
    داوود سريع از اسب پياده شد و همه نامه ها را جمع كرد و با عجله از آنجا دور شد.
    در اين نامه ها، جواب سؤال هاى شيعيان نوشته شده بود; ولى امام عسكرى(عليه السلام) براى ارسال آنها با مشكلات فراوانى روبرو بوده است.
    فكر مى كنم با شنيدن اين داستان با گوشه اى از شرايط سختى كه بر امام مى گذرد آشنا شده اى.[10]

    * * *


    اكنون، ما آرام آرام در محلّه عسكر قدم برمى داريم، من مى خواهم درِ خانه امام را به تو نشان بدهم.
    از تو مى خواهم وقتى به آنجا رسيديم بى تابى نكنى! نگويى كه مى خواهم امام را ببينم. گفته باشم اين كار خطرناك است!
    قدرى راه مى رويم. نسيم مىوزد، بوى بهشت به مشام مى رسد، آنجا خانه آفتاب است.
    با بى قرارى و وجدى كه دارى سلام مى كنى:
    سلام بر آقا و مولاى من!
    سلام بر نور خدا در زمين!
    تو مى خواهى به سوى بهشت بروى، من دست تو را مى گيرم!
    كجا مى روى؟
    تو به خود مى آيى و سپس مى گويى: دستِ خودم نبود! بعد از يك عمر آرزو ، به اينجا رسيده ام، امامِ من در چند قدمى من است و من نمى توانم او را ببينم!

    * * *


    آنجا چند مأمور ايستاده اند. آنها به ما نگاه مى كنند. زود اشك چشمانت را پاك كن! بايد فكرى بكنيم.
    ــ شما كجا مى رويد!
    ــ ما به درِ خانه قاضى شهر مى رويم.
    ــ چرا رفيقت گريه كرده است؟
    ــ بعضى از نامردها، همه سرمايه ما را گرفته اند.
    وقتى اين را مى گويم، آنها اجازه مى دهند كه برويم. بيا تا به درِ خانه قاضى برويم كه حرف من دروغ نباشد.
    خانه قاضى آنجاست. تو به من نگاه مى كنى و مى گويى: چقدر قشنگ جواب دادى! اين نامردها، همه سرمايه ما را گرفته اند.
    ناراحت نباش، ما بايد براى روزگارى كه امام زمان(عليه السلام) از ديده ها پنهان مى شود آمادگى پيدا كنيم. من شنيده ام امام دوازدهم ما، غيبتى طولانى خواهد داشت.
    اگر همه شيعيان مى توانستند به راحتى امام خود را ببينند و با او ارتباط داشته باشند در دوران غيبت فرزندش نمى دانستند چه كنند; امّا الآن شيعيان كم كم براى روزگار غيبت آماده مى شوند.
    تو اكنون تا درِ خانه امام آمدى، ولى نتوانستى او را ببينى، تو مى توانى در روزگار غيبت هم دوام بياورى!

    * * *


    بيا به مسجد شهر برويم تا در آنجا نماز بخوانيم. مسجد كجاست؟ اين كه ديگر سؤال نمى خواهد. مسجد در كنار برج متوكّل واقع شده است.
    آن برج آن قدر بلند است كه به راحتى مى توانى آن را ببينى.
    چه مسجد بزرگى! چقدر با صفا! چند نهر آب از ميان آن عبور مى كند.[11]
    اين مسجد چقدر شلوغ است. مردم در صف هاى مرتّب نشسته اند و منتظر آمدن خليفه مى باشند.
    با آمدن خليفه همه از جا بلند مى شوند. آنها اعتقاد دارند كه اين خليفه، نماينده خدا بر روى زمين است.
    آنها خيال مى كنند همه اسلام در اين خليفه جلوه كرده است. هر كس با خليفه مخالف باشد با اسلام مخالف است! امروز اين حكومت، ادامه حكومت پيامبر است و همه بايد آن را تأييد كنند!
    آنها فراموش كرده اند كه اين حكومت، بسيارى از فرزندان پيامبر را شهيد كرده است.
    امروز خليفه، فرزند پيامبر را در خانه اش زندانى كرده و آزادى را از او گرفته است.
    كسى حق ندارد به اين چيزها فكر كند. فكر كردن در اين روزگار جرم است.
    تعجّب مى كنى كه چگونه هزاران نفر پشت سر يك ستمگر نماز مى خوانند؟
    مگر نمى دانى سال هاست كه اين مردم، پشت هر كس و ناكسى نماز مى خوانند؟[12]
    فقط ما شيعيان هستيم كه مى گوييم بايد امامِ جماعت، عادل باشد.[13]
    بيا جلو برويم تا خليفه را ببينم. نگاه كن! اين خليفه كه خيلى جوان است.[14]
    نماز جماعت برپا مى شود، من و تو، پشت سر خليفه نماز مى خوانيم. اين نماز براى اين است كه جانمان در امان باشد و كسى به ما شك نكند.
    به سجده مى روم، از خدا مى خواهم يك آشنا در اين شهر پيدا كنيم تا بتوانيم چند روزى در اين شهر بمانيم.
    به طرف درِ مسجد حركت مى كنيم. همين كه از مسجد بيرون مى رويم، پيرمردى به سوى ما مى آيد. به دلم افتاده كه او از شيعيان است. او فهميده است كه ما در اين شهر غريب هستيم. از ما دعوت مى كند و ما را به خانه مى برد.
    خيلى زود همه چيز روشن مى شود، حدس من درست بود. او از شيعيان امام عسكرى(عليه السلام) است. نام او بِشر انصارى است. به هر حال ما مى توانيم چند روزى در اين شهر بمانيم.
    تو رو به او مى كنى و مى گويى:
    ــ چگونه مى شود به خانه امام برويم؟ من مى خواهم آن حضرت را ببينم.
    ــ اين كار بسيار خطرناكى است، پسرم!
    ــ من همه خطرات آن را به جان مى خرم.
    ــ عزيزم! با رفتن ما به خانه امام عسكرى(عليه السلام) براى آن حضرت دردسر درست مى شود. چند مدّت پيش عدّه اى از شيعيان به خانه امام رفتند، وقتى خبر به خليفه رسيد امام را براى مدّتى زندانى كرد. آيا حاضر هستى براى امام مشكلى پيش بيايد؟
    و تو به فكر فرو مى روى. تو هرگز حاضر نيستى كه به خاطر رسيدن به آرزويت، مشكلى براى امام پيش بيايد.

    * * *


    خورشيد طلوع مى كند، شهر سامرّا زير نور آفتاب مى درخشد، مى دانم كه اين شهر زيبا ديگر براى تو جلوه اى ندارد، دلت گرفته است. طورى نگاهم مى كنى گويى كه پشيمان هستى همسفرم شده اى:
    ــ تو ديگر چه نويسنده اى هستى؟
    ــ مگر چه شده است؟
    ــ مرا به اين شهر آوردى كه بيشتر دلم را بسوزانى و فقط مظلوميّت امامم را به من نشان بدهى! من ديگر در شهرى كه سلام به آفتاب جرم است نمى مانم.
    ــ حق با توست. من نمى دانستم كه در اين شهر، اين قدر خفقان است.
    تو وسايل خودت را جمع مى كنى و مى خواهى مرا تنها بگذارى و بروى.
    تمام غم هاى دنيا به سراغم مى آيد، من تازه به تو عادت كرده ام. از همه دنياى به اين بزرگى، دلخوشى من فقط تو بودى! تو هم كه مى خواهى تنهايم بگذارى!
    سرانجام مى روى و دل مرا همراه خود مى كشانى. من تصميم دارم تا دروازه شهر همراهت بيايم.
    نگاهت مى كنم. تو به جاى اين كه به سوى دروازه بروى به سوى محلّه عسكر مى روى. فكر مى كنم مى خواهى درِ خانه امام را براى آخرين بار ببينى.
    من هم همراه تو مى آيم. چند مأمور آنجا ايستاده اند. تو مى ايستى و لبخند مى زنى. بايد دوباره به بهانه رفتن به خانه قاضى از اين كوچه عبور كنيم.
    دوباره در كنار هم هستيم. از كوچه عبور مى كنيم. عطر بال فرشته ها را مى توان حس كرد، بوى باران، بوى آسمان، بوى بهشت به مشام مى رسد.
    كاش مى شد فقط يك دقيقه به خانه امام مى رفتيم. كاش مى شد بر درِ خانه محبوب بوسه اى مى زديم و مى رفتيم.
    آرام آرام از كنار خانه امام عبور مى كنيم و سپس از كنار مأموران مى گذريم. از خمِ كوچه كه عبور مى كنيم نفس راحتى مى كشيم.
    آنجا را نگاه كن!
    آن مادر را مى گويم كه كنار كوچه ايستاده است، گويا خسته شده است. مقدارى بار همراه خود دارد.
    تو جلو مى روى مى خواهى به اين مادرِ پير كمك كنى. سلام مى كنى و از او مى خواهى تا اجازه بدهد وسايلش را به خانه اش ببرى.
    او قبول مى كند و خيلى خوشحال مى شود. من جلو مى آيم و از تو مى خواهم مقدارى از آن وسائل را به من بدهى قبول نمى كنى و مى گويى تو برو همان قلمت را نگه دار!!
    معلوم مى شود كه هنوز از من دلخور هستى.
    قدرى راه مى رويم. مادر مى گويد كه خانه من اين جاست. تو وسايلش را زمين مى گذارى.
    اكنون او نگاهى به تو مى كند و مى گويد: پسرم! اجر تو با مادرم، زهرا!
    با شنيدن نام حضرت زهرا(عليها السلام) اشك در چشمانت حلقه مى زند. مادر به تو خيره مى شود مى فهمد كه تو آشنايى! غريبه نيستى!
    او اصرار مى كند كه بايد به خانه اش بروى. هر چه مى گويى: "من بايد بروم"، قبول نمى كند. او مى خواهد تا با يك نوشيدنى، گلويى تازه كنى.
    سرانجام قبول مى كنى و مى خواهى وارد خانه بشوى; امّا به سوى من مى آيى. تو مى خواهى مرا نيز همراه خود ببرى.
    مى دانستم خيلى با معرفت هستى!

    * * *


    روى تخت در حياط خانه نشسته ايم. زير درخت خرما!
    مادر رفته است براى ما نوشيدنى بياورد. رو به من مى كنى و مى خواهى كه در مورد اين مادر سؤال كنم.
    مادر براى ما نوشيدنى آورده است: "بفرماييد. قابل شما را ندارد".
    بعد از مدتّى، من رو به مادر مى كنم و مى گويم:
    ــ ببخشيد! آيا شما از فرزندان حضرت زهرا(عليها السلام) هستيد؟
    ــ آرى، من دختر امام جواد(عليه السلام) هستم.
    ــ واى! شما خواهر امام هادى(عليه السلام) هستيد؟ باورم نمى شود، درست شنيدم؟
    ــ بله، پسرم! درست شنيدى.
    ــ نام شما چيست؟
    ــ حكيمه.
    ــ چرا شما از مدينه به اين شهر آمديد؟
    ــ من همراه برادرم امام هادى(عليه السلام) در مدينه زندگى مى كردم; امّا خليفه عبّاسى برادرم را مجبور كرد به اين شهر بيايد. من هم به اينجا آمدم. مگر شما نمى دانيد او در اين شهر غريب است؟ دلخوشى او به من است.[15]
    متوجّه تو مى شوم; چرا از جاى خود بلند شدى و دست به سينه گرفته اى!
    بايد در حضور دختر و خواهرِ امام به احترام ايستاد!
    حق با توست، يادت هست وقتى قم مى رفتيم، زيارت حضرت معصومه(عليها السلام) چنين سلام مى گفتيم: "سلام بر تو اى دختر امام، اى خواهر امام، اى عمّه امام".[16]
    حكيمه هم مانند حضرت معصومه(عليها السلام) است: او دخترامام جواد(عليه السلام)، خواهر امام هادى(عليه السلام) و عمّه امام عسكرى(عليه السلام) است.

    * * *


    ــ بايد فرصت را غنيمت بشمارى، بايد بنويسى! تو بايد جوانان را با حكيمه بيشتر آشنا كنى.
    ــ باشد. مى نويسم. مقدارى صبر داشته باش.
    اكنون رو به حكيمه مى كنم و مى گويم: "آيا مى شود براى جوانان خاطره زيبايى تعريف كنيد تا آن را بنويسم".
    او به فكر فرو مى رود، دقايقى مى گذرد. حكيمه رو به من مى كند و مى گويد: "فكر مى كنم بهتر است خاطره آخرين عروس را براى شما بگويم".
    مى دانم تو هم دوست دارى اين خاطره را بشنوى.
    خاطره آخرين عروس!
    همسفرم! من و تو آماده ايم تا اين خاطره را بشنويم. گويا حكيمه از ما مى خواهد به سفرى برويم. سفرى دور و دراز!
    بايد به اروپا برويم، به سرزمين "روم"، قصر امپراتورى.
    ما در آنجا با دخترى به نام "مليكا" آشنا مى شويم...


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱: از كتاب آخرين عروس نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن