کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل ده

      فصل ده


    الله اكبر! الله اكبر!
    اين صداى اذان صبح است كه به گوش مى رسد، وقت نماز است. دو فرشته از طرف خدا به زمين مى آيند. اين دو از بزرگ ترين فرشتگان آسمان ها هستند. گويا يكى از آنان جبرئيل است و ديگرى روح القدس!
    جبرئيل را كه مى شناسى؟
    همان فرشته اى كه امين وحى است و آيات قرآن را بر پيامبر نازل كرد.
    روح القدس هم فرشته اى است كه در شب قدر نازل مى شود.
    آيا مى دانى آنها براى چه آمده اند؟
    آنها آمده اند تا مهدى(عليه السلام) را به آسمان ها ببرند. او را به عرش ببرند، هم اكنون خدا مى خواهد مهدى(عليه السلام) را ببيند.
    شايد بگويى كه خدا در همه جا هست، پس چرا فرشتگان مى خواهند مهدى(عليه السلام)را به عرش ببرند؟
    شنيده اى كه پيامبر هم در شب معراج به آسمان ها سفر كرد. او به ملكوت خدا رفت و در آنجا خدا با او سخن گفت.
    به راستى چرا خدا پيامبر را به معراج برد؟ خدا مى توانست با پيامبرش در روى زمين سخن بگويد.
    خداوند مى خواست تا همه اهل آسمان ها، مقام پيامبر را با چشم خود ببينند.
    خدا پيامبر خود را به يك مهمانى مخصوص دعوت كرده بود.
    روز نيمه شعبان آغاز شده است و خدا يك مهمان عزيز دارد.
    خدا آخرين حجّت خودش را مى خواهد به همه فرشتگان و اهل آسمان ها نشان بدهد.
    در اين لحظه، بهترين و بزرگ ترين فرشتگان آمده اند تا مهدى(عليه السلام) را از هفت آسمان عبور دهند و او را به عرش خدا ببرند.
    امام عسكرى(عليه السلام) فرزندش را به جبرئيل و روح القدس مى دهد و خودش مشغول نماز صبح مى شود.
    اين چنين است كه سفر آسمانى مهدى(عليه السلام) آغاز مى شود...

    * * *


    نگاه كنيد!
    اين زيباترين تابلويى است كه من كشيده ام.
    از هر پيامبر در او علامتى است.
    از هر نقشى در او نشانى است و از هر گلستان در او گلى!
    من با دست خودم او را آفريده ام.
    اى جبرئيل بشتاب!
    اى روح القدس برخيز!
    برويد، زود هم برويد، مهدى مرا برايم بياوريد.
    "قائم" را به نزد من آوريد.
    همان كه صاحب الأمر، صاحب العصر، صاحب الزّمان است.
    او پسر پيامبر من و فرزند على و فاطمه است...
    گل نرجس چقدر تماشايى است!
    فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ.
    من باغبانى هستم كه در وجود اين گل، زيبايى همه گل ها را نهاده ام.
    من مى خواهم با يك گل، بهار بياورم، آن هم بهارى كه خزانى ندارد.
    فرشتگانم! همه بر او سلام كنيد كه او بهارِ هستى است.

    * * *


    رسم است وقتى نوزادى به دنيا مى آيد او را روى دست فاميل و دوستان قرار مى دهند و هر كسى هديه اى به عنوان چشم روشنى مى دهد.
    معلوم است هر كس كه اين نوزاد را بيشتر دوست داشته باشد هديه و چشم روشنىِ بهترى مى دهد.
    هيچ كس مهدى(عليه السلام) را به اندازه خدا دوست ندارد.
    خدا از اوّل هستى، منتظر آمدن اين گل بود. به همه پيامبرانش مژده آمدن او را داده بود.
    اكنون، مهدى(عليه السلام)، مهمان خدا شده است. به راستى خدا به او چه هديه و چشم روشنى خواهد داد؟
    جبرئيل متحيّر ايستاده است، فرشتگان منتظرند، همه هستى، منتظر است.
    مهدى(عليه السلام) در پيشگاه خدا ايستاده است. كه ناگهان، از غيب صدايى مى رسد:
    "مَرحَباً بِكَ عَبْدى...".[102]

    * * *


    خدا با مهدى(عليه السلام) با زبان عربى سخن گفت.
    مى دانم دوست دارى بدانى معناى اين جمله چه مى شود.
    همسفرم! ترجمه اين جمله اين است: "خوش آمدى بنده من!".
    مى بينم كه نگاهم مى كنى؟
    تو به اين ترجمه ساده قانع نمى شوى و انتظار دارى تا اين جمله را براى تو بيشتر توضيح بدهم.
    عزيزم! براى توضيح اين عبارت بايد مثالى بزنم:
    فرض كن چند روزى است كه با يك نفر آشنا شده اى. يك روز در خانه نشسته اى و صداى زنگ خانه را مى شنوى.
    بلند مى شوى و در را باز مى كنى. مى بينى همان دوست جديد توست. او را به داخل دعوت مى كنى و به او مى گويى: "خوش آمدى".
    امّا يك وقت است يك دوستى دارى كه سال هاست او را مى شناسى. او عزيزترين رفيق توست. او در زندگى بارها در مشكلات به تو كمك مادى و معنوى كرده است. تو خيلى مديون او هستى و مدّتى است او را نديده اى و دلت برايش تنگ شده است.
    فرض كن كه او الآن درِ خانه را مى زند، برمى خيزى و به سوى درِ خانه مى روى. باور نمى كنى. ذوق مى كنى. او را در بغل مى گيرى. اشك شوق مى ريزى و با تمام وجودت مى گويى: "خوش آمدى".
    تو به هر دو نفر خوش آمد گفتى; امّا اگر تو عرب زبان بودى، براى اين دو موقعيّت هرگز از يك جمله استفاده نمى كردى!
    در زبان عربى به آن كسى كه تازه با او آشنا شده ايم، مى گوييم: "اَهلاً و سَهلاً"; امّا به دوست عزيزى كه براى ديدارش اشك شوق مى ريزيم، مى گوييم: "مَرحَباً بِكَ".
    جمله اوّل براى كسى است كه تازه با او آشنا شده اى. تو مى خواهى به او بگويى: " غريبى نكن! تو مهمان ما هستى".
    امّا جمله دوّم فقط براى كسى است كه با تمام وجود به او عشق مىورزيم و او را دوست داريم. در واقع ما مى خواهيم به او بگوييم: "عزيزم! اين خانه، خانه خودت است، همه زندگىِ من از آنِ توست. تو به خانه خودت آمده اى".[103]
    ميزبان وقتى به مهمان خود اين كلمه را مى گويد، مى خواهد به او اعلام كند كه تو در خانه من راحت باش، گويى كه همه چيز از آن خودت است، اينجا خانه خودت است.[104]
    همسفرم!
    خدا در صبح روز نيمه شعبان مهدى(عليه السلام) را به عرش برده و به او گفته است: "مَرحَباً بكَ".
    در واقع خدا با اين سخن مى خواسته چنين بگويد:
    مهدىِ من! تو به عرش من آمدى. تو مهمان من هستى.
    بدان كه همه هستى، از آنِ توست!
    و عرش من خانه توست.
    آسمان ها و زمين، عرش و فرش، همه از براى توست.
    مهدى من! در اينجا غريبى نكنى!
    قدم بگذار كه خانه، خانه توست.
    ما بايد به اين نكته توجّه كنيم كه چرا خداوند به مهدى(عليه السلام) نگفت: "اَهلاً و سَهلاً".
    اين جمله را به غريبى مى گويند كه تازه با او آشنا شده اند، امّا مهدى(عليه السلام) كه غريبه نيست!
    خدا به مهدى مى گويد: "مَرحَباً بِكَ"، تا فرشتگان خيال نكنند مهدى(عليه السلام) غريبه است، نه، نور مهدى(عليه السلام) هزاران سال پيش در عرش خدا بوده است.
    هنوز هيچ فرشته اى خلق نشده بود كه اين نور اينجا بود.
    خدا همه محبّتى را كه به مهدى(عليه السلام) دارد با اين جمله نشان مى دهد، خدا مهدى را دوست دارد و چه بسيار هم او را دوست دارد!
    اكنون همه فرشتگان منتظرند تا ادامه سخن خدا را بشنوند. تا اين لحظه خدا فقط به مهدى(عليه السلام) خوش آمد گفته است.

    * * *


    بِكَ اُعطى
    اين دوّمين جمله اى است كه از ملكوت اعلى به گوش مى رسد.
    فرض كن يك نفر را خيلى دوست دارى، وقتى او را مى بينى به او مى گويى: "به خاطر تو زنده ام".
    امّا يك وقت است كه تو عاشق او شده اى، در اينجا يك واژه "فقط" را در اوّل جمله ات مى آورى و مى گويى: "فقط به خاطر تو زنده ام".
    اضافه كردن واژه "فقط"، معناى جمله را تغيير مى دهد.
    آيا مى دانى براى مفهوم واژه "فقط" در زبان عربى از چه واژه اى استفاده مى شود؟
    عرب ها كار را خيلى راحت كرده اند، آنها به جاى اين كه واژه مخصوصى براى مفهوم "فقط" درست كنند، با پيش انداختن قسمتى از جمله، اين كار را مى كنند.[105]
    اُعطى بِكَ : به واسطه تو عطا مى كنم.
    بِكَ اُعطى : فقط به واسطه تو عطا مى كنم. در اين جمله، واژه "بِكَ" بر واژه "اعطى" مقدّم شده است.

    * * *


    خدا به مهدى(عليه السلام) مى گويد:
    بِكَ اُعطى
    فقط تو محور عطا و بخشش من مى باشى!
    همه هستى و جهان را به طفيل وجود تو خلق كرده ام.
    تويى گل سرسبد عالم هستى!
    من به هر كس، هر چه بدهم به خاطر تو مى دهم.
    گوش كن! سخن خدا ادامه دارد:
    بِكَ اَغْفِرُ
    به واسطه تو گناهان بندگانم را مى بخشم. هر كس كه بخواهد توبه كند و به سوى من بازگردد به واسطه تو، مهربانى خود را به او نازل مى كنم.
    تو تنها راه ارتباطى بندگانم با من مى باشى.
    هر كس كه محتاج رحمت من است بايد سراغ تو بيايد.
    همسفرم! اين جمله هايى است كه خدا با مهدى(عليه السلام) مى گويد.
    خدا به مهدى(عليه السلام) حكومت بر تمام جهان را مى دهد و تمامى رحمت هاى خود را به او عطا مى كند.
    از اين لحظه به بعد هر خيرى و بركتى به كسى برسد از راه مهدى(عليه السلام) مى رسد.
    اگر جبرئيل كه بزرگ ترين فرشته خداست حاجتى داشته باشد بايد بداند كه خدا حاجت او را به واسطه مهدى(عليه السلام) مى دهد. روزى همه بندگان به واسطه مهدى(عليه السلام)مى رسد.
    يادم باشد كه اگر حاجت مهمّى دارم بايد دست توسّل به مهدى(عليه السلام) بزنم، زيرا او بعد از خدا و به اذن خدا، همه كاره اين عالم است.
    اگر يك وقت شيطان مرا فريب داد و گناهى كردم، بايد خدا را به حقّ مهدى(عليه السلام)قسم بدهم كه گناهم را ببخشد، زيرا همه عفو و بخشش خدا به دست اوست.[106]
    هنوز خدا با مهمان عزيزش سخن مى گويد. لحظاتى مى گذرد...
    اكنون وقت خداحافظى فرا رسيده است. مهمانى بزرگ خدا تمام شده است.
    گوش كن! خدا با جبرئيل و روح القدس سخن مى گويد:
    اى فرشتگان من! مهدى را به نزد پدرش بازگردانيد و به او بگوييد كه نگران فرزندش نباشد، من حافظ و نگهبان مهدى هستم تا روزى كه قيام كند و حق را به پا دارد و باطل را نابود كند.[107]
    من با خود فكر مى كنم: چه رمز و رازى در اين سخن نهفته است؟ چرا خدا اين پيام را براى امام عسكرى(عليه السلام) مى فرستد؟
    مگر خطرى جانِ مهدى(عليه السلام) را تهديد مى كند؟ آيا دشمن نقشه اى دارد؟ نمى دانم. بايد صبر كنيم.
    اين راز را به زودى كشف مى كنيم.

    * * *


    امام عسكرى(عليه السلام) در كنار سجاده خود نشسته است.
    او نماز خود را تمام كرده و به آسمان نگاه مى كند.
    نگاه كن!
    او دست خود را بلند مى كند و مهدى(عليه السلام) را از فرشتگان مى گيرد.
    مهدى(عليه السلام) در آغوش گرم پدر است.
    پدر او را مى بوسد و مى بويد، مهدى بوىِ آسمان ها را گرفته است.
    اكنون حكيمه وارد مى شود، لبخندى بر لب دارد، او خيلى خوشحال است. حال نرجس خوب است و مى تواند به فرزندش شير بدهد.
    امام عسكرى(عليه السلام) مهدى(عليه السلام) را به حكيمه مى دهد تا او را به نزد مادر ببرد. حكيمه مهدى(عليه السلام) را مى گيرد و به سوى نرجس مى رود:
    نرجس تو ديگر ملكه تمام هستى شده اى!
    همه جهان به تو افتخار مى كند كه تو عزيزترين مادر در نزد خدا هستى!
    گل خودت را بگير و او را با شيره جانت سيراب كن!
    نرجس نوزادش را براى اوّلين بار در آغوش مى گيرد.
    شيرين ترين لحظه براى يك مادر وقتى است كه براى اوّلين بار فرزندش را در آغوش مى گيرد و مى خواهد به او شير بدهد.
    هيچ قلمى نمى تواند خوشحالى يك مادر را در آن لحظه روايت كند.
    نرجس فرزندش را مى بوسد و مى بويد، او را در آغوشش مى فشارد و به او شير مى دهد.[108]

    * * *


    هوا ديگر روشن شده است و هنوز مهدى(عليه السلام) در آغوش مادر است و مادر او را نوازش مى كند. در اين لحظه ها هر مادرى دوست دارد ساعت ها با فرزندش خلوت كند و هزاران بار فرزندش را ببوسد و ببويد.
    ببين كه نرجس چگونه با مهدى(عليه السلام) سخن مى گويد! او زلال ترين عشقِ مادرى را نثار فرزندش مى كند.
    ناگهان صداى درِ خانه به گوش مى رسد.
    رنگ از چهره حكيمه مى پرد، گويا او ترسيده است. چه خبر است؟ صداى در بار ديگر به گوش مى رسد.
    خداى من!
    هر روز در همين وقت ها، اوّلين جاسوس زن مى آمد تا از خانه امام گزارشى براى خليفه ببرد.
    حكيمه چه كند؟ در خانه را باز كند يا نه؟
    اگر اين جاسوس بيايد و مهدى(عليه السلام) را ببيند چه خواهد شد؟
    خليفه جايزه اى بسيار زياد به كسى مى دهد كه خبرهاى مخفى اين خانه را به او برساند. اگر خليفه خبر دار بشود كه مهدى(عليه السلام)به دنيا آمده است حتماً او را شهيد مى كند.
    آخر آنها چقدر بى رحم هستند، چرا مى خواهند نوزادى را كه تازه به دنيا آمده است به قتل برسانند؟
    اضطراب تمام وجود مرا فرا مى گيرد، قلم از دستم مى افتد.
    حكيمه از سوز دل دعا مى كند: خدايا خودت كمك كن!
    او اشك در چشم دارد، با خود فكر مى كند كه مهدى(عليه السلام) را در كجا پنهان كنم؟

    * * *


    در يك چشم به هم زدن، پرندگانى زيبا حاضر مى شوند; نه آنها پرندگانى معمولى نيستند; آنها فرشتگانى از عرش خدا هستند.
    امام عسكرى(عليه السلام) فرزندش را از نرجس مى گيرد و با يكى از آن فرشتگان سخن مى گويد. فكر مى كنم كه او با جبرئيل سخن مى گويد: "مهدى را به آسمان ها ببر و از او محافظت نما".
    آن فرشته نزديك مى آيد، مهدى(عليه السلام) را از دست پدر مى گيرد و مى خواهد به سوى آسمان پر بكشد.
    امام نگاهى به چهره فرزندش مى كند، اشك در چشمانش حلقه مى زند و مى گويد: "مهدى! من تو را به آن كسى مى سپارم كه مادرِ موسى، فرزندش را به او سپرد".
    جبرئيل و ديگر فرشتگان به سوى آسمان پر مى كشند و مهدى را با خود مى برند.[109]
    خداى من! نرجس دارد گريه مى كند!
    او تازه مى خواست نوزادش را در بغل بگيرد، امّا نشد.
    امام عسكرى(عليه السلام) متوجّه گريه نرجس مى شود، رو به او مى كند و مى گويد: "گريه نكن! به زودى فرزندت در آغوش تو خواهد بود و او فقط از سينه تو شير خواهد خورد".
    نگاه نرجس به امام خيره مى ماند. امام براى او آيه چهاردهم سوره قصص را مى خواند:
    (فَرَدَدْنَاهُ إِلَى أُمِّهِ كَىْ تَقَرَّ عَيْنُهَا وَ لاَ تَحْزَنَ)
    موسى را به مادرِ او باز گردانديم تا قلب او آرام گيرد.[110]
    چرا امام اين آيه را براى نرجس خواند؟
    اين آيه چه حكايتى دارد؟ بايد به تاريخ نگاهى بياندازيم...

    * * *


    داستان يوكابد، مادرِ موسى(عليه السلام) را كه يادت هست؟
    روزى او در گوشه اتاق خود نشسته بود. او خيلى نگران جانِ فرزندش بود.
    مأموران فرعون در جستجوى نوزادان پسر بودند. آنها هزاران نوزاد پسر را سر بريده بودند.
    يوكابد به موسى(عليه السلام) نگاه مى كرد و اشك مى ريخت. او رو به آسمان كرد و گفت: خدايا چه كنم؟
    لحظه اى بعد، صدايى به گوش او رسيد: "اى مادر موسى! فرزند خود را در اين صندوق بگذار و آن را به آب بيانداز".[111]
    اين صدا از سوى آسمان بود كه به گوش يوكابد رسيده بود.
    او نگاهى به اطراف خود انداخت. صندوقى را ديد. فرشتگان اين صندوق را از آسمان آورده بودند.
    يوكابد فرزندش را در آن صندوق نهاد و به سوى رود نيل حركت كرد و صندوق را در آب انداخت.
    امواجِ سهمگينِ آب، صندوق را با خود بردند. اين امواج به سوى دريا مى رفتند.
    مادر با حسرت به صندوق نگاه كرد، او با خود فكر كرد كه سرانجام موسى چه خواهد شد؟ نكند او در دريا غرق شود؟
    مادر بى تاب شده بود و مهرِ مادرى در وجودش شعله مى كشيد و اشكش جارى شد. بار ديگر صدايى به گوشش رسيد: "ما موسى را به تو باز مى گردانيم و دل تو را شاد مى كنيم".
    مادر با شنيدن اين سخن آرام شد و به خانه خود رفت.[112]
    امّا امواج دريا موسى(عليه السلام) را به كجا برد؟
    فصل بهار بود و ملكه مصر، هوس دريا كرده بود. او همراه با فرعون به كنار ساحل آمده بود تا هوايى تازه كند.
    سايبانى براى ملكه در كنار ساحل درست كرده بودند. كنيزان زيادى در صف ايستاده بودند.
    ملكه در كنار فرعون نشسته بود و به دريا خيره شده بود. نسيم بهارى مىوزيد. صداىِ موسيقى آب به گوش مى رسيد.
    صندوقى در دريا شناور بود!
    همه نگاه ها به آن سو رفت. امواج دريا آرام آرام، صندوق را به طرف ساحل آورد.
    كنيزان به سوى صندوق رفته و آن را باز كردند، نوزاد زيبايى را در صندوق يافتند و او را براى ملكه آوردند.
    سال ها از زندگى زناشويى ملكه با فرعون مى گذشت امّا آنها بچّه اى نداشتند.
    وقتى ملكه نگاهش به موسى افتاد، خداوند مهرِ موسى(عليه السلام) را در دل او قرار داد. ملكه بى اختيار موسى(عليه السلام) را در بغل گرفت و او را بوسيد و گفت: چه بچّه نازى!
    سپس ملكه رو به فرعون كرد و گفت: اى فرعون! اين بچّه را به عنوان فرزند خود قبول كن! ببين چه بچّه خوشگلى است!
    فرعون مى ترسيد اين همان كسى باشد كه قرار است تاج و تخت او را نابود كند، او مى خواست اين بچّه را هم به قتل برساند.
    ملكه اصرار زيادى كرد و به او گفت: آخر تو بعد از گذشت اين همه سال، نبايد فرزند پسرى داشته باشى كه بعد از تو اين تاج و تخت را به ارث ببرد؟
    با اصرار ملكه، فرعون در تصميم خود دچار ترديد شد. نگاهى به موسى كرد، خداوند در قلب او تصرّفى كرد و فرعون احساس كرد اين بچّه را دوست دارد.[113]
    آرى، فقط خداست كه همه دل ها به دست اوست!
    همه نگاه كردند و ديدند كه فرعون، موسى(عليه السلام) را در بغل گرفته است و او را مى بوسد و مى گويد: پسرم!
    همان لحظه اى كه موسى(عليه السلام) در بغل فرعون بود، نوزادان زيادى در مصر كشته مى شدند.
    قدرت و عظمت خدا را ببين كه چگونه موسى(عليه السلام) را در آغوش فرعون حفظ مى كند تا به وعده خود عمل كند.[114]
    همه كنيزان به پايكوبى و رقص مشغول هستند، خداىِ دريا به فرعون پسرى عنايت كرده است!!
    در اين هنگام، ناگهان صداى گريه موسى(عليه السلام) بلند شد، ملكه فهميد كه اين بچّه گرسنه است و بايد به او شير داد. او سريع افرادى را به سطح شهر فرستاد تا همه زنان شيرده را در قصر جمع كنند.
    ملكه با موسى به قصر رفت. زنان زيادى آمده بودند امّا موسى(عليه السلام) از آنها شير نمى خورد و فقط گريه مى كرد.
    فرعون غصّه مى خورد و از گرسنگى فرزندش خيلى ناراحت بود!
    به راستى چقدر كارهاى خدا عجيب ولى با حكمت و زيباست!
    فرعون كه هفتاد هزار نوزاد را كشته است تا موسى(عليه السلام) به دنيا نيايد، براى گرسنگى موسى غصّه مى خورد و ناراحت است.[115]
    موسى(عليه السلام) خواهرى داشت كه از اين موضوع باخبر شد. او به مادر خود خبر داد و از او خواست تا او هم براى شير دادنِ فرزند نزد فرعون برود.
    وقتى موسى(عليه السلام) در آغوش مهربان مادر خود قرار گرفت، شروع به شير خوردن كرد. ملكه وقتى اين صحنه را ديد به سوى فرعون رفت و با شوقى زياد فرياد زد: اى فرعون! بچّه ما شير مى خورد!
    شادى تمام وجود فرعون را فرا گرفت.
    ملكه نگاه كرد ديد كه موسى(عليه السلام) با چه آرامشى در آغوش اين مادر خوابيده است. او رو به مادر موسى(عليه السلام) كرد و گفت: آيا حاضر هستى كه بچه ما را به خانه خود ببرى و او را براى ما بزرگ كنى؟ البته تو بايد هر روز او را اينجا بياورى تا ما بچّه خودمان را ببينيم؟
    مادر موسى(عليه السلام) لبخندى زند و تقاضاى ملكه را پذيرفت. ملكه دستور داد تا هديه هاى بسيار ارزشمند به او دادند و او را همراه با نوزادش با احترام روانه خانه خودش كردند.
    هنوز ظهر نشده بود كه مادر در خانه خودش نشسته بود و موسى(عليه السلام) را در آغوش گرفته بود. او با خود فكر مى كرد كه چگونه خدا به وعده خود وفا كرد.
    و قرآن چقدر زيبا در اين آيه از آرامش مادر موسى(عليه السلام) سخن مى گويد:
    (فَرَدَدْنَاهُ إِلَى أُمِّهِ كَىْ تَقَرَّ عَيْنُهَا وَ لاَ تَحْزَنَ).
    موسى را به مادرِ او باز گردانديم تا قلب او آرام گيرد.[116]
    نرجس وقتى اين آيه را مى شنود، اشك چشم خود را پاك مى كند و قلبش آرام مى شود.
    درِ خانه با شدّت بيشترى كوبيده مى شود، گويا آن جاسوس زن رفته و مأموران را خبر كرده است، گويا آنها شك كرده اند.
    در را باز كنيد!
    حكيمه با سرعت مى رود در را باز مى كند، مأموران همراه با جاسوس زن وارد خانه مى شوند.
    آنها همه جاى خانه را مى گردند، به همه اتاق ها سر مى زنند، امّا هيچ چيز تازه اى نمى بينند. همه چيز در شرايط عادى است، براى همين آنها نااميدانه از خانه بيرون مى روند.
    همسفرم! من به راز سخنِ خدا پى مى برم.
    آيا يادت هست وقتى مهدى(عليه السلام) در عرش بود و مهمانى خدا تمام شد، خدا به فرشتگان گفت: "به پدرِ مهدى بگوييد كه نگران نباشد، من حافظ و نگهبان مهدى هستم".[117]
    خدا مى دانست كه به زودى مأموران به اين خانه خواهند آمد و اينجا را بازرسى خواهند كرد.
    امام عسكرى(عليه السلام) نگران جانِ پسرش است، اگر فرعونِ زمان خبردار شود كه مهدى(عليه السلام) به دنيا آمده است، حتماً او را شهيد مى كند.
    هيچ كس نمى تواند مهدى(عليه السلام) را به شهادت برساند، زيرا خدا حافظ و نگهبان اوست.
    خدا كارى خواهد كرد كه خبر ولادت مهدى(عليه السلام) از دشمنان پنهان بماند.[118]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۰: از كتاب آخرين عروس نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن