کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل يك

      فصل يك


    ــ با تو هستم! صبر كن! بايد اينجا بايستى و هفت بار صداى الاغ از خود در بياورى!
    ــ چرا بايد اين كار را بكنم. مگر من ديوانه ام؟
    ــ عجب حرفى مى زنى! اين يك رسم مهمّ است، نگاه كن همه دارند اين كار را مى كنند.
    ــ خوب، همه كارِ بى خودى مى كنند.
    ــ اگر تو اين كار را نكنى بيمارى "وبا" مى گيرى.
    با تعجّب به من نگاه مى كنى. به راستى تو را كجا آورده ام؟ من خودم هم تعجّب كرده ام.
    ما كيلومترها راه آمده ايم تا خانه خدا را زيارت كنيم. همان خانه اى كه خداوند ابراهيم(عليه السلام) را فرستاد تا آن را آباد كند. ما مى خواهيم وارد اين شهر بشويم; امّا چرا مردم از ما چنين خواسته اى دارند؟
    ما به روزگار خرافات آمده ايم، به روزگار جاهليّت! هنوز پانزده سال تا ظهور اسلام باقى مانده است.
    اين هم يكى از خرافاتى است كه اين مردم به آن اعتقاد دارند: اگر هنگام ورود به شهر، صداى الاغ از خود در آورى از "وبا" در امان خواهى بود![1]
    اكنون وارد شهر مى شويم و به سوى كعبه مى رويم، تو خيلى مشتاق ديدن خانه خدا هستى. مى دانم مى خواهى بر جاى دستِ ابراهيم(عليه السلام) بوسه بزنى.
    اين خانه، خانه يكتاپرستى است، خدا به حضرت آدم(عليه السلام) دستور داد تا اين خانه را بنا كند.
    وقتى كار ساخت كعبه تمام شد، خدا به او وحى كرد كه من گناه تو را بخشيدم و رحمت خود را بر تو نازل كردم.[2]
    اين خانه، شعبه اى از رحمت و مهربانى خداست، شايد شنيده اى كه خداوند توبه حضرت آدم(عليه السلام) را كنار همين خانه قبول كرد.

    * * *


    ــ با تو هستم، صبر كن!
    ــ براى چه؟ ما فاصله زيادى تا كعبه نداريم. من مى خواهم به زيارت بروم و طواف كنم.
    ــ الآن وقت مناسبى براى اين كار نيست. بايد صبر كنيم.
    ــ يعنى چه، مگر طواف هم وقت مناسبى مى خواهد؟
    ــ اگر حالا كنار كعبه برويم با زنى روبرو مى شويم كه لخت و عريان طواف مى كند.[3]
    ــ آخر مگر چنين چيزى مى شود؟
    ــ بله، من كه گفتم، ما به سرزمين سياهى ها و خرافات آمده ايم.
    هنوز با ناباورى به من نگاه مى كنى. آخر چگونه ممكن است كه يك زن با آن وضعيّت براى طواف بيايد. تعجّب نكن! اين يك قانون است. خوب است سايه اى پيدا كنيم و بنشينيم تا من ماجرا را برايت تعريف كنم.

    * * *


    سال ها پيش در اين سرزمين هيچ نشانى از آبادى نبود. درّه اى خشك كه هيچ كس آن را نمى شناخت.
    خدا به ابراهيم(عليه السلام) فرمان داد تا فرزندش اسماعيل(عليه السلام) را همراه با مادرش به اينجا بياورد و كعبه را كه ويران شده بود، دوباره بسازد.
    كار ساخت كعبه كه تمام شد، حضرت ابراهيم(عليه السلام) به فلسطين بازگشت و هاجر و اسماعيل(عليهما السلام) را كنار كعبه گذاشت.
    چند روز كه گذشت، گروهى از عرب ها، گذرشان به اينجا افتاد. آنها وقتى آب زمزم را ديدند در اينجا منزل كردند. كم كم مردم زيادى در اينجا جمع شدند و شهر مكّه ساخته شد. بيشتر مردمِ اين شهر به دين ابراهيم(عليه السلام) ايمان آوردند.
    سال ها گذشت، آرام آرام شهرت كعبه به اطراف رسيد، مردم از هر گوشه و كنار براى طواف آن مى آمدند، زيرا حج از اعمالى بود كه در دين ابراهيم(عليه السلام) به آن تأكيد شده بود.
    شهر تا مدّتى در اختيار فرزندان اسماعيل(عليه السلام) بود; امّا بعد از مدّتى، گروهى از عرب ها شهر مكّه را در اختيار خود گرفتند.
    آنها خود را خادمان كعبه خواندند و رسوم زيارت كعبه را تحريف كردند و از اين راه به ثروت زيادى رسيدند.
    يكى از قانون هايى كه آنها وضع كردند اين بود: هر كس كه براى طواف كعبه مى آيد بايد حتماً لباس مردم شهر مكّه را به تن كند و اگر كسى اين لباس را نمى توانست تهيّه كند، بايد لباس هاى خود را از بدن بيرون بياورد و عريان طواف كند!
    مردمى كه براى طواف كعبه مى آمدند، خيال مى كردند اين كار، يك دستور آسمانى است و با انجام آن، خداى كعبه را از خود راضى مى كنند!
    رهبران مكّه به آنها گفته اند شما با اين لباس هاى خود كه گناه انجام داده ايد نمى توانيد كعبه را طواف كنيد، يا بايد لباس ما را تهيّه كنيد يا آنكه با بدن عريان طواف كنيد.[4]
    امان از روزى كه دين وسيله اى براى فريب مردم شود!

    * * *


    بلند شو! اكنون ديگر ما مى توانيم به سوى كعبه برويم. وقتى كنار كعبه مى رسيم تو مات و مبهوت مى ايستى و نگاه مى كنى!
    در اطراف كعبه بت هاى زيادى مى بينى، عدّه اى در مقابل اين بت ها به سجده افتاده اند; گريه مى كنند و از او حاجت مى خواهند.
    همه كسانى كه طواف كعبه مى كنند، كف مى زنند و سوت مى كشند. اينجا خانه خداست، مجلس عروسى نيست. چرا كف مى زنند؟
    عبادت اين مردم، همين سوت زدن و كف زدن ها است، به راستى اين چه دينى است كه اين مردم دارند؟
    ما بايد به طواف خود ادامه بدهيم و با خداى خود راز و نياز كنيم. درست است كه در ميان اين همه سوت و كف، صدا به صدا نمى رسد; امّا خدا در همه حال، صداى بندگانش را مى شنود.[5]

    * * *


    بعد از طواف، به سوى چاه زمزم مى رويم تا قدرى آب بنوشيم.
    چه آب گوارايى!
    همان آبى كه خدا براى هاجر و اسماعيل(عليهما السلام) از دل زمين جارى كرد. وقتى ابراهيم(عليه السلام) به سوى فلسطين رفت، هاجر ماند و يك نوزاد.
    در اينجا نه آبى بود و نه درختى. اسماعيل(عليه السلام) تشنه شد و هاجر به جستجوى آب رفت. او در دل اين كوه ها مى دويد تا شايد آبى پيدا كند. او به هر جا كه مى دويد جز كوه و سنگ چيزى نمى ديد.
    خدا هيچ گاه مهمان خود را فراموش نمى كند. ناگهان از زير پاى اسماعيل(عليه السلام)، چشمه اى جارى شد.
    هنوز هاجر مى دويد. او خسته شد و نااميد به سوى اسماعيل(عليه السلام) بازگشت.
    نگاهش به آب زلالى افتاد كه از دلِ زمين مى جوشيد. خدا با آب زمزم از مهمانش پذيرايى كرده بود.[6]

    * * *


    كنار چاه زمزم، چند نفر با هم سخن مى گويند:
    ــ خوشا به حال ما كه امروز به مكّه آمديم.
    ــ براى چه؟
    ــ مگر خبر ندارى؟ قرار است درِ كعبه را باز كنند.
    ــ چقدر خوب.
    ما هم خوشحال مى شويم. خيلى دلمان مى خواست كه بتوانيم داخل كعبه را ببينيم.
    ساعتى مى گذرد، چند پيرمرد به سوى كعبه مى آيند. همه مردم كنار مى روند، فكر مى كنم آنها بزرگان مكّه هستند. كليد درِ كعبه به دست يكى از آنهاست.
    اكنون درِ كعبه باز مى شود، مردم در صف مى ايستند تا يكى بعد از ديگرى وارد كعبه شوند. بايد قدرى صبر كنيم تا نوبت ما بشود.
    اكنون ما وارد كعبه مى شويم.
    خداى من! اينجا خانه خداست يا بتكده؟
    هر چه نگاه مى كنى بت مى بينى! ده ها بت در درون خانه خدا چه مى كنند؟
    گروهى به سوى آن بت بزرگ مى روند. در مقابلش به سجده مى افتند و گريه مى كنند و از آن حاجت مى خواهند.
    در اين ميان، من شروع به شمارش بت هاى كوچك و بزرگ مى كنم كه در داخل كعبه و اطراف كعبه است.
    اينجا خانه توحيد است ; امّا سيصد و شصت بت در اينجا جلوه نمايى مى كنند.[7]
    تو مات و مبهوت به آنها نگاه مى كنى و از من مى پرسى: چرا اين مردم بت پرست شده اند؟
    بايد تاريخ را با هم بخوانيم:

    * * *


    سال ها پيش، مردى به نام "ابن لُحَىّ"، رهبر شهر مكّه بود. او به بيمارى سختى مبتلا شد.
    طبيب ماهرى در مكّه بود به او دستور داد تا به شام (سوريه) سفر كند و بدن خود را با آب چشمه اى كه در آنجاست، بشويد.
    رهبر مكّه به شام رفت. آن چشمه را پيدا كرده و چند ماه را در آنجا ماند و هر روز در آبِ آن چشمه، بدنش را شستشو مى داد.
    مردم شام، بت هايى را براى خود درست كرده بودند و آنها را مى پرستيدند. او به يكى از اين بتكده ها رفت و با ديدن آن مردم بت پرست فهميد كه رهبران آنها از راه بت پرستىِ اين مردم به چه ثروت زيادى رسيده اند.
    هر روز ده ها گوسفند قربانى مى شوند و بعد از پايان مراسم، همه آنها كباب شده و سفره اى رنگين پهن مى شود.
    او فهميد كه تمامى هديه هاى ارزشمندى كه مردم براى بت ها مى آورند، ميان رهبران تقسيم مى شود.
    اينجا بود كه فكرى به ذهن رهبر مكّه رسيد: ساختن يك بت در مكّه و فريب دادن مردم!
    وقتى او از سفر بازگشت، فكر بت پرستى را در مكّه رواج داد. در فاصله كوتاهى بت هاى زيادى ساخته شد و مردم به پرستش آنها مشغول شدند.
    اعتقاد مردم به سه بت بيش از بقيّه بود و آنها را دخترانِ خدا مى دانستند و در برابر آنها سجده مى كردند و از آنان حاجت مى خواستند.[8]
    نام دخترانِ خدا چنين بود: "لات"، "مَنات" و "عُزّى".

    * * *


    ــ حالا مى فهمم كه منظور آنها از آن دعا چه بود؟
    ــ كدام دعا را مى گويى؟
    ــ وقتى ما طواف مى كرديم، دعايى را كه مردم مى خواندند، مى شنيدم و نمى دانستم معناى آن چيست. در آن دعا نام "لات"، "عُزّى" و "مَنات" آمده بود.
    ــ حتماً تو اين دعا را شنيده اى: "واللاّتِ والعُزّى، وَمَناةِ الثّالِثَة الأُخرى، فَإِنَّهُنَّ الغَرانيقُ العُلى، وَإِنَّ شَفاعَتَهُنَّ لَتُرتَجى".
    ــ معناى اين دعا چيست؟
    ــ قسم به "لات"، "عُزّى" و "مَنات" كه آنها سه دخترِ زيباى خدا هستند و ما به شفاعت آنها اميد داريم.
    حتماً دوست دارى كه از اين دخترانِ خدا برايت بيشتر بگويم. اين مردم در همه گرفتارى هاى خود آنها را صدا زده و از آنها كمك مى گيرند.
    نگاه كن! جهالت و نادانى با اين مردم چه كرده است كه در مقابل سنگ هايى كه خود تراشيده اند، سجده مى كنند و از آنها حاجت مى خواهند![9]

    * * *


    عُزّى، عزيزترين بت اين سرزمين است!
    او الهه آفرينش است و همه هستى به دست او خلق شده است.
    اين مردم به داشتن عُزّى، افتخار مى كنند، زيرا او در سرزمين آنها منزل كرده است و چه چيزى از اين بهتر!
    همه زمين و آسمان را كه مى بينى به دست اين بت خلق شده است.
    آيا مى دانى كه خانه عُزّى كجاست؟
    بين راه مكّه و عراق معبدى بزرگ براى اين بت ساخته اند. در آنجا قربانگاه بزرگى وجود دارد كه شتران زيادى در آن قربانى مى شوند.
    اگر يك روز به معبد عُزّى بروى مى بينى كه عدّه زيادى دور يك سنگ صاف و سياه طواف مى كنند. اين سنگ، همان عُزّى است.[10]
    نام بت ديگر "لات" است كه در شهر طائف قرار دارد. او الهه آفتاب است. سنگى چهارگوش و بزرگ كه مردم برايش قربانى مى كنند و به او تقرّب مى جويند.
    اين دختر خدا بازارش خيلى داغ است و عدّه زيادى با لباس احرام به زيارتش مى روند، هيچ كس نمى تواند با لباس معمولى به زيارت او برود.[11]
    و امّا دختر سوّم خدا، نامش "مَنات" است و معبد او در كنار درياى سرخ بين مكّه و يثرب واقع شده است.
    "مَنات"، بزرگترين دختر خداست و براى همين مردم براى زيارت او گروه گروه مى روند و براى او قربانى زيادى مى كنند.[12]

    * * *


    اين حكايت سه دختر خدا بود. در اين سرزمين، بت هاى زياد ديگرى نيز وجود دارند. هر كس در خانه خود، بت كوچكى دارد.
    در اين روزگار هيچ خانه اى پيدا نمى شود كه در آن بت نباشد!
    هر روز صبح زود وقتى مردم از خواب بيدار مى شوند كنار بت خود مى روند و در مقابلش تعظيم مى كنند.
    هر كس كه قصد دارد به جايى سفر كند، بعد از آن كه با زن و بچّه خود خداحافظى كرد به سراغ بت خود مى رود و دستى بر آن بت مى كشد و خود را با آن متبرّك مى كند. او فكر مى كند كه با اين كار، بلاها از او دور مى شود.[13]
    امروز بت پرستى دين و آيين اين مردم است. آنها بت ها را شريك خدا مى دانند.
    آنها دين خود را از پدران و مادران خود فرا گرفته اند و هرگز در آن شك نمى كنند. آنها به شدّت از اعتقادات خود دفاع مى كنند و اجازه نمى دهند كسى به دختران خدا جسارت كند.
    امروز اين بت ها قداست زيادى دارند. هر كس كه به آنها بى احترامى كند و آنها را قبول نداشته باشد شكنجه سختى مى شود.
    در اين ميان، عدّه اى هستند كه به بت ها هيچ اعتقادى ندارند، آنها از نسل ابراهيم(عليه السلام) هستند و به دين او باقى مانده اند.[14]
    افسوس كه تعداد آنها بسيار كم است و نمى توانند در مقابل بت پرستان كارى بكنند.
    آرى، پايان شب سيه، سپيد است. خداوند به زودى آخرين پيامبر خود را خواهد فرستاد تا همه بت ها را نابود كند و مردم را به سوى يكتاپرستى دعوت كند. به زودى نداىِ توحيد به گوش همه خواهد رسيد: خداوند يكتاست و هيچ شريكى ندارد.





نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱: از كتاب بانوى چشمه نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن