کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل چهارده

      فصل چهارده


    جبرئيل نزد پيامبر مى آيد و مژده اى از طرف خدا به پيامبر مى دهد. پيامبر نزد عمويش ابوطالب مى رود و از او مى خواهد كه پيامى را به بت پرستان برساند.
    ابوطالب نزد آنها مى رود. آنها خيال مى كنند كه او از گرسنگى و شرايط سخت محاصره به تنگ آمده است براى همين به او مى گويند:
    ــ خيلى خوش آمدى! ما منتظرت بوديم و مى دانستيم كه سرانجام از حمايت محمّد دست برمى دارى.
    ــ اين چه خيال باطلى است؟ من هرگز از حمايت محمّد دست نمى كشم.
    ــ پس براى چه نزد ما آمدى؟
    ــ شما پيمان نامه اى را كه نوشته و همه مهر كرده ايد كجا گذاشته ايد؟
    ــ داخل كعبه.
    ــ محمّد به من گفت كه موريانه آن پيمان نامه را خورده است.
    ــ چه حرف هايى مى زنى؟ تا به حال چنين چيزى سابقه نداشته است؟ صدها سال است كه پيمان نامه هاى مهم را در كعبه مى گذارند.
    ــ به داخل كعبه برويد و آن پيمان نامه را بياوريد. اگر سخن محمّد دروغ باشد، من او را به شما تحويل مى دهم.
    ــ پيشنهاد خوبى است.
    ــ امّا اگر سخن او درست باشد شما بايد به اين محاصره پايان بدهيد.
    ــ باشد، قبول است.
    رهبران مكّه خيلى خوشحال هستند، آنها فكر مى كنند كه به زودى پيامبر در اختيار آن ها خواهد بود و اصلاً احتمال نمى دهند كه سخن ابوطالب درست باشد.[116]
    نگاه كن! همه به سوى كعبه مى روند، درِ كعبه باز مى شود. پيمان نامه در داخل پارچه اى قرار گرفته و از سقف آويزان است. يكى آن را پايين مى آورد. وقتى پارچه آن را باز مى كنند، مى بينند كه موريانه آن را خورده است.[117]
    آرى، مدّت هاست كه نوشته آنها نابود شده است، نوشته اى كه سه سال تمام ظلم ها را قانونى جلوه مى داد!
    همه سكوت مى كنند و با تعجّب به يكديگر نگاه مى كنند.
    به راستى محمّد از كجا خبر داشت؟ ماجرا چيست؟ چرا بايد به اين ظلم و ستم ادامه داد؟
    اين ها سؤالاتى است كه بعضى ها از خود مى پرسند.

    * * *


    بعد از مدّتى، اكنون مسلمانان از شِعْب ابوطالب خارج مى شوند و محاصره اقتصادى تمام مى شود. آن تهديد بزرگ، پايان يافته است.
    مسلمانان به زندگى خود باز مى گردند و مى توانند مثل بقيّه مردم خريد و فروش كنند. روزها و شبها مى گذرند...
    خبرى در شهر مكّه مى پيچد، همه مسلمانان ناراحت مى شوند: ابوطالب به سختى بيمار شده است.
    پيامبر به عيادت عمويش ابوطالب مى آيد و او را در حال سختى مى بيند و برايش دعا مى كند.
    چند روز مى گذرد. به پيامبر خبر مى رسد كه بيمارى ابوطالب شدّت يافته است، گويا ديگر اميدى به بهبودى او نيست.
    پيامبر با عجله خود را كنار بستر عمو مى رساند. همه فرزندان ابوطالب در كنار او جمع شده اند. اشك در چشمانِ على(عليه السلام)حلقه زده است، فاطمه بنت اسد، همسر ابوطالب هم آنجاست. پيامبر كنار بستر ابوطالب مى نشيند و دست عموى خود را در دست مى گيرد.
    ابوطالب ديگر نفس هاى آخر را مى كشد، با صدايى ضعيف رو به فرزندان خود مى كند و به آنان مى گويد: "از شما مى خواهم همواره پشتيبان محمّد باشيد. بدانيد هر كس از او پيروى كند سعادتمند مى شود".[118]
    بعد از لحظاتى روح ابوطالب به سوى آسمان پرمى كشد و در بهشت مهمان خدا مى گردد.
    آيا مسلمانى به وفادارى او خواهد آمد؟[119]
    هرگز!

    * * *


    مرگ ابوطالب براى پيامبر بسيار دردناك است، اسلام بزرگ ترين حامى خود را از دست داده است.
    رهبران مكّه از مرگ ابوطالب بسيار خوشحال هستند. آنها ديگر هيچ مانعى براى اذيّت و آزار پيامبر نمى بينند!
    خداى من! چه مى بينم!
    آنها به پيامبر سنگ مى زنند، وقتى كه پيامبر از كنار ديوارى عبور مى كند، خاكروبه بر سر او مى ريزند. آرى، روزگار غربت پيامبر شروع شده است!
    پيامبر همه اين ها را براى خدا تحمّل مى كند، آرى، براى بيدارى مردم بايد سختى زيادى كشيد.[120]

    * * *


    وقتى پيامبر به خانه مى آيد ديگر آن نشاط و شادابى را در چهره همسر خود نمى بيند. رنگ چهره خديجه زرد شده است; گويا او بيمار است.
    خديجه در روزهاى پايانى شِعْب، سختى هاى زيادى را تحمّل كرده است.
    آيا موافقى با هم به عيادت خديجه برويم؟
    ــ خداى من! باور نمى كنم! آيا اينجا خانه خديجه است، نكند ما اشتباه آمده ايم؟
    ــ نه، اينجا خانه خديجه است.
    ــ من كه در اينجا چيزى ديگر نمى بينم. پس كجاست آن فرش هاى ابريشمى و ظرف هاى نقره اى و... يعنى اين خانه، خانه ثروتمندترين بانوى حجاز است!
    ــ خديجه همه هستى خود را به پاى درخت اسلام ريخت و به زودى اسلام درخت تنومندى خواهد شد. خديجه باغبان اسلام است.
    مدّتى مى گذرد و بيمارى خديجه شديدتر مى شود، امروز فقط چهل و پنج روز از وفات ابوطالب گذشته است وروز دهم ماه رمضان است.[121]
    همه مسلمانان ناراحت هستند، آنها نگران حالِ مادر خود هستند، زيرا خديجه "اُمّ المؤمنين" است.[122]
    اُمّ المؤمنين يعنى: مادر همه مؤمنان!
    پس تو هم مى توانى خديجه را مادر صدا بزنى. او مادر مهربان من و توست...

    * * *


    آقاى من! اكنون كه هر نفسم بوى رفتن مى دهد از تو چند سؤال دارم:
    آيا براى تو همسر خوبى بودم؟
    آيا توانستم همان كسى باشم كه به تو وعده داده بودم؟
    تمام ثروتم را به پايت ريختم، تمام عمر كنيز تو بودم، نگاه كن! از آن همه ثروت جز اين پوستين چيزى برايم نمانده است.
    آقاى من! آيا همانى بودم كه دوست داشتى؟
    آن روز خواهرم را فرستادم تا تو را از عشق من آگاه كند، شيفته تو شده بودم. من تو را انتخاب كردم. همه زنان مكّه مرا سرزنش كردند. آنها مى خواستند عشق تو را رها كنم، من در جواب به آنان فهماندم كه تو را با همه دنيا عوض نمى كنم.
    كنيز تو شدم تا تو را يارى كنم.
    به من بگو: آيا توانسته ام همه هستى ام را فداى تو كنم؟
    اكنون كه نفس هاى آخر را مى كشم به لبخندى از تو خرسندم.
    من نزد خداى تو مى روم و در بهشت منتظرت مى مانم.
    مولاى من! آيا مى خواهى بدانى در اين آخرين لحظه ها به چه مى انديشم و براى چه اشك مى ريزم؟
    وقتى من بروم، چه كسى خاك ها را از چهره تو خواهد گرفت؟
    تو در ميان اين مردم تنها مانده اى!
    من براى تنهايى تو اشك مى ريزم.

    * * *


    اى مادر مهربانم! غصّه نخور! من كه هستم!
    با همين دست هاى كوچكم، زخم پيشانى بابا را مرهم مى نهم.
    من خودم به جاى تو، خاك ها از چهره پدر مى گيرم.
    من باباى خوبم را مى بوسم و مى بويم.
    مادر!
    من به تو قول مى دهم نگذارم بابا تنهايى را احساس كند.
    مگر نمى دانى وقتى بابا مرا در آغوش مى گيرد بوى بهشت را حس مى كند؟
    ديگر گريه نكن! من طاقت ندارم اشك تو را ببينم.
    من فاطمه ام! دختر كوچك تو!

    * * *


    همسر عزيزم! اى كه در تنهايى ها پناهم بودى!
    اى كه با همه هستى خود ياريم كردى.
    هرگز يادم نمى رود. تو بودى كه مرا انتخاب نمودى و هميشه آرامش را به من هديه كردى.
    نام تو را همواره بر لب خواهم داشت و هيچ وقت فراموشت نخواهم كرد.[123]
    تو بهترين هديه اى بودى كه خدايم به من داد.
    تو در بهشت هم همسر من خواهى بود اى خديجه.[124]
    تو از من خواستى تا اشك نريزم و گريه نكنم، باشد، لبخند مى زنم.
    از تو مى خواهم تو هم لبخند بزنى.
    مگر نمى دانى لبخند تو براى من، زيباتر از همه زيبايى ها است.

    * * *


    تو براى آخرين بار نگاه به چهره پيامبر مى كنى. دست فاطمه(عليها السلام) را در دست مى گيرى و براى آخرين بار دست او را مى فشارى.
    فاطمه(عليها السلام)، دختر توست و اكنون در آغاز راه است!
    او راه تو را ادامه خواهد داد و تا آخر عمر از حق و حقيقت دفاع خواهد كرد.
    تو آماده پرواز هستى; مى روى تا مهمان خدا بشوى.
    تو به آغوش مهر خدا مى روى. روح تو به سوى بهشت پر مى كشد.
    و اشك در چشمان پيامبر حلقه مى زند. او فاطمه اش را در بغل مى گيرد و سخت مى فشارد.
    اكنون ديگر فاطمه(عليها السلام)، "اُمّ اَبيها" است.[125]
    آيا كسى خواهد فهميد كه "اُمّ اَبيها" به چه معنا است و چه رازى در آن نهفته است؟


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۴: از كتاب بانوى چشمه نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن