کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل چهار

      فصل چهار


    فاصله سامرّا تا بغداد حدود 120 كيلومتر است و ما مى توانيم اين مسافت را با اسب، دو روزه طى كنيم.
    شب را در ميان راه اتراق كرده و صبح زود حركت مى كنيم. در مسيرِ راه بِشر به ما مى گويد:
    ــ فكر مى كنم اين كنيزى كه ما به دنبال او هستيم اهل روم باشد.
    ــ چطور مگر؟
    ــ آخر امام هادى(عليه السلام) نامه اى را به من داد تا به آن كنيز بدهم اين نامه به خط رومى نوشته شده است.
    ــ عجب!
    تو نگاهى به من مى كنى. ديگر يقين دارى اين كنيزى كه ما در جستجوى او هستيم همان مليكا است. همان بانويى كه دختر قيصر روم است و...
    ما بايد قبل از غروب آفتاب به بغداد برسيم و گرنه دروازه هاى شهر بسته خواهد شد. پس به سرعت پيش مى تازيم.
    موقع غروب آفتاب مى رسيم. چه شهر بزرگى!
    بغداد پايتخت فرهنگى جهان اسلام است. در اين شهر، شيعيان زيادى زندگى مى كنند. بِشر دوستان زيادى در اين شهر دارد. به خانه يكى از آنها مىرويم.
    صبح زود از خواب بيدار مى شوم. بِشر هنوز خواب است:
    ــ چقدر مى خوابى، بلند شو! مگر يادت رفته است كه بايد مأموريّت خود را انجام بدهى؟
    ــ هنوز وقتش نشده است. امروز سه شنبه است; ما بايد تا روز جمعه صبر كنيم.
    ــ چرا روز جمعه؟
    ــ امام هادى(عليه السلام) همه جزئيّات را به من گفته است. روز جمعه كشتى كنيزان از رود دجله به بغداد مى رسد. عجله نكن!
    دجله رود پر آبى است كه از مركز شهر مى گذرد، از شمال بغداد وارد مى شود و از جنوب اين شهر خارج مى شود. كشتى هاى كوچك در آن رفت و آمد دارند.
    اكنون مليكا در راه بغداد است. خوشا به حال او! همه زنان دنيا بايد به او حسرت بخورند.
    درست است كه الآن اسير است; امّا به زودى همه فرشتگان اسير نگاه او خواهند شد.
    بايد صبر كنيم تا روز جمعه فرا رسد.

    * * *


    چند روز مى گذرد، همراه با بِشر به كنار رود دجله مى رويم.
    چند كشتى از راه مى رسند، كنيزهاى رومى را از كشتى پياده مى كنند. آنها در آخرين جنگ روم اسير شده اند.
    كنيزان را در كنار رود دجله مى نشانند. چند نفر مأمور فروش آنها هستند.
    ما چگونه مى توانيم در ميان اين همه كنيز، مليكا را پيدا كنيم؟
    بِشر رو به من مى كند و مى گويد: اين قدر عجله نكن! همه چيز درست مى شود.
    بِشر به سوى يكى از مأموران مى رود. از او سؤال مى كند:
    ــ آيا شما آقاى نَحّاس را مى شناسى؟
    ــ آرى، آنجا را نگاه كن! آن مرد قد بلند كه آنجا ايستاده است، نَحّاس است.
    ما به سوى او مى رويم. او مسئول فروش گروهى از كنيزان است.
    بِشر از ما مى خواهد تا گوشه اى زير سايه بنشينيم. ساعتى مى گذرد، كنيزان يكى پس از ديگرى فروخته مى شوند. فقط چند كنيز ديگر مانده اند. يكى از آنها صورتش را با پارچه اى پوشانده است.
    يك نفر به اين سو مى آيد، مثل اينكه يكى از تاجران بغداد است كه هوس خريدن كنيز كرده است.
    مرد تاجر رو به نحّاس مى كند و مى گويد:
    ــ من آن كنيز را مى خواهم بخرم!
    ــ براى خريدن آن چقدر پول مى دهى؟
    ــ سيصد سكّه طلا!
    ــ باشد، قبول است، سكّه هاى طلايت را بده تا بشمارم.
    ــ بيا اين هم سه كيسه طلا! در هر كيسه، صد سكّه طلاست.
    صدايى به گوش مى رسد: آهاى مردِ عرب! اگر سليمانِ زمان هم باشى به كنيزى تو در نمى آيم. پول خود را بيهوده خرج نكن! به سراغ كنيز ديگر برو.
    نحّاس تعجّب مى كند، اين كنيز رومى به عربى هم سخن مى گويد.
    او جلو مى آيد و به كنيز مى گويد:
    ــ درست شنيدم، تو به زبان عربى سخن مى گويى؟
    ــ آرى.
    ــ نكند تو عرب هستى؟
    ــ نه، من رومى هستم. ولى زبان عربى را ياد گرفته ام.
    مرد تاجر جلو مى آيد و به نحّاس مى گويد: حالا كه اين كنيز عربى حرف مى زند، حاضر هستم پول بيشترى برايش بدهم.
    بار ديگر صداى كنيز به گوش مى رسد: يك بار به تو گفتم من به كنيزى تو در نمى آيم.
    نحّاس رو به كنيز مى كند و مى گويد:
    ــ يعنى چه؟ آخر من بايد تو را بفروشم و پول آن را تحويل دهم. اين طور كه نمى شود.
    ــ چرا عجله مى كنى؟ من منتظر كسى هستم كه او خواهد آمد.
    ــ چه كسى خواهد آمد؟ نكند منتظر هستى كه جناب خليفه براى خريدن تو بيايد؟
    ــ به زودى كسى براى خريدن من مى آيد كه از خليفه هم بالاتر است.
    نحّاس تعجّب مى كند، نمى داند چه بگويد، در همه عمرش كنيزى اين گونه نديده است.
    اكنون بِشر از جاى خود بلند مى شود. او الآن يقين كرده است كه گمشده خود را يافته است. خودش است. او مليكا را يافته است!
    مليكا همان نرجس است!!
    تعجّب نكن! او براى اين كه شناسايى نشود نام خود را تغيير داده است. اگر مسلمانان مى فهميدند كه او دخترِ قيصر روم است هرگز نمى گذاشتند به محبوب خود برسد.
    من فكر مى كنم كه در آن ديدارهاىِ شبانه، امام از او خواسته است تا نام نرجس را براى خود انتخاب كند. وقتى او اسير شد و مسلمانان از نام او سؤال كردند و او در جواب همين نام جديد را گفت.
    آرى، تاريخ ديگر اين نام را هرگز فراموش نمى كند، به زودى "نرجس" مايه افتخار هستى خواهد شد!
    ما هم ديگر نبايد بانو را به نام اصلى اش صدا بزنيم; زيرا با اين كار خود باعث مى شويم تا همه به رازِ او پى ببرند.
    ما از اين لحظه به بعد او را به نام جديدش مى خوانيم:
    نرجس! چه نام زيبايى!

    * * *


    بِشر به سوى نحّاس مى رود: من اين خانم را خريدارم.
    صداى كنيز به گوش مى رسد: وقت و مال خويش را تلف نكن.
    بِشر نامه اى را كه امام هادى(عليه السلام) به او داده بود در دست دارد، با احترام جلو مى رود و نامه را به بانو مى دهد و مى گويد: بانوى من! اين نامه براى شماست.
    نرجس نامه را مى گيرد و شروع به خواندن مى كند. نامه به زبان رومى نوشته شده است. هيچ كس از مضمون آن خبر ندارد. نرجس نامه را مى خواند و اشك مى ريزد.
    چه شورى در دل بانو به پا شده است؟ خدا مى داند. اكنون او پيامى از دوست ديده است، آن هم نه در خواب، بلكه در بيدارى!
    نحّاس رو به بانو مى كند و مى گويد: تو را به اين پيرمرد بفروشم؟ نرجس رضايت مى دهد، پيرمرد سكّه هاى طلا را به نحّاس مى دهد.
    نرجس برمى خيزد و همراه بِشر حركت مى كند. او نامه امام را بارها بر چشم مى كشد و گريه مى كند. گويى كه عاشقى پس از سال ها، نشانى از محبوب خود يافته است.
    نرجس آرام و قرار ندارد، عطر بهشت را از آن نامه استشمام مى كند.[27]
    ما بايد هر چه زودتر به سوى سامرّا حركت كنيم...


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۴: از كتاب آخرين عروس نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن