کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل دهجوانى هستم كه چند سالى است به خريد و فروش مشغول شده ام.

      فصل دهجوانى هستم كه چند سالى است به خريد و فروش مشغول شده ام.


    البتّه مغازه و سرمايه چندانى هم ندارم.
    جنسى را به صورت عمده خريدارى مى كنم و به صورت جزئى مى فروشم و از اين طريق زندگى خود را مى گذرانم.
    امروز وقتى در بازار عبور مى كردم به مشترى خوبى برخورد نمودم.
    او مقدار زيادى از كالاى مرا مى خواست.
    وقتى به او گفتم چند انبار از آن كالا را دارم، خيلى خوشحال شد.
    بر سر قيمت به توافق رسيديم و معامله قطعى شد.
    خيلى خوشحال بودم، زيرا اين معامله به اندازه كاسبى يك سال برايم سود داشت.
    قرار شد مشترى، كالا را همان لحظه تحويل بگيرد.
    انبار در خانه بود، به سوى خانه آمديم تا كالا رابه او تحويل دهم.
    كليد انبار در جاى خاصّى از اتاق قرار داشت.
    وارد اتاق شدم تا كليد را بردارم، ديدم پدرم درست جايى خوابيده كه كليد انبار را گذاشته ام.
    با خود فكر كردم، آيا پدر را از خواب بيدار كنم و كليد را بردارم يا اينكه از اين معامله پر سود صرف نظر كنم؟
    مشترى عجله داشت، مى خواست بار را تحويل بگيرد.
    از اتاق بيرون آمدم، به او گفتم: بايد صبركنى تا پدرم از خواب بيدار شود.
    او مدّتى صبر كرد و من چند بار به داخل اتاق آمدم ولى پدر هنوز در خواب عميقى بود، زيرا شب قبل براى آبيارى به مزرعه رفته بود.
    به مشترى گفتم: جنس شما آماده است، امّا بايد صبر كنى تا پدرم بيدار شود.
    او گفت: اى جوان! تو چقدر كم عقل هستى! وقتى پدرت بفهمد، چنين پول زيادى نصيب تو شده، خوشحال مى شود كه او را بيدار كرده اى.
    امّا قبول نكردم، زيرا خواب و آسايش پدرم براى من از همه ثروت دنيا بالاتر و باارزش تر بود.
    به هر حال مشترى رفت و معامله به هم خورد. بعد از ساعتى، پدر از خواب بيدار شد.
    وقتى از ماجرا با خبر شد، مرا صدا زد و از من تشكّر كرد.
    سپس چنين گفت: پسرم! من از مال دنيا چيز زيادى ندارم، امّا گوساله اى را كه تازه به دنيا آمده، به تو مى بخشم.
    من هم از پدر تشكر كردم و رويش را بوسيدم. شايد شما تعجّب كنيد، پولى كه از آن معامله به دست مى آوردم، معادل ده ميليون تومان بود، امّا اين گوساله اى كه پدر به من داد، ارزشش صد هزارتومان بيشتر نبود.
    از سخن پدرم تعجّب كردم ولى چيزى نگفتم و دل او را نشكستم، زيرا پدر نمى دانست كه به خاطر بيدار نكردن او از چه سودى چشم پوشى كرده ام.
    با خود فكر كردم كه شايد پدر خيال مى كند، من به خاطر صدهزار تومان پول او را از خواب بيدار نكردم.
    بعد از چند سال فهميدم كه پدرم مى دانست چه مى كند. او فهميده بود كه به خاطر او از سود ده ميليون تومانى گذشته ام.
    آن روز ديگر پدرم از دنيا رفته بود، روزى كه همين گوساله باعث شد تا من به صد ميليارد تومان پول برسم.
    حتماً تعجّب مى كنى، چطور يك گوساله صدهزار تومانى، باعث اين همه ثروت شد؟!
    آرى، دعاى پدر باعث اين معجزه شد، زيرا موقعى كه پدر گوساله را به من داد، نگاهى به آسمان كرد و با خداى خويش سخنى گفت و دعايى نمود و همان دعا كار خودش را كرد و مرا به آن همه ثروت رساند.
    آيا مايل هستى ادامه داستان مرا بدانى؟
    در قوم بنى اسرائيل دو پسر عمو با هم سر مسأله اى اختلاف داشتند و اين باعث كينه و دشمنى بين آنها شد.
    يك شب يكى از آنها به در خانه ديگرى آمد و در زد. وقتى صاحب خانه بيرون آمد به بهانه اى او را به جاى خلوت برد و او را به قتل رساند و جنازه اش را به محلّه اى كه گروه ديگرى از بنى اسرائيل زندگى مى كردند برد و به منزل بازگشت.
    صبح روز بعد، خبر در تمام شهر پيچيد كه يكى از جوانان بنى اسرائيل توسط طايفه ديگرى به قتل رسيده است.
    همان شخص قاتل عدّه اى از جوانانِ طايفه خود را جمع كرد و به اسم خونخواهى به سوى محلّه اى كه جنازه مقتول در آن جا پيدا شده بود حركت كرد و فرياد برآورد كه پسر عمويم توسط شما كشته شده است بايد قاتل را پيدا كنيد تا او را قصاص كنيم.
    خوب است بدانى، قوم بنى اسرائيل دوازده طايفه بودند و در ميان آنها گاه گاهى اختلافات طايفه اى پيش مى آمد.
    اوضاع خيلى خراب شد و نزديك بود كه جنگ داخلى ميان بنى اسرائيل در بگيرد.
    ريش سفيدان بنى اسرائيل جمع شدند و خدمت حضرت موسى(عليه السلام) رفتند و از او كمك خواستند تا از خداوند بخواهد قاتل را مشخص نمايد و از بروز جنگ طايفه اى ميان بنى اسرائيل جلوگيرى شود.
    حضرت موسى(عليه السلام) با خدا سخن گفت.
    از جانب خداوند وحى آمد كه شما بايد گاوى را بكشيد تا قاتل معين شود.
    ريش سفيدها نگاهى به هم كردند و گفتند: اى موسى! ما را مسخره مى كنى؟ ما مى گوييم شهر در خطر جنگ طايفه اى است، تو به ما مى گويى يك گاو بكشيد.
    حضرت موسى(عليه السلام) فرمود: اين دستور خداوند است.
    هر لحظه خبر مى رسيد كه خون جوانان به جوش آمده و آنها شمشيرها را در دست گرفته اند و مى خواهند با يكديگر جنگ كنند.
    ريش سفيدهاى بنى اسرائيل گفتند: اى موسى! به خدا بگو تا ويژگى هاى اين گاو را معين كند.
    حضرت موسى(عليه السلام) از طرف خداوند ويژگى اين گاو را معين كرد كه اين گاو پير نباشد، رنگش زرد يك دست باشد، خلاصه ويژگى هاى آن گاو معلوم شد.
    مردم به دنبال آن گاو مى گرديدند تا آن را خريدارى كرده، پيش حضرت موسى(عليه السلام) بياورند.
    من خودم هم خبر نداشتم كه آن گاوى را كه خدا نشان كرده، همان گوساله اى است كه پدرم چند سال پيش به من داده و اكنون يك گاو شده است.
    مردم هم خبر ندارند، سِرّ اين كه خداوند روى اين گاو به خصوص تاكيد دارد، چيست؟!
    به هر حال بنى اسرائيل شروع به جستجو كردند و همه خانه ها را گشتند تا بالاخره گاو مرا پيدا كردند و گفتند اين همان گاوى است كه خداوند معيّن كرده است.
    عدّه زيادى از مردم به خانه من آمدند و خواستند گاو مرا بخرند.
    من از جريان خبر نداشتم و اصلا نمى خواستم گاو را بفروشم چون هديه پدرم بود.
    با خود فكر كردم، چرا بايد آن را بفروشم؟ چرا مى خواهند آن را بكشند؟
    آنها قيمت را بالا بردند، قيمت معمولى گاو دوميليون تومان بود، امّا آنها گفتند آن را ده ميليون تومان مى خريم.
    گفتم: من نمى فروشم.
    قيمت را تا صدميليون تومان بالا بردند، امّا باز هم گفتم كه من فروشنده نيستم.
    آنها نااميد نزد حضرت موسى(عليه السلام)، برگشتند و گفتند: اى موسى! آيا مى شود خداوند گاو ديگرى را معيّن كند.
    حضرت موسى(عليه السلام) فرمود: نه، فقط همان گاو!
    آنها دوباره برگشتند و گفتند: هر چه تو بگويى، آيا يك ميليارد تومان خوب است؟
    من گفتم: من گاوم را نمى فروشم. من مى خواستم ديگر از آنها راحت شوم. پيش خودم گفتم يك چيزى بگويم تا آنها منصرف شوند و بروند، چون من از اصل ماجرا خبر نداشتم، براى همين گفتم: به شرطى مى فروشم كه پوست اين گاو را پر از طلا و جواهرات كنيد و به من برگردانيد.
    آنها نگاهى به هم كردند و رفتند، من هم راحت شدم. امّا آتش جنگ در ميان بنى اسرائيل شعله مى كشيد و هر لحظه ممكن بود نسل بنى اسرائيل در آن بسوزد.
    زنان بنى اسرائيل راضى شدند و به شوهران خود پيشنهاد دادند، هر زنى يك قطعه از طلا وجواهراتش را بدهد، بهتر از آن است كه يك جوانش در اين جنگ كشته شود.
    بالاخره تصميم گرفتند و به اندازه اى كه پوست گاو پر شود، طلا جمع كردند و به خانه من آوردند.
    من خيلى تعجّب كردم و با خود گفتم كه آيا اين همه طلا و جواهرات را كه بيش از صد ميليارد تومان ارزش دارد، براى خريد گاو آورده اند؟
    البتّه باور نمى كردم كه آنها براى گاو دو ميليون تومانى، اين همه طلا بدهند.
    در كمال ناباورى طلاها را گرفتم و گاو را تحويل دادم. قرار شد، پوست گاو را بعداً بياورند تا طلاها را در آن بريزم واگر كم بود دوباره بياورند، امّا تصميم گرفتم، همراه آنها بروم.
    با آن جمعيّت زياد گاو را نزد حضرت موسى(عليه السلام) برديم. حضرت موسى(عليه السلام)دستور داد گاو را كشتند و بعد از مدتى به اذن خدا آن جوان زنده شد. حضرت موسى(عليه السلام) از او سؤال كرد: چه كسى تو را به قتل رساند؟
    او هم پسر عموى خود را نشان داد و جريان آن شب را براى حضرت موسى(عليه السلام) تعريف كرد.
    به هر حال آتش فتنه فروكش كرد و مردم به خانه هاى خود بازگشتند. همه به من مى گفتند: چقدر خوش شانس هستى، صد ميليارد تومان ثروت به تو رسيد.
    وقتى به سوى خانه باز مى گشتم به ياد دعاى پدر افتادم. موقعى كه من به خاطر احترام او از آن معامله و سود ده ميليون تومانى دست شستم.
    اكنون به خاطر دعاى او به چنين ثروتى رسيدم. آرى، من خوش شانس و سعادتمند بودم، زيرا دعاى پدرم همراه من بود.
    اگر در زندگى خود به دنبال شانس هستيد، دعاى پدر را دريابيد و از او بخواهيد براى شما دعا كند.[18]
    دوست خوبم! نمى دانم تا به حال چند بار قرآن را ختم كرده اى، چند بار سوره بقره را خوانده اى؟
    آيا مى دانى قسمت عمده اين داستان در سوره بقره آيات 67 تا 72 آمده است. نمى دانم تا كى قرآن را فقط براى ثواب خواهيم خواند و به معانى و پيام هاى آن توجّه نخواهيم كرد.
    خداوند متعال از بيان داستان گاو بنى اسرائيل در كتاب خود هدف و مقصودى دارد، امّا افسوس كه اكثر ما مسلمانان، قرآن را كتاب مقدّسى كرده ايم كه فقط بايد آن را ببوسيم و تلاوت كنيم، ولى براى فهميدن پيام هاى بزرگ آن كمتر وقت بگذاريم.
    به اميد روزى كه قرآن را نه كتاب تلاوت، بلكه كتاب درسى خويش بدانيم كه بايد آن را بفهميم و به دستورات آن عمل كنيم!


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۰: از كتاب بهشت فراموش شده نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن