کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل سه

      فصل سه


    ما الآن پشت دروازه سامرّا هستيم، متأسفانه دروازه شهر بسته است، مثل اينكه بايد تا صبح اينجا بمانيم. نظر تو چيست؟
    جوابى نمى دهى. وقتى نگاهت مى كنم مى بينم كه خوابت برده است. من هم سرم را زمين مى گذارم و مى خوابم.
    صداى اذان مى آيد، بلند مى شويم، نماز مى خوانيم. من كه خيلى خسته ام دوباره مى خوابم; امّا تو منتظر مى مانى تا دروازه شهر باز شود. بعد از لحظاتى، دروازه شهر باز مى شود، پيرمردى از شهر بيرون مى آيد. او را مى شناسى. به سويش مى روى، سلام مى كنى. حال او را مى پرسى.
    ــ آقاى نويسنده، چقدر مى خوابى؟ بلند شو!
    ــ بگذار اوّل صبح، كمى بخوابم!
    ــ ببين چه كسى به اينجا آمده است؟
    ــ خوب، معلوم است يكى از برادرانِ اهل سنت است كه مى خواهد اوّل صبح به كارش برسد.
    پيرمرد مى گويد: "از كى تا به حال ما سُنى شده ايم؟".
    اين صدا، صداى آشنايى است. چشمانم را باز مى كنم. اين پيرمرد همان "بِشر انصارى" است كه قبلاً چند روزى مهمان او بوديم.
    يادم مى آيد دفعه اوّلى كه ما به سامرّا آمديم، هيچ آشنايى نداشتيم، او ما را به خانه اش دعوت كرد. بلند مى شوم، بِشر را در آغوش مى گيرم و از او عذرخواهى مى كنم، با تعجّب مى پرسد:
    ــ شما اينجا چه مى كنيد؟ چرا در اينجا خوابيده ايد؟ چرا به خانه من نيامديد؟
    ــ ما نيمه شب به اينجا رسيديم. دروازه شهر بسته بود. چاره اى نداشتيم بايد تا صبح در اينجا مى مانديم.
    ــ من خيلى دوست داشتم شما را به خانه مى بردم، امّا...
    ــ خيلى ممنون.
    من تعجّب مى كنم بِشر كه خيلى مهمان نواز بود، چرا مى خواهد ما را اينجا رها كند و برود؟
    ما هم گرسنه هستيم و هم خسته. در اين شهر آشناى ديگرى نداريم. چه كنيم؟
    حتماً براى او كار مهمّى پيش آمده است كه اين قدر عجله دارد، خوب است از خودش سؤال كنم:
    ــ مثل اينكه شما مى خواهيد به مسافرت برويد؟
    ــ آرى. من به بغداد مى روم.
    ــ براى چه؟
    ــ امام هادى(عليه السلام) به من مأموريّتى داده است كه بايد آن را انجام بدهم.
    ــ آن مأموريّت چيست؟
    ــ من ديشب خواب بودم كه صداى درِ خانه به گوشم رسيد. وقتى در را باز كردم ديدم فرستاده اى از طرف امام هادى(عليه السلام)است. او به من گفت كه همين الآن امام مى خواهد تو را ببيند.
    ــ امام با تو چه كارى داشت؟
    ــ سريع به سوى خانه امام حركت كردم. شكر خدا كه كسى در آن تاريكى مرا نديد. وقتى نزد امام رفتم سلام كرده و نشستم. امام به من گفت: "شما هميشه مورد اطمينان ما بوده ايد. امشب مى خواهم به تو مأموريّتى بدهم تا همواره مايه افتخار تو باشد".
    ــ بعد از آن چه شد؟
    ــ امام نامه اى را با كيسه اى به من داد و گفت در اين كيسه 220 سكّه طلاست و به من دستور داد تا به بغداد بروم. او نشانه هاى كنيزى را به من داد و من بايد آن كنيز را خريدارى كنم.
    با شنيدن اين سخن مقدارى به فكر فرو مى روم.
    امام و خريدن كنيز!
    آخر من چگونه براى جوانان بنويسم كه امام مى خواهد كنيزى براى خود بخرد.
    در اين كار چه افتخارى وجود دارد؟
    چرا امام به بِشر گفت كه اين مأموريّت براى تو افتخارى هميشگى خواهد داشت؟
    در همين فكرها هستم كه صداى بِشر مرا به خود مى آورد:
    ــ به چه فكر مى كنى؟ مگر نمى دانى امام هادى(عليه السلام) مى خواهد براى پسرش همسر مناسبى انتخاب كند؟
    ــ يعنى امام حسن عسكرى(عليه السلام) تا به حال ازدواج نكرده است؟
    ــ نه، مگر هر دخترى لياقت دارد همسر آن حضرت بشود؟
    ــ يعنى اين كنيزى كه شما براى خريدنش مى رويد قرار است همسر امام عسكرى(عليه السلام) بشود؟
    ــ آرى، درست است او امروز كنيز است; امّا در واقع ملكه هستى خواهد شد.
    من ديگر جواب سؤال خود را يافته ام. به راستى كه اين مأموريّت، مايه افتخار است.[26]
    اكنون نگاهى به تو مى كنم. تو ديگر خسته نيستى. مى دانم مى خواهى تا همراه بِشر بروى.
    ما به سوى بغداد مى رويم...


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۳: از كتاب آخرين عروس نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن