کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل سيزده

      فصل سيزده


    ــ تا دختران خدا بر ما غضب نكرده اند جلوى اين ديوانه را بگيريد!
    ــ تا چه وقت مى خواهيد دست روى دست بگذاريد و به محمّد فرصت بدهيد؟
    ــ همه شكنجه ها و كشتارها نتيجه عكس داد و باعث شد تا گروهى از جوانان به محمّد بپيوندند.
    ــ بايد هر چه سريع تر محمّد را به قتل برسانيم. اين تنها راه ماست.
    ــ تا زمانى كه ابوطالب هست نمى توانيم محمّد را به قتل برسانيم. بايد فكر ديگرى بكنيم.
    اين سخنان بزرگان مكّه است كه دور هم جمع شده اند و به فكر چاره هستند.
    ساعتى مى گذرد. آنها به اين نتيجه مى رسند: بايد خاندان بنى هاشم را زير فشار گرسنگى قرار بدهيم تا خودِ آنها، محمّد را تحويل بدهند; به همين دليل، از امروز هرگونه خريد و فروش با آنها جرم بوده و مجازات سنگين دارد.
    يكى از ميان جمعيّت مى گويد: ما بايد هم پيمان شويم كه هر كس به محمّد دسترسى پيدا كرد، او را به قتل برساند.
    همه با اين نظر هم موافقت مى كنند. قلم و كاغذى مى آورند و مصوّبات جلسه امروز را مى نويسند. سپس همه، آن را مهر كرده و آن را در كعبه قرار مى دهند.
    آرى، از اين لحظه به بعد، قتل پيامبر جنبه قانونى پيدا مى كند و همه براى اجراى اين قانون با يكديگر هم پيمان شده اند.
    اكنون گروهى مأمور مى شوند تا كنار دروازه شهر مكّه مستقر شوند و به همه تاجران خبر دهند كه خريد و فروش با مسلمانان جرم است. ديگر هيچ تاجرى حق ندارد با مسلمانان تجارت كند.
    اكنون همه به فكر قتل پيامبر هستند، آنها مى خواهند در اوّلين فرصت زمين را به خون او رنگين كنند.[107]

    * * *


    پيامبر در خانه ابوطالب است، عدّه اى از مسلمانان هم اينجا هستند. ابوطالب به فكر دفاع از پيامبر است. او به خوبى مى داند كه الان اسلام سخت ترين مرحله را پيش رو دارد.
    وقتى همه بزرگان مكّه با هم، پيمان بسته اند، ديگر به اين سادگى ها نمى توان اين پيمان را شكست. عرب سرش را مى دهد ولى زير قول خودش نمى زند!!
    ابوطالب مى داند كه اين بار بزرگان مكّه با تمام توان به جنگ با پيامبر آمده اند و آنها مى خواهند هر طور شده پيامبر را به قتل برسانند.
    امروز ابوطالب به عهد و پيمانى كه با پدرش عبد المطلب بسته است، عمل مى كند.
    درست است كه دشمنان با تمام نيرو به ميدان آمده اند; امّا ابوطالب نيز به مقابله آنها آمده است.
    آيا آن كوه بلند را در شرق كعبه مى بينى؟ كنار آن كوه، شِعْب ابوطالب است.
    شِعْب به شكافِ بين دو كوه گفته مى شود. ابوطالب دستور داه تا ياران پيامبر به آنجا منتقل شوند.
    حتماً مى خواهى بدانى چرا ابوطالب چنين تصميمى گرفته است؟
    بت پرستان تصميم دارند تا محمّد(صلى الله عليه وآله) را به قتل برسانند، تعداد نيروهاى آنها خيلى زياد است ولى تعداد مسلمانان بسيار كم!
    ممكن است بت پرستان از چهار سمت به خانه پيامبر هجوم بياورند و در اين صورت مسلمانان نمى توانند به خوبى از محمّد(صلى الله عليه وآله) دفاع كنند. ولى وقتى كه پيامبر در شِعْب باشد، سه طرف او را كوه فرا گرفته و بت پرستان فقط مى توانند از روبرو حمله كنند.[108]
    شِعْب در واقع يك سنگر طبيعى است كه دشمن نمى تواند از چپ و راست و پشتِ سر حمله كند.

    * * *


    مسلمانان به شِعْب منتقل شده اند. هواى شِعْب در تابستان خيلى گرم است! گرما بيداد مى كند; امّا براى دفاع از پيامبر بايد همه سختى ها را تحمّل كرد.
    نگاه كن! خديجه هم كه تا امروز در خانه مجلّل خود زندگى مى كرد به شِعْب آمده است، به راستى كه او چه همسر فداكارى است!
    اكنون پيامبر و ياران او در شِعْب هستند. همه به صورت منظّم كنار ورودى شِعْب نگهبانى مى دهند.
    هر كس ساعتى از شبانه روز را نگهبانى مى دهد، نگهبانان شِعْب با شمشيرهاى برهنه هر رفت و آمدى را كنترل مى كنند تا مبادا خطرى پيامبر را تهديد كند.
    ابوطالب همه امور را در شِعْب مديريّت مى كند، او همه سختى ها را براى دفاع از پيامبر به جان خريده است.[109]
    بت پرستان منتظر هستند تا ذخيره غذايى مسلمانان تمام شود. آنها با خود مى گويند: به زودى گرسنگى به سراغ مسلمانان مى آيد و آنها براى نجات از مرگ، محمّد را تحويل ما خواهند داد. وقتى صداى گرسنگى بچّه هاى كوچك بلند شود، آن وقت روز مرگ محمّد فرا خواهد رسيد.
    مدّتى بايد صبر كرد...

    * * *


    رهبران مكّه خيال مى كنند كه همين روزها ذخيره غذايى ياران پيامبر تمام مى شود زيرا هيچ تاجرى نمى تواند با آنان خريد و فروش كند.[110]
    به زودى مسلمانان براى نجات از مرگ خود و بچّه هايشان، پيامبر را تحويل خواهند داد و آن وقت آنها پيامبر را اعدام خواهند كرد.
    آرى، بعد از اين ديگر هيچ كس جرأت نخواهد كرد بت پرستى را خرافه بخواند!
    چند روز مى گذرد و هيچ خبرى از مسلمانان نمى شود، آنها در شِعْب ابوطالب به زندگى خود ادامه مى دهند.
    رهبران مكّه خيلى تعجّب كرده اند. نمى دانند چه شده است. آنها از خود سؤال مى كنند: چرا نقشه آنها با شكست روبرو شده است؟

    * * *


    بت پرستان تو را خوب نشناخته اند، اى خديجه!
    آنها نمى دانند كه امروز تو با تمام هستى خود به ميدانِ مبارزه آمده اى.
    چه كسى مى داند كه تو از سال ها پيش به فكر امروز بودى. هنوز هيچ خبرى از اسلام نبود كه تو در انتظار ظهور آخرين پيامبر بودى.
    در آن روز به تجارت پرداختى و ثروت زيادى جمع كردى، سكّه هاى طلاى تو از همه بيشتر شد. آن روز براى امروز سرمايه مى اندوختى!
    امروز همه سكّه هاى طلاى خود را به ميدان آورده اى!
    رهبران مكّه مسلمانان را در محاصره اقتصادى قرار داده اند تا بتوانند به پيامبر دسترسى پيدا كنند; امّا آنها تو را فراموش كرده بودند.[111]
    تو فرمانده اين جنگ اقتصادى هستى و پيروز اين ميدان!
    تو خديجه اى!

    * * *


    بت پرستان چند نگهبان را استخدام كرده اند تا مواظب باشند هيچ بار شترى به شِعْب ابوطالب نرود. نگهبانان به صورت منظّم عوض مى شوند، هر كدام از آنها هشت ساعت در روز نگهبانى مى دهد. هوا ابرى است و همه جا تاريك!
    دو نگهبان با شمشير در آنجا ايستاده اند. صدايى به گوش مى رسد. يك سياهى به اين سو مى آيد:
    ــ كيستى؟
    ــ غريبه نيستم. من يكى از جوانان اين شهر هستم.
    ــ اينجا چه مى خواهى؟
    ــ من يك سؤالى از شما دارم.
    ــ چه سؤالى؟
    ــ شما ماهى چقدر حقوق مى گيريد؟
    ــ بزرگان قريش به ما در يك ماه يك سكّه طلا مى دهند.
    ــ شما امشب مى توانيد صد سكّه طلا كاسبى كنيد. حقوق هشت سال نگهبانى را همين امشب بگيريد.
    ــ چگونه؟
    ــ فقط يك لحظه چشمان خود را ببنديد. مى فهميد چه مى گويم.
    ــ يعنى ما يك لحظه چيزى نبينيم.
    ــ آرى، فقط يك لحظه.
    سياهى نزديك تر مى شود و در تاريكى شب روى دست هر كدام از آنها يك كيسه كوچك مى گذارد و مى گويد:
    ــ در هر كدام از اين كيسه ها صد سكّه طلا است.
    ــ فقط هر كارى مى خواهى بكنى، سريع باش!
    در تاريكى شب، آن سياهى به سرعت دور مى شود و بعد از لحظاتى، شترى با بار گندم و خرما نزديك مى شود.
    آن دو نگهبان چشم هاى خود را مى بندند و شتر عبور مى كند...

    * * *


    ــ آن جوان را مى بينى، تا ديروز آه نداشت كه با ناله سودا كند، حالا چه زندگى خوبى براى خود درست كرده است!
    ــ شنيده ام گران ترين اسب عربى را هم براى خود خريده است و قرار است به خواستگارى بهترين دختر مكّه برود.
    ــ نمى دانم او اين همه پول را از كجا به دست آورده است، نكند او گنجى پيدا كرده است؟
    اين روزها اين سخنان در شهر مكّه زياد شنيده مى شود. مردم مى بينند كه گروهى به صورت ناگهانى به پول زيادى رسيده اند. هيچ كس نمى داند كه آنها اين پول را از كجا آورده اند.
    حتماً به ياد دارى كه رهبران مكّه، خريد و فروش با مسلمانان را ممنوع كرده اند و ديگر هيچ تاجرى حق ندارد با مسلمانان معامله اى بكند.
    اين گروه نزد تاجران مى روند و گندم و خرما و غيره را از آنها خريدارى مى كنند.
    آنها بار خرما و گندم مى خرند و به صورت قاچاق به خديجه مى فروشند. آنها بازار سياه درست كرده اند و هر بار آذوغه را به صد برابر قيمت آن، به خديجه مى فروشند!
    چه كاسبى از اين بهتر مى توان پيدا كرد؟
    البته اين كار بسيار خطرناكى است. قاچاق گندم و خرما به شِعْب مجازات سختى دارد; امّا وسوسه پول، آنها را رها نمى كند. ره صد ساله را مى توان در يك شب رفت!
    آرى، اين همان جنگ اقتصادى است كه خديجه فرمانده آن است، او با همه ثروت خود به ميدان مبارزه آمده است.
    خديجه مى داند كه جوانان مكّه همه بت پرستند و دشمن اسلام; امّا وقتى بوى پول به مشامشان برسد خيلى از مسائل را فراموش مى كنند.
    تا ثروت خديجه هست هيچ كس گرسنگى نخواهد كشيد و گريه هيچ كودكى بلند نخواهد شد.
    آرى، تاريخ فراموش نخواهد كرد كه اگر ثروت خديجه نبود از اسلام هيچ خبرى نبود.
    اسلام كه بهترين دين خداست، مديون خديجه است.

    * * *


    نگاه كنيد!
    خديجه مرا ببينيد!
    ببينيد كه او چگونه دين مرا يارى مى كند!
    من خداى زمين و آسمان ها هستم و به خديجه مباهات مى كنم.[112]
    اى جبرئيل!
    برخيز و شتاب كن!
    نزد محمّد برو و به او بگو كه من خديجه را دوست دارم.
    سلام مرا به خديجه برسان.[113]
    من خديجه را مى شناختم و براى همين بود كه او را مادر همه خوبى ها نمودم.
    خديجه، مادر فاطمه است، فاطمه گل سرسبد هستى من است...

    * * *


    سه سال است كه مسلمانان در محاصره هستند. رهبران مكّه باور نمى كردند كه اين نقشه هم بى نتيجه بماند.
    اكنون همه آنها منتظر هستند تا ثروت خديجه تمام شود.
    آنها با خود مى گويند كه ثروت خديجه هر قدر زياد هم باشد، سرانجام تمام مى شود; آن وقت است كه در شِعْب ابوطالب گرسنگى بيداد خواهد كرد و مسلمانان مجبور خواهند شد محمّد را تسليم كنند.
    خديجه همه ثروت خود را در راه اسلام خرج كرد. ديگر از ثروت او چيز زيادى باقى نمانده است.
    امشب، اين آخرين بار شترى است كه وارد شِعْب مى شود، ديگر براى خديجه هيچ پولى نمانده است.
    مدّتى مى گذرد...صداى گريه كودكان گرسنه به آسمان مى رود، وضعيّت شِعْب بحرانى مى شود.[114]
    خدايا! خودت كمك كن!
    خديجه به يكى از اقوام خود پيام مى فرستد و از او مى خواهد تا مقدارى خرما و گندم براى مسلمانان بفرستد و او با زحمت زياد اين كار را مى كند.
    غذا جيره بندى مى شود، بيشتر به كودكان رسيدگى مى شود. [115]

    * * *


    خديجه گرسنگى را تحمّل مى كند و سهم خود را به ديگران مى دهد. فاطمه كه اكنون چند سال دارد ايثار و فداكارى را از مادر مى آموزد.
    او مى بيند كه مادر غذاى خود را به ديگران مى دهد و خود گرسنه مى ماند.
    من خيلى نگران حال خديجه هستم. او روز به روز ضعيف تر مى شود، نكند او بيمار بشود، آخر يك بدن چقدر طاقت دارد گرسنگى را تحمّل كند؟ ولى خديجه نمى تواند ببيند كه بچّه ها و كودكان در گرسنگى باشند، او غذاى خود را به آنها مى دهد و نمى گذارد هيچ كس از اين ماجرا با خبر شود.
    روزهاى سختى است. رهبران مكّه خيلى خوشحال هستند، آنها پيش بينى مى كنند كه به زودى كار مسلمانان تمام است و آنها مجبور خواهند شد محمّد را تحويل دهند. اگر آنها اين كار را نكنند همه آنها از گرسنگى خواهند مرد.
    به راستى سرنوشت مسلمانان چه خواهد شد؟
    وعده خدا نزديك است.
    درست است كه مسلمانان سختى هاى زيادى كشيدند ولى آنها دست از يارى حق برنداشتند.
    آنها ثابت كردند كه اسلام را براى نان و پول نمى خواهند. آنها براى اسلام از نان و پول گذشتند و گرسنگى كشيدند.
    خدا خودش وعده داده است كه اهل ايمان را يارى كند.
    به زودى وعده خدا فرا مى رسد...





نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۳: از كتاب بانوى چشمه نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن