بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ
من عاشق شب هاى كوير هستم، لحظه شمارى مى كنم تا فرصتى پيش بيايد و به كوير سفر كنم و محو سكوت كوير شوم.
شهر من در حاشيه كوير است، شبى از شب ها كه مهمان كوير بودم، فرياد سكوت را با تمام وجودم مى شنيدم. با دوستانم قرار گذاشته بوديم كه وقت سحر به جستجوىِ سپيده برويم، چرا كه در شهر هيچ اثرى از سپيده نيست، آن قدر چراغ روشن كرده ايم كه ديگر كسى به سپيده فكر نمى كند.
و چه شبى بود آن شب! هيچ وقت از يادم نمى رود، همه جا تاريكى بود كه ناگهان نورِ سپيده، پهنه آسمان را روشن كرد، چه عظمتى داشت! چيزى كه تا آن روز، نديده و نشنيده بودم.
غرق ديدار سپيده بودم كه به فكر فرو رفتم، سؤالى به ذهنم آمد: روشنى اين لحظه به چه مى ماند؟ همه جا تاريكى بود و به يك باره، نور صبح طلوع كرد و اميد و روشنايى را در جان طبيعت زنده كرد.
آرى! فقط علم و دانش مى تواند چنين باشد، وقتى كه تو در تاريكى ها قرار مى گيرى، اين نور علم است كه مى تواند تو را به سر منزل مقصود رهنمون كند.
و اين گونه شد كه من در آن سپيده دم، تو را ياد كردم و تصميم گرفتم تا براى تو از ارزش علم بنويسم. به اميد روزى كه با هم به سمتِ سپيده حركت كنيم.
مهدى خُدّاميان آرانى
مهر ماه 1389