کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل نه

      فصل نه


    اكنون مهدى(عليه السلام)، سر خود را به سوى آسمان مى گيرد و چنين دعا مى كند: "بار خدايا! وعده اى را كه به من دادى محقّق نما و زمين را به دست من پر از عدل و داد نما. بار خدايا! به دست من گشايشى براى دوستانم قرار بده".[66]
    آرى، مهدى در اين لحظات براى ظهورش دعا مى كند، او مى داند كه دوستانش سختى هاى زيادى خواهند كشيد. او براى دوستانش هم دعا مى كند.
    حكيمه جلو مى رود تا مهدى(عليه السلام) را در آغوش بگيرد. به بازوىِ راست مهدى(عليه السلام)نگاه مى كند، مى بيند كه با خطّى از نور آيه 81 سوره "اسرا" بر آن نوشته شده است:
    (جَآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِـلُ)
    حق آمد و باطل نابود شد. به راستى كه باطل، نابودشدنى است.[67]
    حكيمه در فكر فرو مى رود به راستى چه رمز و رازى در اين آيه است كه بر بازوى مهدى(عليه السلام) نوشته شده است؟
    آيا مى دانى سرگذشت اين آيه چيست؟
    بت پرستان در كنار كعبه صدها بت قرار داده بودند و آن بت ها را به جاى خداى يگانه مى پرستيدند.
    وقتى پيامبر در سال هشتم هجرى شهر مكّه را فتح نمود به سوى كعبه آمد و همه آن بت ها را سرنگون ساخت.
    وقتى پيامبر بت ها را بر زمين مى انداخت، اين آيه را با صداى بلند مى خواند.[68]
    اكنون همان آيه به بازوى مهدى(عليه السلام) نوشته شده است، زيرا او كسى است كه همه بت هاى جهان را نابود خواهد كرد. بت هايى كه بشر با دست خود ساخته يا با ذهن خود آفريده است و آنها را پرستش مى كند.
    امروز بايد اين آيه بر بازوى مهدى(عليه السلام) نوشته باشد تا همه بدانند كه اين دست و بازو با همه دست ها فرق مى كند. اين دست، همان دستى است كه پايان همه سياهى ها را رقم خواهد زد.[69]

    * * *


    مهدى(عليه السلام) در هاله اى از نور است. حكيمه جلو مى آيد او را در پارچه اى مى پيچد و در آغوش مى گيرد.
    مهدى(عليه السلام) به چهره عمّه مهربانش لبخند مى زند، حكيمه مى خواهد او را ببوسد، بوى خوشى به مشامش مى رسد كه تا به حال آن را احساس نكرده است.[70]
    شايد اين بوى گل ياس است!
    خوشا به حال حكيمه!
    حكيمه اوّلين كسى است كه چهره دلرباى مهدى(عليه السلام) را مى بيند. حكيمه قطراتى از آب را بر چهره مهدى(عليه السلام) مى يابد، گويا موهاى اين نوزاد خيس است.
    حكيمه تعجّب مى كند. ولى به زودى راز قطرات آب بر چهره زيباى اين كودك را مى يابد.
    نمى دانم آيا نام "رضوان" را شنيده اى؟ او فرشته اى است كه مأمور اصلى بهشت است.[71]
    لحظاتى پيش، "رضوان" به دستور خدا، مهدى(عليه السلام) را در آب "كوثر" غسل داده است.[72]
    و تو مى دانى كه كوثر نهرى است كه در بهشت خدا جارى است.[73]
    صدايى به گوش حكيمه مى رسد: "عمّه جان! پسرم را برايم بياور تا او را ببينم".
    اين امام عسكرى(عليه السلام) است كه در بيرون اتاق ايستاده است و مى خواهد فرزندش را ببيند.
    معلوم است پدرى كه سال ها در انتظار فرزند بوده است اكنون چه شور و نشاطى دارد.
    حكيمه مهدى(عليه السلام) را به نزد پدر مى برد، همين كه چشم پسر به پدر مى افتد سلام مى كند. پدر لبخندى مى زند و جواب او را با مهربانى مى دهد.
    حكيمه مهدى(عليه السلام) را بر روى دست پدر قرار مى دهد.
    امام فرزندش را در آغوش مى گيرد و بر صورتش بوسه زده و به گوشش اذان مى گويد.
    امام دستى بر سر فرزند خويش مى كشد و مى گويد:
    به اذن خدا، سخن بگو فرزندم!
    همه هستى منتظر شنيدن سخن مهدى(عليه السلام) است. مهدى(عليه السلام) به صورت پدر نگاه مى كند و لبخند مى زند. پدر از او خواسته است تا سخنى بگويد.
    به راستى او چه خواهد گفت؟
    او بايد چيزى بگويد كه دل پدر شاد شود. اين پدر سال ها است كه گرفتار ظلم و ستم عبّاسيان است.
    صداى زيباىِ مهدى(عليه السلام) سكوت فضا را مى شكند:
    بسم الله الرّحمن الرّحيم
    گويا او مى خواهد قرآن بخواند!
    گوش كن، او آيه پنجم سوره "قصص" را مى خواند:
    (وَ نُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِى الاَْرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَ رِثِينَ )
    و ما اراده كرده ايم تا بر كسانى كه مورد ظلم واقع شدند، منّت بنهيم و آنها را پيشواى مردم گردانيم و آنها را وارث زمين كنيم.[74]
    چرا مهدى(عليه السلام) اين آيه را مى خواند؟ چه رازى در اين آيه وجود دارد؟
    من با شنيدن اين آيه به ياد خاطره اى افتادم. آيا دوست دارى آن خاطره را برايت بگويم؟

    * * *


    حتماً شنيده اى پيامبر هر وقت دلش براى بهشت تنگ مى شد به ديدار فاطمه(عليها السلام)مى آمد.[75]
    پيامبر به خانه فاطمه(عليها السلام) آمده بود، همه كنار پيامبر نشسته بودند. فاطمه و على و حسن و حسين(عليهم السلام).
    پيامبر از ديدن آنها بسيار خشنود بود و با آنان سخن مى گفت.
    در اين ميان نگاه پيامبر به گوشه اى خيره ماند و اشك پيامبر جارى شد.
    همه تعجّب كرده بودند. به راستى چرا پيامبر گريه مى كرد؟
    بعد از لحظاتى، پيامبر رو به آنها كرد و گفت:
    أنْتُم المُستَضعَفُونَ بَعدى
    شما بعد از من مورد ظلم و ستم واقع مى شويد.[76]
    پيامبر از همه ظلم هايى كه در آينده نسبت به عزيزانش مى شد خبر داشت. او مى خواست تفسير اين آيه قرآن را بازگو كند.
    آرى، اهل اين خانه مورد ظلم و ستم واقع خواهند شد، امّا خداوند آنها را به عنوان امام انتخاب خواهد كرد.
    سرانجام اين خاندان پاك به حكومت جهانى خواهند رسيد و جهان را از عدالت راستين پر خواهند نمود، حكومتى پايدار كه شرق و غرب دنيا را فرا مى گيرد.
    اين وعده بزرگ خداست و خدا هميشه به وعده هاى خود عمل مى كند.
    اكنون مهدى(عليه السلام) در آغوش پدر اين آيه را مى خواند تا همه بدانند او وعده خدا را محقّق خواهد كرد.
    و اگر كسى اهل دقّت باشد مى تواند امروز خيلى چيزها را بفهمد.
    مهدى(عليه السلام) اين آيه را مى خواند تا با مادر خويش سخن بگويد.
    همان مادر مظلومى كه در مدينه به خانه اش حمله كردند و آنجا را به آتش كينه سوزاندند!
    فاطمه(عليها السلام) اوّلين كسى بود كه مورد ظلم و ستم واقع شد و حقّش را غصب كردند.
    مهدى(عليه السلام) مى خواهد با مادرش سخن بگويد:
    اى مادر پهلو شكسته ام! ديگر غمگين مباش كه من آمده ام!
    من آمده ام تا براى اين مظلوميّت، پايانى باشم.
    اين وعده خداست.

    * * *


    چرا مهدى(عليه السلام) در آغوش پدر اين آيه را مى خواند؟ چرا ياد از مظلوميّت اين خاندان مى كند؟
    كيست كه مظلوميّت اين خاندان را نداند؟
    تو كه خبر دارى و خوب مى دانى تا پيامبر زنده بود اين خاندان عزيز بودند; امّا وقتى پيامبر رفت، ظلم ها و ستم ها آغاز شد. مسلمانان چقدر زود روز غدير را فراموش كردند و حكومت سياهى ها فرا رسيد و چه كارها كه نكردند!
    خدا به پيامبرِ خود خبر داده بود كه بعد از او با فاطمه(عليها السلام) چه مى كنند. دل پيامبر پر از غم شده بود.
    شبى كه پيامبر به معراج رفت، چشمانش به نورِ مهدى(عليه السلام) افتاد كه در عرش خدا بود. در آن هنگام خدا به پيامبر گفت: "مهدى كسى است كه با انتقام از دشمنان، دل هاى دوستان تو را شفا خواهد داد. او "لاّت" و "عُزّى" را از خاك بيرون خواهد آورد و آنها را به آتش خواهد كشيد".[77]
    مى دانم مى خواهى بدانى كه "لاّت" و "عُزّى" چه هستند؟
    آنها دو بُت بزرگ زمان جاهليّت بودند كه مردم آنها را به جاى خدا پرستش مى كردند.
    اين دو بت، نمادِ جهل مردم روزگار هستند.
    لاّت و عُزّى، حقيقت كسانى است كه بى جهت قداست پيدا مى كنند و بتِ مردم مى شوند و در سايه اين قداست دروغين به ظلم و ستم مى پردازند.
    آنها در مقابل حق مى ايستند و تلاش مى كنند تا حق را از بين ببرند.
    به راستى چرا بايد لاّت و عُزّى در آتش بسوزند؟
    چرا خدا در شب معراج اشاره مى كند كه مهدى(عليه السلام) اين دو بت را آتش خواهد زد؟ چرا؟
    شايد اين كنايه از مطلب ديگرى باشد!
    آيا مى خواهى با كسانى كه نمادِ لاّت و عُزّى هستند آشنا شوى؟
    بيا بار ديگر به تاريخ نگاهى داشته باشيم!
    در شهر مدينه بعد از وفات پيامبر، حوادث زيادى روى داد، كسانى كه به عنوان جانشين پيامبر روى كار آمده بودند، ظلم و ستم را آغاز كردند...

    * * *


    پيامبر تازه از دنيا رفته بود و دو نفر تصميم گرفته بودند از على(عليه السلام) بيعت بگيرند. دو مرد به سوى خانه وحى مى آمدند; اوّلى، رئيس بود و دوّمى، معاون![78]
    آنها به مردم گفته بودند تا هيزم زيادى جمع كنند. مردم هم به حرف هاى آنها گوش كردند و مقدار زيادى هيزم كنار خانه فاطمه(عليها السلام) جمع نمودند.
    به راستى آنها مى خواستند با آن هيزم ها چه كنند؟[79]
    دوّمى درِ خانه فاطمه(عليها السلام) را محكم زد، فاطمه به پشت در آمد:
    ــ كيستيد و چه مى خواهيد؟
    ــ فاطمه! به على بگو از خانه بيرون بيايد، و اگر اين كار را نكند من اين خانه را آتش مى زنم !
    ــ آيا مى خواهى اين خانه را آتش بزنى ؟
    ــ به خدا قسم ، اين كار را مى كنم ، زيرا اين كار براى حفظ اسلام بهتر است .[80]
    ــ چگونه شده كه تو جرأت اين كار را پيدا كرده اى ؟ آيا مى خواهى نسل پيامبر را از روى زمين بردارى ؟[81]
    ــ اى فاطمه ! ساكت شو ، محمّد مرده است ، ديگر از وحى و آمدن فرشتگان خبرى نيست ، همه شما بايد براى بيعت بيرون بياييد ، حال اختيار با خودتان است ، يكى از اين دو را انتخاب كنيد: بيعت با خليفه ، يا آتش زدن همه شما .[82]
    هيچ كس باور نمى كرد كه اينان مى خواهند خانه فاطمه(عليها السلام) را به آتش بكشند . آنها اين سخن را از پيامبر شنيده بودند: "هر كس فاطمه را آزار دهد مرا آزار داده است".[83]
    پس چرا آنها مى خواستند درِ خانه فاطمه(عليها السلام) را آتش بزنند؟
    امّا بار ديگر صداى دوّمى در فضاى مدينه پيچيد:
    ــ اى فاطمه ! اين حرف هاى زنانه را رها كن ، برو به على بگو براى بيعت با خليفه بيايد .
    ــ آيا از خدا نمى ترسى كه به خانه من هجوم مى آورى ؟[84]
    ــ در را باز كن، اى فاطمه! باور كن اگر اين كار را نكنى من خانه تو را به آتش مى كشم .[85]
    فاطمه(عليها السلام) به يارى على(عليه السلام) آمده بود، آنها چه بايد مى كردند؟
    بعد از لحظاتى، دوّمى در حالى كه شعله آتشى را در دست داشت به سوى خانه فاطمه(عليها السلام) آمد.[86]
    او فرياد مى زد: "اين خانه را با اهل آن به آتش بكشيد" .[87]
    هيچ كس باور نمى كرد ، آخر به چه جرم و گناهى مى خواستند اهلِ اين خانه را آتش بزنند ؟
    چند نفر جلو آمدند و گفتند:
    ــ در اين خانه فاطمه و حسن و حسين هستند .
    ــ باشد ، هر كه مى خواهد باشد ، من اين خانه را آتش مى زنم .[88]
    هيچ كس جرأت نداشت مانع كارهاى دوّمى شود . سرانجام او نزديك شد و شعله آتش را به هيزم ها گذاشت ، آتش شعله كشيد .
    درِ خانه نيم سوخته شد . او جلو آمد و لگد محكمى به در زد .[89]
    فاطمه(عليها السلام) پشت در ايستاده بود... صداى ناله فاطمه(عليها السلام) بلند شد .
    دوّمى درِ خانه را محكم فشار داد ، صداى ناله فاطمه(عليها السلام) بلندتر شد . ميخِ در كه از آتش، داغ شده بود در سينه فاطمه(عليها السلام) فرو رفت .[90]
    بعد از مدّتى فاطمه(عليها السلام) بر روى زمين افتاد.[91]
    فريادى در فضاى مدينه پيچيد: "بابا ! يا رسول الله ! ببين با دخترت چه مى كنند ".[92]
    اوّلى همه اين صحنه ها را مى ديد و هيچ اعتراضى نمى كرد، چرا كه او خودش دستور اين كارها را داده بود.
    در آن روزِ آتش و خون، اوّلى و دوّمى با كمك هم، اين صحنه هاى دردناك را آفريده بودند.
    چه لزومى دارد كه من نام آنها را ببرم. تو خودت آن دو نفر را خوب مى شناسى.[93]
    اكنون من سؤال مهمّ دارم:
    آيا آن دو نفر كه خانه فاطمه(عليها السلام) را آتش زدند و او را مظلومانه شهيد كردند، نبايد سزاى كار خود را ببينند؟
    اگر مهدى(عليه السلام) در آغوش پدر از مظلوميّت اين خاندان سخن مى گويد، براى اين است كه قلبش داغدار مادرش فاطمه(عليها السلام) است.

    * * *


    مهدى(عليه السلام) هنوز در آغوش پدر است. پدر، گلِ نرجس را مى بويد و مى بوسد.
    پدر گاه دست به چشمان زيباى فرزند خود مى كشد و گاه با او سخن مى گويد، گويا در اين لحظه، تمام شادى هاى دنيا در دل اين پدر موج مى زند.
    پدر دستِ كوچك مهدى(عليه السلام) را در دست گرفته و آن را مى بوسد. اين همان دستى است كه انتقام ظلم هايى را كه بر حضرت زهرا(عليها السلام) و فرزندان او شده است، خواهد گرفت.
    بايد اين دست را بوسه زد. اين دست، دست خداست.
    اين همان دست است كه همه زمين را پر از عدل و داد خواهد كرد در حالى كه پر از ظلم و ستم شده باشد.
    همسفرم!
    آيا آنچه را من مى بينم تو هم مى بينى؟
    پدر قدم هاى مهدى(عليه السلام) را غرق بوسه مى كند!
    اين كار چه حكمتى دارد؟
    من تا به حال كمتر ديده يا شنيده ام كه پدرى، پاىِ فرزندش را ببوسد.
    وقتى امام عسكرى(عليه السلام) بر پاى مهدى بوسه مى زند در واقع، تمام هستى بر قدم هاى مهدى(عليه السلام) بوسه مى زند.[94]
    به راستى در اين كار چه رمز و رازى نهفته است؟
    من بايد براى تو گوشه اى از قصّه معراج را بگويم:

    * * *


    پيامبر به معراج رفته بود. او هفت آسمان را پشت سر گذاشته و به ملكوت رسيده بود.[95]
    او از حجاب ها عبور كرده و به ساحت قدس الهى رسيده بود و خدا با او سخن گفت: "اى محمد ! تو بنده من هستى و من خداى تو ! تو نورِ من در ميان بندگانم هستى ! من كرامت خويش را براى اَوصياى تو قرار دادم".
    پيامبر در جواب گفت: "اَوصياى من، چه كسانى هستند؟".
    خطاب رسيد: "به عرش من نگاه كن!".
    پس پيامبر به عرش نگاه كرد و در آنجا نورهايى را ديد كه بسيار درخشان بودند.
    اين ها نور دوازده امام(عليهم السلام) بودند. در كنار نور آنها نور فاطمه(عليها السلام) قرار داشت.
    خدا در عرش خود سيزده نور (على و فاطمه، حسن و حسين(عليهم السلام) و بقيه امامان تا مهدى(عليه السلام)) را قرار داده بود.
    پيامبر نگاه كرد و در ميان همه اين نورها، يكى را ديد كه ايستاده است و نور او از همه درخشنده تر است. به راستى اين نور كه بود؟
    خداوند به پيامبر خود گفت: "اين همان مهدى است، او قائم است، همان كه انتقام خون دوستان مرا مى گيرد و ظهورش دل هاى مؤمنان را شفا مى بخشد. او دين مرا زنده مى كند".[96]

    * * *


    امام عسكرى(عليه السلام) بوسه بر پاى مهدى(عليه السلام) مى زد و اين براى ما سؤال شد.
    اكنون مى توانيم به سؤال خود جواب بدهيم:
    از همان لحظه اى كه خدا نور مهدى(عليه السلام) را در عرش خود آفريد آن نور ايستاده بود، او "قائم" بود. واژه "قائم" به معناى "ايستاده" است.
    اصلاً وجود مهدى(عليه السلام) براى قيام و ايستادن است. هستى او براى برخاستن و قيام است.
    بى جهت نبود كه چون امام صادق(عليه السلام) نام مهدى(عليه السلام) را شنيد از جا برخاست و دست بر سر گذاشت.
    چه زيباست كه تو هم وقتى نام او را مى شنوى از جاى خود بلند شوى و به نشانه احترام دست بر سر بگيرى.
    آرى، امشب امام عسكرى(عليه السلام) بر پاى مهدى(عليه السلام) بوسه مى زند، اين پاى مبارك، نمادِ حاكميّت خداست، نمادِ پايان ظلم است. نماد آزادى و آزادگى واقعى بشر است.[97]

    * * *


    هنوز پرندگانى سبز رنگ بالاى سر مهدى(عليه السلام) در حال پروازند. به راستى اين ها از كجا آمده اند؟ چقدر زيبايند!
    حكيمه همين سؤال را مى خواهد از امام عسكرى(عليه السلام) بپرسد:
    ــ سرورم! اين پرندگان از كجا آمده اند؟
    ــ عمّه جان! اين ها پرنده نيستند، اين ها فرشتگان هستند.
    ــ اينجا چه مى كنند؟
    ــ خبر به آنها رسيده است مهدى(عليه السلام) به دنيا آمده است. آنها آمده اند تا فرمانده خود را بينند. زمانى كه مهدى(عليه السلام) ظهور كند اين فرشتگان به يارى او خواهند آمد و در واقع سربازان او خواهند بود.[98]
    گويا اين فرشتگان از كربلا به سامرّا آمده اند. معمولاً فرشتگان در آسمان ها هستند، چه شده است كه اين فرشتگان از كربلا به اينجا آمده اند؟
    شايد فكر كنى كه اين فرشتگان براى زيارت امام حسين(عليه السلام) به كربلا آمده بودند و وقتى خبر تولّد مهدى(عليه السلام) را شنيدند به اينجا آمدند؟
    آيا موافقى براى رسيدن به جوابِ بهتر به گذشته سفر كنيم.
    به 194 سال قبل...

    * * *


    طوفان سرخ مىوزيد، دشت پر از خون بود، لاله ها بر زمين افتاده بودند. امام حسين(عليه السلام) غريبانه، تنها و تشنه در وسط ميدان ايستاده بود.
    او از پشت پرده اشكش به يارانِ شهيد خود نگاه مى كرد. همه پر كشيدند و رفتند. چه با وفا بودند و صميمى!
    طنينِ صداى امام در دشت پيچيد: "آيا يار و ياورى هست تا مرا يارى كند؟".[99]
    هيچ جوابى نيامد. كوفيان، سرِ خود را پايين گرفتند. آرى! ديگر هيچ خداپرستى در ميان آنها نبود، آنها همه عاشقان دنيا بودند و به سكّه هاى طلاى يزيد فكر مى كردند.
    فرياد غريبانه را پاسخى نبود امّا...
    صداى غربت حسين(عليه السلام)، شورى در آسمان انداخت. فرشتگان تاب شنيدن نداشتند. حسين(عليه السلام) بى يار و ياور مانده بود.
    در يك چشم به هم زدن، چهار هزار فرشته به كربلا آمدند. آنها به حسين(عليه السلام)گفتند: "اى حسين! تو ديگر تنها نيستى! ما آمده ايم تا تو را يارى كنيم، ما تمام دشمنان تو را به خاك و خون مى نشانيم".
    همه آنها، منتظر اجازه امام حسين(عليه السلام) بودند تا به دشمنان هجوم ببرند. امّا امام به آنها اجازه مبارزه نداد.[100]
    همه فرشتگان تعجّب كردند. آنها گفتند:
    ــ مگر تو نبودى كه در اين صحرا فرياد مى زدى: "آيا كسى هست مرا يارى كند". اكنون ما به يارى تو آمده ايم.
    ــ من ديدار خدا را انتخاب كرده ام. مى خواهم تا با خون خود، درخت اسلام را آبيارى كنم.
    آن روز اسلام به خون حسين(عليه السلام) نياز داشت. اگر او شهيد نمى شد يزيد اسلام را نابود مى كرد و هيچ اثرى از آن باقى نمى گذاشت. اين خون حسين(عليه السلام) بود كه جانى تازه به اسلام بخشيد.
    بعد از شهادت حسين(عليه السلام)، اين چهار هزار فرشته در كربلا ماندند، آنها منتظرند تا مهدى(عليه السلام) به دنيا بيايد تا به ديدارش بيايند.
    آنها سربازان مهدى(عليه السلام) هستند و آماده اند تا در هنگام ظهورش او را يارى كنند.[101]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۹: از كتاب آخرين عروس نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن