کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل نه

      فصل نه


    امشب، شب چهاردهم "مُحرّم" است و آسمان شهر مكه مهتابى است.
    چهار شب از ظهور امام زمان مى گذرد و در شهر مكّه آرامش برقرار است، البته همچنان بيرون شهر سپاه سفيانى مستقر شده و شهر را در محاصره دارند.[72]
    سپاه سفيانى هراس دارد كه وارد شهر شود و با لشكر امام بجنگد.
    آنها منتظرند تا نيروى كمكى از مدينه برسد تا بتوانند به جنگ امام بروند.
    امشب، سيصد هزار نفر از سربازان سفيانى از مدينه به سوى مكّه حركت مى كنند.
    سفيانى به آنان دستور داده تا شهر مكّه را تصرّف و كعبه را خراب كنند و امام را به قتل برسانند. اين نقشه شوم سفيانى است.[73]
    به راستى، امام زمان كه فقط سيصد و سيزده سرباز دارد، چگونه مى خواهد در مقابل لشكرى با بيش از سيصد هزار سرباز مقابله كند؟
    من مى دانم كه خدا هرگز ولىّ خود را تنها نمى گذارد.
    سپاه سفيانى از مدينه به سمت مكّه حركت مى كند و بعد از اينكه از مدينه خارج شد در سرزمين "بَيْدا" مستقر مى شود.[74]
    مى دانيد "بَيْدا" كجا است؟
    حدود پانزده كيلومتر در جاده "مدينه" به سوى "مكّه" كه پيش بروى به سرزمين "بَيْدا" مى رسى.
    پاسى از شب مى گذرد...
    آن مرد كيست كه سراسيمه به اين سمت مى آيد؟
    نگاه كن ! ظاهرش نشان مى دهد كه اهل مكّه نيست. او از راهى دور آمده است.
    آن مرد سراغ امام را مى گيرد، گويا كار مهمّى با آن حضرت دارد.
    ياران امام، آن مرد را خدمت امام مى آورند.
    آن مرد مى گويد: "اى سرورم ! من مأموريّت دارم تا به شما مژده بزرگى بدهم، يكى از فرشتگان الهى به من فرمان داد تا پيش شما بيايم".[75]
    من كه از ماجرا خبر ندارم، از شنيدن اين سخن تعجّب مى كنم. چگونه است كه اين مرد ادّعا مى كند فرشتگان را ديده است؟
    امام كه به همه چيز آگاهى دارد، مى گويد: "حكايت خود و برادرت را تعريف كن ".
    آن مرد رو به امام مى كند و چنين مى گويد:
    من آمده ام تا بشارت دهم كه سپاه سفيانى نابود شد. من و برادرم از سربازان سفيانى بوديم و به دستور سفيانى براى تصرّف مكّه حركت كرديم.
    وقتى به سرزمين بَيْدا رسيديم، هوا تاريك شده بود، براى همين، در آن صحرا منزل كرديم.
    ناگهان فريادى بلند در آن بيابان پيچيد: "اى صحراى بَيْدا ! اين قوم ستمگر را در خود فرو ببر".[76]
    من با چشم خود ديدم كه زمين شكافته شد و تمام سپاه را در خود فرو برد. فقط من و برادرم باقى مانديم و هيچ اثرى از آن سپاه بزرگ باقى نماند. من وبرادرم مات و مبهوت مانده بوديم.
    ناگهان فرشته اى را ديدم كه برادرم را صدا زد و گفت: "اكنون به سوى سفيانى برو و به او خبر ده كه سپاهش در دل زمين فرو رفت".
    بعد رو به من كرد و گفت: "به مكّه برو و امام زمان را به نابودى دشمنانش بشارت ده و توبه كن".[77]
    حالا ديگر خيلى چيزها براى من روشن شده است.
    آرى خداوند به وعده خود وفا نمود و دشمنان امام زمان را نابود كرد.
    آن مرد كه از كرده خود پشيمان است، وقتى مهربانى امام را مى بيند توبه مى كند و توبه اش قبول مى شود.
    آيا مى دانى آن فرشته اى كه با اين مرد سخن گفت كه بود؟
    آن فريادى كه درصحراى "بَيْدا" بلند شد چه بود؟
    او جبرئيل بود كه به امر خدا به يارى لشكر حق آمده بود تا سپاه طاغوت را نابود كند.[78]
    سپاه سفيانى كه مى خواست كعبه را خراب كرده و با امام زمان بجنگد به عذاب خدا گرفتار شده و در دل زمين فرو رفته است.[79]
    خبر نابودى سپاه سفيانى به سرعت در همه جا پخش مى شود. گروهى از آنها كه از ماه ها قبل، مكّه را محاصره كرده بودند، با شنيدن اين خبر فرار مى كنند.
    سفيانى كه در شهر كوفه است با شنيدن اين خبر، ترس تمام وجودش را فرا مى گيرد و فكر حمله به مكّه را از سر خود بيرون مى كند.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۹: از كتاب داستان ظهور نوشته مهدي خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن