کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هشت

      فصل هشت


    تنگ غروب عمّار در خانه نشسته است و با خود فكر مى كند.
    آيا موافقى نزد او برويم و قدرى با او سخن بگوييم؟
    ــ به چه فكر مى كنى؟ عمّار!
    ــ آرى، من بايد پيام خديجه را به محمّد برسانم; امّا نمى دانم چگونه؟
    ــ همين امشب نزد محمّد برو و ماجرا را بگو.
    ــ تو كه نويسنده هستى، نمى شود يك متنى را براى من بنويسى؟
    ــ براى چه؟
    ــ تا من آن را بخوانم و پيام خديجه را اين گونه برسانم.
    ــ من خود نيز در نوشتن اين كتاب، بارها ماندم چه بنويسم و آرزو كردم كاش اين كتاب را يك نويسنده زن مى نوشت، ما مردها هر كارى هم بكنيم نمى توانيم احساسات نجيبانه يك زن را بيان كنيم!
    ــ پس مى گويى چه كنم؟ چه بگويم؟
    ــ توكّل به خدا داشته باش، خودش كمكت مى كند.

    * * *


    ساعتى از شب گذشته است. درِ خانه به صدا در مى آيد، محمّد(صلى الله عليه وآله) برمى خيزد و درِ خانه را باز مى كند و عمّار را مى بيند. او را به داخل خانه دعوت مى كند.
    محمّد(صلى الله عليه وآله) برايش نوشيدنىِ خنك مى آورد. عمّار مى گويد:
    ــ شنيدم كه عمويت، ابوطالب مى خواهد برايت زن بگيرد.
    ــ آرى، من ديگر بايد ازدواج كنم.
    ــ بگو بدانم خودت كسى را هم در نظر دارى؟
    ــ من اين كار را به عمويم ابوطالب و عمّه ام صَفيّه سپردم.
    ــ من براى تو يك همسر خوب سراغ دارم.
    ــ خوب، برو به عمو و عمّه ام بگو، اگر آنها پسند كردند به خواستگاريش مى رويم.
    عمّار به صورت پاك و نورانى محمّد(صلى الله عليه وآله) نگاه مى كند لبخند شادمانى مى زند و مى گويد:
    ــ اين كسى را كه من مى گويم آنها حتماً مى پسندند، مهم اين است كه تو بخواهى با او ازدواج كنى.
    ــ چه كسى را مى خواهى معرّفى كنى؟
    ــ خديجه.

    * * *


    عمّار خيلى خوشحال است كه توانست وظيفه خود را انجام بدهد. او با محمّد(صلى الله عليه وآله) خداحافظى مى كند و به خانه خود مى رود.
    او وقتى به خانه مى رسد از خود سؤال مى كند: آيا محمّد(صلى الله عليه وآله) به خواستگارى خديجه خواهد رفت؟
    حتماً محمّد(صلى الله عليه وآله) مى داند كه خديجه خواستگاران زيادى دارد. خديجه زيباترين و ثروتمندترين زن عرب است، به همين دليل، شاه يمن به خواستگارى او آمده است.
    ثروتمندان مكّه نيز به خواستگارى او آمده اند; امّا خديجه همه آنها را نااميد كرده است.

    * * *


    بايد امشب محمد(صلى الله عليه وآله) تصميم خود را بگيرد، آيا او به خواستگارى خديجه خواهد رفت؟
    او به خوبى مى داند كه مردم مكّه فقط به يك بانو، "طاهره" مى گويند، آن هم خديجه است. طاهره يعنى پاكدامن!
    هيچ كس به پاكدامنى و نجابت خديجه نمى رسد، او از نسل ابراهيم(عليه السلام) است.
    خديجه دختر عموى اوست و محمّد(صلى الله عليه وآله) به خوبى او را مى شناسد. خيلى ها آرزو دارند جاى او باشند، زيباترين و ثروتمندترين بانوى عرب شيفته او شده است.
    به راستى محمّد(عليه السلام) شيفته كدام خوبى خديجه مى شود؟
    آيا او به زيبايى خديجه دل مى ببندد يا به ثروت خديجه؟
    هرگز!!
    او مى خواهد سراغ خودِ خديجه برود، نه سراغ ثروت بى اندازه او و نه سراغ زيبايى او![49]

    * * *


    اى خديجه! براى چه شيفته محمّد(صلى الله عليه وآله) شدى؟
    تو كه مى دانى او فقير است، پس چرا او را انتخاب كردى؟
    فهميدم. در نگاه تو، دنيا هيچ ارزشى ندارد، هر چه پايان پذير باشد دل تو را نمى ربايد!
    تو به دنبال صداقت و انسانيّت هستى. تو مى خواهى با مردى ازدواج كنى كه از دنيا آزاد است.
    تو خوب مى دانى، ثروتمند واقعى كسى است كه دنيا براى او ارزشى نداشته باشد.
    تو نمى خواهى كه ديگر در فكر دنيا و آب و خاك باشى. تو فهميده اى كه ارزش عمر تو از همه اين ها بالاتر است. تو مى خواهى عمر خود را صرف چيزى كنى كه بى نهايت است!
    تو خوب مى دانى مردى كه به دنيا دل نبندد، خيلى قيمت دارد.
    ارزش او از همه دنيا بالاتر است!
    تو شيفته كسى شده اى كه شيفته دنيا نيست.

    * * *


    صبح روز بعد فرا مى رسد و محمّد(صلى الله عليه وآله) به سوى خانه خديجه مى رود. او مى خواهد با خديجه سخن بگويد.
    محمّد(صلى الله عليه وآله) مى خواهد همه ماجرا را از زبان خود خديجه بشنود. مردم وقتى مى بينند او به خانه خديجه مى رود خيال مى كنند او مى خواهد مزد خود را از خديجه بگيرد.
    مَيسِره به خديجه خبر مى دهد كه محمّد(صلى الله عليه وآله) آمده است. او وارد اتاق خديجه مى شود.
    خديجه پشت پرده نشسته است. محمّد(صلى الله عليه وآله) سلام مى كند و جواب سلام مى شنود...

    * * *


    ــ آمدى، چقدر منتظرت بودم! دلم گواهى مى داد كه مى آيى. ببين گفته ام خانه را برايت آب و جارو كرده اند.
    ــ پيامى براى من فرستاده بودى، گفتم بيايم از زبان خودت بشنوم، ماجرا چيست؟
    ــ پسر عمو! من شيفته خوبى هاى تو شده ام. تو پسر عموى من هستى و هم بهترين مرد اين روزگار!
    ــ آيا مى دانى زندگى با من سختى هاى زيادى دارد؟ زندگى من يك سفر پر از بلاست. من به زودى راهى را آغاز خواهم كرد كه دشمنى همه مردم را در پى خواهد داشت.
    ــ من همه اين سختى ها را به جان خريدارم! من مى خواهم تو را يارى كنم.
    ــ با حرف مردم چه خواهى كرد؟
    ــ من از حرف آنها هيچ باكى ندارم.
    ــ آنها به تو خواهند گفت: چرا با كسى كه روزى كارگر تو بود ازدواج كردى؟
    ــ به آنها مى گويم: من با آقا و مولاى خود ازدواج كرده ام.
    ــ اگر همسر من بشوى همه دوستان خود را از دست مى دهى.
    ــ من آماده ام تا همه هستى خود را به پاى تو بريزم!
    ــ باشد، من به زودى به خواستگارى تو خواهم آمد.
    ــ پسر عمو! منتظرت مى مانم.

    * * *


    محمّد(صلى الله عليه وآله) از خانه خديجه بيرون مى آيد. او خيلى خوشحال است كه خدا دعايش را مستجاب كرده است.
    او اكنون مى خواهد اين ماجرا را به عمويش ابوطالب بگويد. درست است كه آمنه، مادر او سال ها پيش از دنيا رفته است; امّا صَفيّه كه هست. صَفيّه، عمّه مهربان اوست.[50]
    نگاه كن! محمّد(صلى الله عليه وآله) به سوى خانه صَفيّه مى رود. او مى خواهد با عمّه اش سخن بگويد. عمّه با روى باز از او استقبال مى كند:
    ــ خيلى خوش آمدى!
    ــ عمّه جان! من مى خواستم مطلبى را به شما بگويم.
    ــ بفرما!
    ــ من همسر آينده خود را انتخاب كرده ام.
    ــ مبارك است! بگو بدانم چه كسى دل تو را ربوده است تا همين امشب به خواستگارى او برويم.
    ــ خديجه.
    ــ قربانت بشوم. نمى خواهم دل تو را بشكنم; امّا فكر نمى كنم خديجه همسر تو بشود. او همسر شاه يمن نشد. كاش يك نفر ديگرى را انتخاب مى كردى!
    ــ من فقط با خديجه ازدواج مى كنم. شما برو از طرف من با او سخن بگو، شايد قبول كند.
    ــ باشد، همين الان به خانه او مى روم.

    * * *


    من با خود فكر مى كنم چرا محمّد(صلى الله عليه وآله) در مورد علاقه خديجه به او چيزى نگفت؟
    شايد او مى خواهد كسى نفهمد كه خديجه شيفته او شده است. اگر مردم بفهمند خديجه براى محمّد(صلى الله عليه وآله) چه پيامى داده است، نجابت خديجه را زير سؤال خواهند برد.
    محمّد(صلى الله عليه وآله) به گونه اى با عمّه اش سخن گفت كه او از ماجراى پيام خديجه باخبر نشود.
    اكنون صَفيّه به سوى خانه خديجه حركت مى كند تا با او سخن بگويد. به خديجه خبر مى دهند كه صَفيّه آمده است، او با عجله به استقبال صَفيّه مى رود.
    سخنانى ميان صَفيّه و خديجه رد و بدل مى شود، صَفيّه مى فهمد كه خديجه حاضر است با محمّد(صلى الله عليه وآله) ازدواج كند.
    صَفيّه خيلى خوشحال مى شود و تصميم مى گيرد تا هر چه سريعتر اين خبر را براى ابوطالب ببرد.[51]
    صَفيّه آخرين سخن خود را به خديجه چنين مى گويد: "ما امشب به خواستگارى تو مى آييم".
    خديجه كسى را مى فرستد كه به عمويش خبر بدهد تا در مراسم امشب شركت كند. بعد از مرگ پدر خديجه، اين عموى خديجه است كه همه كاره اوست.
    صَفيّه هم به خانه ابوطالب مى رود و با او سخن مى گويد. وقتى ابوطالب ماجرا را مى شنود خيلى خوشحال مى شود و تصميم مى گيرد تا در اوّلين فرصت به خواستگارى خديجه بروند.





نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۸: از كتاب بانوى چشمه نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن