کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل ده

      فصل ده


    همه مردم در جهل و نادانى به سر مى برند و به پرستش بت ها مشغول هستند.
    عدّه اى هم از جهل آنان سوء استفاده كرده و ثروت آنها را به يغما مى برند.
    افسوس! شهر مكّه كه بايد پرچم دار توحيد باشد، خانه بت ها شده است.
    محمّد(صلى الله عليه وآله) به فكر نابودى همه بت ها است. او در آرزوى روزى است كه فرياد بلندِ توحيد در مكّه طنين انداز شود.
    او در ماه رجب به غار حِرا مى رود و در آنجا به عبادت خدا مشغول مى شود. غار حِرا در بالاى كوه بلندى است كه در بيرون از شهر قرار دارد و اگر بخواهى به اين غار برسى، يك ساعت وقت نياز دارى تا از كوه بالا بروى.[65]
    پيامبر غار را انتخاب كرده است تا از همه سياهى هاى اين روزگار به دور باشد.
    خديجه هر روز از خانه حركت مى كند و به پاىِ اين كوه مى آيد و از آن بالا مى رود تا آب و غذا به محمّد(صلى الله عليه وآله) برساند.
    خديجه مى تواند كسى را براى اين كار بفرستد; امّا اين كار را نمى كند، او مى خواهد به اين بهانه همسرش را ببيند.

    * * *


    وقتى كه ماه رجب تمام مى شود محمّد(صلى الله عليه وآله) به شهر باز مى گردد و به زندگى معمولى خود مشغول مى شود.
    خدا پسرى به محمّد(صلى الله عليه وآله) و خديجه مى دهد. آنها نام او را قاسم مى گذارند. آنها كودكِ خود را صميمانه دوست مى دارند.
    بعد از مدّتى، قاسم بيمار مى شود و از دنيا مى رود. مرگ قاسم براى آنها بسيار سخت است، ولى آنها در اين مصيبت صبر مى كنند. خدا امانتى به آنها داده بود و اكنون آن را پس گرفته است.
    چند روز از مرگ قاسم مى گذرد، محمّد(صلى الله عليه وآله) وارد خانه مى شود، مى بيند كه خديجه گريه مى كند. محمّد(صلى الله عليه وآله) كنار او مى رود و مى پرسد:
    ــ همسرم! چرا گريه مى كنى؟
    ــ به ياد فرزندمان قاسم افتادم، اكنون شير از سينه ام جارى شده است. كاش او زنده بود...
    ــ اى خديجه! تو در روز قيامت قاسم را خواهى ديد كه به سراغ تو خواهد آمد و دست تو را خواهد گرفت و به بهشت خواهد برد.
    با اين سخن، خديجه آرام مى شود.[66]

    * * *


    از زندگى مشترك محمّد(صلى الله عليه وآله) و خديجه چند سال گذشته است. به خديجه خبر مى رسد اتفاق عجيبى افتاده است، ديوار كعبه شكافته شده است و همسر ابوطالب، فاطمه بنت اسد وارد كعبه شده و دوباره ديوار بسته شده است.
    با شنيدن اين خبر همه مردم مكّه به سوى كعبه مى آيند، هر كارى مى كنند نمى توانند در كعبه را باز كنند. همه در تعجّب هستند. چاره اى نيست بايد صبر كرد.
    سه روز مى گذرد، بار ديگر ديوار كعبه شكافته مى شود و فاطمه بنت اسد بيرون مى آيد. مردم نگاه به دست او مى كنند، نوزادى را مى بينند كه ماه در مقابل رخ زيبايش شرمسار است.
    همه هجوم مى آورند تا اين نوزاد را ببينند. در اين ميان ابوطالب مى آيد و فرزندش را در آغوش مى گيرد.
    فاطمه به ابوطالب مى گويد: گفته اند كه نام او را "على" بگذاريم.
    ابوطالب به روى همسرش لبخندى مى زند و فرزندش را "على" نام مى نهد.[67]
    آرى، كعبه سال ها از اين كه بت خانه شده بود به خدا شكايت داشت، اكنون خدا على(عليه السلام) را در اين خانه مهمان كرده است. او همان كسى است كه بر دوش آخرين پيامبر خدا، همه بت ها را خواهد شكست!
    ساعتى مى گذرد، محمّد(صلى الله عليه وآله) به خانه ابوطالب آمده است او على(عليه السلام) را در آغوش مى گيرد...

    * * *


    چند سال مى گذرد. على(عليه السلام) به شش سالگى مى رسد. در مكّه قحطى مى شود. ابوطالب كه فرزندان زيادى دارد در شرايط سختى قرار مى گيرد. پيامبر تصميم مى گيرد كه على(عليه السلام) را به خانه خود بياورد تا اين گونه به عموى خود، ابوطالب كمكى كرده باشد.
    ابوطالب با اين پيشنهاد محمّد(صلى الله عليه وآله) موافقت مى كند، او مى داند كه در تمام دنيا، هيچ كس براى تربيت على(عليه السلام) بهتر از محمّد(صلى الله عليه وآله) نيست.
    اين گونه است كه على(عليه السلام) به خانه محمّد(صلى الله عليه وآله) مى آيد. روزها و شب ها او همراه محمّد(صلى الله عليه وآله) است.
    خديجه كه فرزندش، قاسم را از دست داده است، اكنون براى على(عليه السلام) مادرى مى كند. آيا مادرى مهربان تر از خديجه سراغ دارى؟[68]

    * * *


    محمّد(صلى الله عليه وآله) در آستانه چهل سالگى است و او با فرارسيدن ماه رجب، مثل هر سال به غار حِرا مى رود.
    او در كتاب طبيعت، چيزهايى را مى خواند كه هيچ كس به آن توجّه ندارد: ستارگان كه همچون چراغ هايى بر آسمان شب مى درخشند، سپيده صبح از دل شب طلوع مى كند، مهتاب كه همه جا را با نور خود روشن مى كند و...
    اين ها نشانه هايى از خدا است كه با زبان بى زبانى با محمّد(صلى الله عليه وآله) سخن مى گويند.[69]
    امسال هم مثل سال هاى قبل، خديجه براى محمّد(صلى الله عليه وآله) آب و غذا مى برد، از مكّه تا غار حِرا حدود ده كيلومتر است. خديجه به عشق ديدن همسرش اين راه را طى مى كند. تازه وقتى او به پاى كوه مى رسد بايد تا قلّه كوه بالا برود.
    على هم همراه خديجه مى آيد، او هم مى خواهد محمّد(صلى الله عليه وآله) را ببيند. كوزه آب در دست على(عليه السلام) است و غذا در دست خديجه.[70]

    * * *


    ــ اين همه راه را براى چه آمدى؟
    ــ آقاى من! چرا چنين مى گويى؟
    ــ در اين آفتاب سوزان اذيّت مى شوى. كاش كسى را پيدا مى كردى كه اين آب و غذا را اينجا بياورد.
    ــ آيا مى خواهى مرا از ديدارت محروم كنى؟
    ــ تو كه مى دانى من از ديدار تو چقدر خوشحال مى شوم.
    ــ پس اجازه بده خودِ من، آب و غذا برايت بياورم.
    محمّد(صلى الله عليه وآله) لبخندى مى زند، قلب خديجه شاد مى شود، گويى كه بهشت را به خديجه داده اند.

    * * *


    شب بيست و هفتم ماه رجب است، محمّد(صلى الله عليه وآله) در غار حِرا مشغول عبادت است و با خداى خود راز و نياز مى كند.[71]
    محمّد(صلى الله عليه وآله) از شكاف غار به بيرون نگاه مى كند، امشب از ماه خبرى نيست. همه جا غرق تاريكى است. نسيمى مىوزد، هوا قدرى خنك مى شود.
    فقط سكوت است و سكوت!
    ناگهان در آسمان نورى آشكار مى شود، گويى اتّفاق بزرگى در راه است...
    آن نور نزديك و نزديك تر مى شود، از ميان آن نور، مردى كه از جنس نور است، ظاهر مى شود و مى گويد:
    ــ اى محمّد بخوان!
    ــ چه بخوانم؟
    ــ نام خداى خود را بخوان!
    ــ نام او را چگونه بخوانم؟
    ــ ( اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِى خَلَقَ. . . ) ; بخوان به نام آن خدايى كه همه هستى را آفريد، انسان را آفريد، بخوان كه خداى تو از همه بهتر است.
    و اكنون محمّد(صلى الله عليه وآله) مى خواند...[72]

    * * *


    آن نور به سوى آسمان مى رود و بار ديگر سكوت و تاريكى همه جا را فرا مى گيرد.
    محمّد(صلى الله عليه وآله) در وجودِ خود، گرمايى مى يابد، گويى كه آتشى در درونش افروخته باشند. او سر به سجده مى برد و با خداى خويش سخن مى گويد.
    اكنون او از جاى برمى خيزد، عباى خود را بر دوش مى اندازد و به راه مى افتد. او كجا مى خواهد برود؟
    او هر سال تا پايان ماه رجب در اين غار مى ماند; امّا امشب او ديگر نمى تواند اينجا بماند.
    آن صداى آسمانى محمّد(صلى الله عليه وآله) را دگرگون كرده است، او مى خواهد نزد خديجه برود، فقط خديجه است كه مى تواند در اين لحظه به او كمك كند.
    محمّد(صلى الله عليه وآله) از كوه پايين مى آيد، گويا همه هستى به او سلام مى كنند: "سلام بر تو اى رسول خدا".[73]
    بار ديگر آن نور آسمانى را مى بيند كه با او سخن مى گويد: "اى محمّد! تو پيامبر خدايى و من جبرئيل هستم!".[74]

    * * *


    محمّد(صلى الله عليه وآله) آرام آرام، دردمند و خسته به سوى خانه مى رود، سرش درد گرفته و دهانش خشك شده است. گويا بزرگ ترين امانت هستى را بر دوش خود مى يابد.
    او برگزيده آسمان است و بايد مردم را به سوى نور ببرد، مردمى را كه در تاريكى و پليدى ها غرق شده و به عبادت سنگ ها رو آورده اند.
    راه زيادى تا خانه مانده است، كاش اين راه مقدارى كوتاه تر بود!
    كاش خديجه كنارش بود و او را يارى مى كرد!

    * * *


    تو از خواب مى پرى. نمى دانى چه شده است. خيلى نگران هستى.
    به دلت افتاده است كه همسرت، محمّد(صلى الله عليه وآله) تو را به يارى مى خواند.
    نكند براى او اتّفاقى افتاده باشد؟
    او تنهاى تنها در آن بالاى كوه چه مى كند؟
    برمى خيزى و دست هايت را به سوى آسمان مى گيرى و مى گويى: اى خداىِ ابراهيم! خديجه تو را مى خواند، همسرم را يارى كن!
    ساعتى مى گذرد و تو هنوز دعا مى كنى. ناگهان صداى در خانه به گوش مى رسد.
    در اين وقت شب چه كسى در خانه تو را مى كوبد؟
    اين صداى كوبيدن در برايت آشناست. فقط محمّد(صلى الله عليه وآله) در را اين گونه مى كوبد.
    لبخندى مى زنى و به سوى در مى روى و آن را باز مى كنى. محمّد(صلى الله عليه وآله) را مى بينى كه به تو سلام مى كند، جوابش را مى دهى.
    چرا محمّد(صلى الله عليه وآله) اين چنين بى رمق است؟ چرا بدنش گرمِ گرم است؟
    دست او را مى گيرى و به سوى اتاق مى برى. او در بستر خود قرار مى گيرد.
    تو كنارش مى نشينى و دستى بر پيشانيش مى كشى. محمّد(صلى الله عليه وآله) هم به تو نگاه مى كند. او در كنار تو آرام مى گيرد.
    تو امشب تنها پناه محمّد(صلى الله عليه وآله) هستى!
    تو هميشه آرامش را به محمّد(صلى الله عليه وآله) هديه مى كنى.
    او در كنار تو به خواب مى رود، در بالاى سر او مى نشينى، به چهره زرد او نگاه مى كنى. نمى دانى چه شده است.
    افسوس كه محمّد(صلى الله عليه وآله) توان سخن گفتن نداشت وگرنه براى تو مى گفت كه چه شده است. فردا او همه چيز را براى تو مى گويد. تو محرم راز محمّد(صلى الله عليه وآله)هستى!
    دلت گواهى مى دهد كه اتفاق خوبى افتاده است.

    * * *


    مرا بپوشان!
    چشمانت را باز مى كنى. مى بينى كه صبح شده است و آفتاب بالا آمده است.
    تو همان طور كه كنار محمّد(صلى الله عليه وآله) نشسته بودى، به خواب رفته اى. اين محمّد(صلى الله عليه وآله)است كه تو را صدا مى زند: مرا بپوشان![75]
    گويا تب و لرز به سراغ او آمده است، برمى خيزى و محمّد(صلى الله عليه وآله) را با عبايى پشمين مى پوشانى. محمّد(صلى الله عليه وآله) هنوز مى لرزد، دست او را در دست مى گيرى. بعد از لحظاتى بار ديگر خواب به چشمان محمّد(صلى الله عليه وآله) مى آيد.
    صداى در به گوش مى رسد، از جا برمى خيزى. و در را باز مى كنى و على(عليه السلام)را مى بينى. او به تو مى گويد:
    ــ آمده ام تا آب و غذا را به غار حِرا ببريم.
    ــ امروز لازم نيست به آنجا برويم.
    ــ براى چه؟
    ــ محمّد اينجاست. او ديشب به خانه برگشته است.
    وقتى على(عليه السلام) اين را مى شنود، خيلى خوشحال مى شود. او وارد اتاق مى شود، و مى بيند كه محمّد(صلى الله عليه وآله) در خواب است.

    * * *


    برخيز! اى كه عبا به خود پيچيده اى! برخيز!
    برخيز و مردم را آگاه كن!
    خداى خود را به بزرگى ياد كن!
    اين صداى جبرئيل است كه به گوش محمّد(صلى الله عليه وآله) مى رسد. ناگهان از جابرمى خيزد، ديگر از آن تب و لرز هيچ خبرى نيست.[76]
    خداوند در وجود او ظرفيت زيادى قرار داده است، او ديگر آماده است تا وظيفه خود را انجام داده و مردم را از خواب غفلت بيدار كند.
    محمّد(صلى الله عليه وآله) نگاهى به اطراف مى كند، خديجه(عليها السلام) و على(عليه السلام) را كنار خود مى بيند، به آنها سلام مى كند و مى گويد: جبرئيل بر من نازل شد و قرآن را براى من خواند. اكنون من پيامبر خدا هستم. بگوييد: لا إله إلاّ الله، محمّد رسول الله!
    على(عليه السلام) و خديجه بار ديگر ايمان خود را به نبوّت محمّد(صلى الله عليه وآله) آشكار مى كنند.
    آرى، على(عليه السلام) اوّلين مرد مسلمان و خديجه(عليها السلام) اوّلين زن مسلمان است.[77]
    خديجه رو به محمّد(صلى الله عليه وآله) مى كند و مى گويد: من از خيلى وقت پيش اين را مى دانستم و هميشه منتظر چنين روزى بودم.[78]





نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۰: از كتاب بانوى چشمه نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن