کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل يازده

      فصل يازده


    پيامبر همراه با خديجه(عليها السلام) و على(عليه السلام) به طواف كعبه مى آيند و با بى اعتنايى از مقابل بت ها عبور مى كنند. در روزگارى كه همه مردم در مقابل بت ها سجده مى كنند، اين سه نفر با خشم به بت ها نگاه مى كنند و فقط خداى يگانه را مى پرستند.
    گوش كن! دو تن از بزرگان مكّه دارند با هم سخن مى گويند:
    ــ آيا آنها را مى شناسيد؟
    ــ محمّد و على و خديجه هستند.
    ــ آنها كنار كعبه چه مى كنند؟
    ــ محمّد خود را پيامبر خدا مى داند و دين تازه اى را آورده است و آنها دارند نماز مى خوانند.
    به راستى كه اين سه نفر چه كار زيبايى انجام مى دهند، نماز خود را كنار كعبه مى خوانند. مردم نماز آنها را مى بينند و براى آنها سؤال ايجاد مى شود.
    آنها در مقابل چه كسى سجده مى كنند؟ هر چه نگاه مى كنى در مقابل آنها هيچ بتى نيست.
    آنها در مقابل خدايى سجده كرده اند كه با چشم ديده نمى شود.[79]

    * * *


    پيامبر در ميان مردم مى گردد و هر كس را كه مناسب ببيند به اسلام دعوت مى كند.
    افرادى كه زمينه هدايت دارند وقتى سخن خدا و قرآن را مى شنوند مسلمان مى شوند.
    حدود چهل نفر مسلمان مى شوند كه در ميان آنها ابوذر، ياسر، سُميّه، عمّار و عبدالله بن مسعود و... به چشم مى آيند.
    اكنون، بعد از گذشت سه سال، ديگر وقت آن فرا رسيده است تا پيامبر به صورت رسمى و آشكارا، مردم را به اسلام دعوت كند.
    جبرئيل بر پيامبر نازل مى شود و اين آيه را براى او مى خواند: (وَ أَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الاَْقْرَبِينَ) ; خاندان خويش را از عذاب خدا بترسان.[80]

    * * *


    اينجا خانه خديجه است و چند نفر مشغول پختن غذا هستند:
    ــ شما چه كار مى كنيد؟
    ــ بانو دستور داده است تا ناهار تهيّه كنيم. امروز پيامبر مهمانان زيادى دارد.
    ــ مهمانان او كيستند؟
    ــ پيامبر اقوام و خويشان خود را دعوت كرده است و ما براى آنها ناهار تهيّه مى كنيم.
    ساعتى مى گذرد، ديگر وقت ظهر است، ولى از مهمانان هيچ خبرى نيست. من رو به خديجه مى كنم و مى گويم:
    ــ پس چرا از پيامبر و مهمانان خبرى نيست؟
    ــ مهمانى كه اينجا نيست. ما فقط غذا را در اينجا مى پزيم.
    ــ پس مهمانى كجاست؟
    ــ بايد به خانه ابوطالب بروى.
    با عجله حركت مى كنيم تا به مراسم برسيم. خانه ابوطالب آنجاست. اتاق پذيرايى پر از جمعيّت است، همه مهمانان آمده اند.[81]
    پيامبر نزديكِ در نشسته است، على(عليه السلام) هم كنار او. على (عليه السلام)با اين كه بيش از پانزده سال ندارد، ولى همچون جوان رشيدى به نظر مى آيد.
    پيامبر رو به على(عليه السلام) مى كند و از او مى خواهد تا غذا را بياورد. سپس سفره پهن مى شود و همه غذا مى خورند.[82]
    چه غذاى خوشمزه و با بركتى!!

    * * *


    بعد از صرف غذا، پيامبر از جاى خود برمى خيزد و سخن خود را آغاز مى كند:
    به نام خدايى كه يكتاست و هيچ شريكى ندارد.
    اى خويشان من! بدانيد كه فقط خير و خوبى را براى شما مى خواهم. من پيامبر خدا هستم و براى سعادت شما و همه مردم برانگيخته شده ام.
    جبرئيل بر من نازل شد و از جانب خدا با من سخن گفت. بدانيد كه پس از مرگ، بار ديگر زنده مى شويد ; بهشت و يا جهنّم در انتظار شما خواهد بود.
    آيا مى خواهيد از عذاب خدا نجات پيدا كنيد؟ پس دست از بت پرستى برداريد و به پيامبرى من ايمان بياوريد.
    سكوت همه جا را فرا گرفته است. همه به هم نگاه مى كنند. پيامبر سخن خود را ادامه مى دهد: آيا در ميان شما كسى هست مرا در اين راه يارى كند، هر كس كه اين كار را بكند برادر و جانشين من خواهد بود؟
    هيچ كس جواب نمى دهد. اكنون على(عليه السلام) از جا برمى خيزد و مى گويد:
    ــ اى پيامبر! من شما را يارى مى كنم.
    ــ بنشين على جان!
    پيامبر سه بار سخن خود را تكرار مى كند و فقط على(عليه السلام) است كه هر سه بار جواب مى دهد. اكنون پيامبر رو به همه مى كند و مى گويد: بدانيد كه اين جوان، برادر و وصىّ و جانشين من است. از او اطاعت كنيد...[83]

    * * *


    برخيزيد...! برخيزيد...! برخيزيد...!
    همه به هم نگاه مى كنند، چه خبر شده است؟ آيا دشمن به مكّه حمله كرده است؟
    اين رسمى است كه از سال ها پيش به جا مانده است; وقتى كسى خطرِ دشمن را احساس مى كند، اين گونه فرياد مى كند تا همه مردم باخبر شوند.
    صدا از طرف كوه صفا مى آيد، همه به آن طرف مى روند. به راستى چه كسى در اين صبح زود مردم را به بيدارى و هوشيارى مى خواند؟
    نگاه كن! اين پيامبر است كه بر بالاى كوه صفا ايستاده است و همه را مى خواند: برخيزيد!
    پير و جوان در پاى كوه صفا جمع شده و منتظر پيامبر هستند. آنان هرگز از پيامبر دروغ نشنيده اند. حتماً حادثه اى پيش آمده كه او آنها را به يارى خوانده است.
    اكنون پيامبر سخن مى گويد: اى مردم! اگر من به شما بگويم كه دشمن پشت اين كوه كمين كرده و مى خواهد به شما حمله كند، آيا سخن مرا باور مى كنيد؟
    همه جواب مى دهند: آرى، ما هرگز از تو دروغ نشنيده ايم. پيامبر ادامه مى دهد: من مانند ديده بانى هستم كه دشمن را از دور مى بيند و به سوى قوم خود مى رود. اى مردم! خطرى شما را تهديد مى كند. من مى خواهم شما را نجات بدهم، دست از بت پرستى برداريد و به خداى يكتا ايمان بياوريد...[84]

    * * *


    صداى درِ خانه را مى شنوى. پيامبر به خانه بازگشته است. خوشحال مى شوى، برمى خيزى و در را باز مى كنى. پيامبر مى گويد: سلام اى خديجه!
    جواب سلامش را با مهربانى مى دهى...
    خداى من!
    چرا پيشانى پيامبر خون آلود است؟
    چه شده است؟
    پيامبر وارد خانه مى شود و تو زخم پيشانى او را مى بندى. پيامبر به تو نگاه مى كند و لبخند مى زند و كنار تو آرام مى گيرد.[85]
    درست است او در بيرون خانه دشمنان زيادى دارد; امّا بهترين همسر دنيا كنار اوست.
    تو به فكر فرو مى روى، چرا مردم با پيامبرى كه براى آنها دل مى سوزاند اين گونه برخورد مى كنند؟
    مردم مى دانند كه پيامبر مى خواهد آنها را از دين پدران و مادرانشان جدا كند. آنها ساليان سال به اين بت ها با قداست نگاه كرده اند.
    اين قانون است: هر كس بخواهد قداست بت ها را زير سؤال ببرد، سزايش سنگ است!
    رهبران مكّه به آنها گفته اند: مواظب باشيد كسى به بت ها توهين نكند كه در آن صورت عذاب بر شما نازل خواهد شد!!
    همه آقايى و ثروت رهبران در بت پرستىِ اين مردم است، اگر كسى مردم را بيدار كند، آقايى آنها ديگر تمام خواهد شد!
    و تو فكر مى كنى كه چه كسى به پيامبر سنگ زده است. جواب معلوم است. جوانانى اين سنگ ها را زده اند كه مى خواستند رضايت دختران خداى خود را به دست آورند.
    رهبران براى جوانان سخن گفتند: اى جوانان! چرا ساكت نشسته ايد! چرا از دين خود دفاع نمى كنيد؟ مگر شما غيرت دينى نداريد؟
    بعد از آن بود كه سنگ ها به سوى پيامبر پرتاب شدند.[86]

    * * *


    خبر به ابوطالب مى رسد كه گروهى پيامبر را اذيّت و آزار كرده اند، او از شنيدن اين خبر بسيار ناراحت مى شود.
    اكنون ابوطالب براى رهبران مكّه پيامى مى فرستد و به آنها مى فهماند كه حواسشان را جمع كنند. درگير شدن با محمّد(صلى الله عليه وآله)يعنى درگير شدن با ابوطالب!
    به همه خبر مى رسد كه ابوطالب قسم خورده است كه از پيامبر حمايت كند. آنها مى فهمند كه اگر فقط يك بار ديگر سنگى به سوى پيامبر پرتاب شود سرانجامِ شومى در انتظار آنها خواهد بود.[87]
    امروز ابوطالب بزرگ خاندان بنى هاشم است، اگر او دستور دفاع از محمّد(صلى الله عليه وآله)را بدهد همه جوانان غيور بنى هاشم به ميدان مى آيند. وقتى او شمشير به دست بگيرد براى بت پرستان روز سختى خواهد بود.
    اكنون پيامبر مى تواند مردم را به اسلام دعوت كند. او از هر فرصتى استفاده مى كند تا رسالت خود را به مردم برساند.
    بيا دعا كنيم خدا عمر ابوطالب را زياد كند! او تنها كسى است كه از پيامبر حمايت مى كند.

    * * *


    خداوند به پيامبر پسرى مى دهد. پيامبر نام او را عبدالله مى گذارد و به او علاقه زيادى دارد.
    عبدالله پس از شش ماه بيمار مى شود و بعد از چند روز از دنيا مى رود. مرگ او براى پيامبر خيلى سخت است، ولى او صبر پيشه مى كند.
    خبر مرگ عبدالله باعث خوشحالى دشمنان پيامبر مى شود، آنها با خود مى گويند: محمّد پسر ندارد و بعد از مرگ او، نام و يادش فراموش خواهد شد!
    پيامبر وقتى اين سخنان را مى شنود هيچ نمى گويد. تا به حال همه پسران پيامبر از دنيا رفته اند.
    "عاص" كه يكى از بت پرستان است پيامبر را مى بيند و به او مى گويد: خوشحالم كه تو "اَبْتَر" هستى!
    اَبْتَر به كسى مى گويند كه هيچ فرزند پسرى ندارد تا نام و ياد او را زنده نگاه دارد.
    و خداوند سوره كوثر را بر پيامبر نازل مى كند:
    (إِنَّـآ أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ . . . )
    اى محمّد! ما به تو كوثر عطا مى كنيم...بدان كه دشمن تو اَبْتَر است.
    اين كوثر چيست كه خدا آن را به پيامبر مى دهد؟
    بايد صبر كنيم تا زمان سفر آسمانى پيامبر فرا برسد...[88]

    * * *


    جبرئيل همراه با دو فرشته ديگر از آسمان آمده اند. آنها مى خواهند پيامبر را به اوج آسمان ها ببرند.[89]
    امشب شبى است كه پيامبر مهمان عرش خدا مى شود، امشب شب معراج پيامبر است.[90]
    سفر آغاز مى شود. پيامبر سوار بر اسبى بهشتى مى شود و به سوى بيت المقدس مى رود.
    همه پيامبران خدا در آنجا جمع شده اند، آنها مى خواهند پيامبر را ببينند و سخنش را بشنوند.[91]
    ساعتى بعد، پيامبر به آسمان ها مى رود، فرشتگان به استقبال او آمده و به او خوش آمد مى گويند.[92]
    مدّتى مى گذرد، اكنون پيامبر وارد بهشت مى شود، بهشتى كه خدا براى بندگان خوبش آماده كرده است...
    به به ! عجب بوى خوشى مى آيد !
    اين بوى خوش از چيست كه تمام بهشت را فرا گرفته و بر عطر بهشت، غلبه پيدا كرده است؟
    پيامبر مدهوش اين بو است. او از جبرئيل سؤال مى كند:
    ــ اين عطر خوش از چيست؟
    ــ اين بوى سيب است . سيصد هزار سال پيش، خدا سيبى با دست خود آفريد. از آن زمان تاكنون اين سؤال براى ما بدون جواب مانده كه خدا اين سيب را براى چه آفريده است؟
    لحظاتى بعد، دسته اى از فرشتگان نزد پيامبر مى آيند. آنان همراه خود همان سيب را آورده اند.
    آنها رو به پيامبر مى كنند و مى گويند: اى محمّد ! خداوند اين سيب را براى شما فرستاده است.[93]
    آرى، پيامبر مهمان خدا است و خدا خودش مى داند از مهمان خود چگونه پذيرايى كند. او سيصد هزار سال پيش، هديه پيامبر خود را آماده كرده است!
    به راستى هدف خدا از خلقت آن سيب خوشبو چيست؟
    بايد صبر كنى تا پيامبر اين سيب را تناول كند و از آن سيب، فاطمه(عليها السلام) خلق شود، آن وقت، رازِ خلقت اين سيب را مى فهمى.
    و چه مى دانى فاطمه(عليها السلام) كيست. او محورِ رضايت خداست.[94]
    فاطمه(عليها السلام) بوىِ بهشت مى دهد; بوى سيب سرخِ بهشتى![95]

    * * *


    ــ خديجه! من امشب به معراج رفتم و مهمان خدا بودم.
    ــ خدا از مهمانش چگونه پذيرايى كرد؟
    ــ او به زودى به ما دخترى خواهد داد كه نامش فاطمه خواهد بود. نسل من از او خواهد بود. نسلى كه بسيار بابركت است.
    ــ خدا را شكر.
    ــ خديجه! در همه اين سفر، جبرئيل همراه من بود. او در پايان اين سفر از من خواسته اى داشت.
    ــ خواسته او چه بود؟
    ــ از من خواست تا سلام او را به تو برسانم.[96]

    * * *


    مدّتى مى گذرد، ديگر وقت آن است كه فاطمه(عليها السلام) به دنيا بيايد. خديجه نياز به كمك دارد.
    او كسى را به سراغ زنان قابله مى فرستد تا به كمك او بيايند; امّا به يارى او نمى آيند.
    آنها براى خديجه چنين پيام مى فرستند: خديجه! چرا با محمّد ازدواج كردى؟ چرا از او حمايت كردى؟ چرا به دين او ايمان آوردى؟ ما به كسى كه بت هاى ما را قبول ندارد كمك نمى كنيم!
    خدايا! خديجه چه كند؟
    شب فرا مى رسد و تاريكى همه جا را فرا مى گيرد. خديجه تنهاىِ تنها، در اتاقش است. او ماجراى زنان مكّه را به پيامبر نمى گويد. او نمى خواهد پيامبر غصّه بخورد.
    اكنون خديجه دست به دعا برمى دارد:
    بار خدايا! فقط از تو كمك و يارى مى خواهم!

    * * *


    صدايى به گوش خديجه مى رسد:
    سلام بر بانو!
    خديجه تعجّب مى كند، در اين تاريكى شب چه كسانى به ديدار او آمده اند؟
    او خوب نگاه مى كند، چهار زن را مى بيند كه در مقابل او ايستاده اند. آنها چقدر نورانى هستند. آنها از كجا آمده اند؟ آيا اهل مكّه هستند؟
    يكى از آنها رو به خديجه مى كند و مى گويد:
    ــ ديگر غصّه نخور! خدا ما را براى يارى تو فرستاده است.
    ــ شما كيستيد؟
    ــ ساره، همسر ابراهيم(عليه السلام); آسيه، همسر فرعون; مريم، مادر عيسى(عليه السلام) و كُلثوم، خواهر موسى(عليه السلام).
    ــ شما همان چهار زن بهشتى هستيد؟
    ــ آرى. ما امشب مهمان تو و در كنار تو هستيم.[97]

    * * *


    ساعتى مى گذرد، نورى همه آسمان را روشن مى كند، بوى بهشت، فضا را پر مى كند. فاطمه(عليها السلام) به دنيا آمده است.
    ساره فاطمه(عليها السلام) را روى دست مى گيرد و خديجه را صدا مى زند: بانوى من! اين فاطمه است، آيا نمى خواهى او را ببينى؟
    خديجه چشمان خود را باز مى كند، فاطمه(عليها السلام) را مى بيند كه به روى او لبخند مى زند.
    فاطمه(عليها السلام) در آغوش مادر است. مادر او را مى بويد و مى بوسد.
    چهار زن بهشتى با خديجه خداحافظى مى كنند و به آسمان مى روند.[98]
    پيامبر وارد اتاق مى شود، به ياد شب معراج مى افتد، خاطره آن شب برايش زنده مى شود:
    شب معراج و مهمانى خدا. ماجراى سيب سرخ خدا!
    اكنون، پيامبر فاطمه اش را در آغوش مى گيرد، فاطمه(عليها السلام) بوىِ بهشت مى دهد. صدايى به گوش مى رسد:
    ( إِنَّـآ أَعْطَيْنَـكَ الْكَوْثَرَ ) .
    ما به تو كوثر داديم. فاطمه(عليها السلام) همان كوثر ماست. ما امشب كوثر خود را به تو داديم.

    * * *


    آيا به خاطر دارى من و تو كجا ايستاده ايم؟
    مردم اين روزگار، دختران خود را زنده به گور مى كنند و اين كار را غيرت و مردانگى مى دانند![99]
    هر روز دختران زيادى طعمه جهالت مردان عرب مى شوند و هيچ كس به صداى ناله آنها رحم نمى كند.
    اين مردم، دختران خود را مايه ننگ خود مى دانند و با زنده به گور كردن آنها احساس غرور مى كنند.
    حالا ببين كه پيامبر فاطمه اش را چگونه مى بوسد و مى بويد. او مى گويد: هر وقت مشتاق بهشت مى شوم، تو را مى بوسم!.





نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۱: از كتاب بانوى چشمه نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن