کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هفت

      فصل هفت


    چند روز مى گذرد و خديجه در قلب خود احساس خوبى نسبت به محمّد(صلى الله عليه وآله)پيدا مى كند. او نمى تواند اين احساس خود را به زبان بياورد. قلب او جايگاه عشق مقدّسى شده است.
    خديجه شنيده است كه ابوطالب در جستجوى همسرى نجيب براى محمّد(صلى الله عليه وآله) است. خديجه با خود فكر مى كند كه چقدر خوب بود محمّد(صلى الله عليه وآله) به خواستگارى او مى آمد.
    آيا او مى تواند اين عشق را به كسى بگويد؟
    نه، اگر مردم اين مطلب را بفهمند، چه خواهند گفت؟
    خديجه! تو ديوانه شده اى؟ آخر تو كه خواستگارانى چون شاه يمن دارى، چرا مى خواهى همسر محمّد(صلى الله عليه وآله) بشوى؟ آيا فراموش كرده اى كه او تا ديروز كارگر تو بوده است؟
    مگر او از مال دنيا چه دارد؟
    همه سرمايه او تا چندى قبل، يك چوب دستى بود كه با آن چوپانى مى كرد. او فقط دو شتر دارد كه آنها را خود تو به عنوان مزد به او داده اى.
    آخر چه شد كه تو ملكه يمن بودن را رها كردى و حالا مى خواهى با يك چوپان ازدواج كنى.
    اين ها سخنانى است كه مردم به خديجه خواهند گفت.
    خديجه با خود فكر مى كند...

    * * *


    شب ها كه همه مردم به خواب مى روند، خديجه بيدار است. او كه سال ها در انتظار پيامبر موعود بوده است، اكنون گمشده خود را يافته است.
    خديجه مى داند كه وقتى محمّد(صلى الله عليه وآله) رسالت خود را آشكار كند، اين مردم بت پرست او را اذيّت و آزار خواهند كرد.
    زندگى با محمّد(صلى الله عليه وآله) پر از دغدغه هاى بزرگ است، اين زندگى سراسر، مبارزه با بت ها و طاغوت هاى زمان است.
    هر كس جاى خديجه باشد به زندگى راحت خود فكر مى كند. مگر او چه چيزى كم دارد؟ ثروت فراوانى دارد و بهترين خانه اين شهر از آنِ اوست.
    او اين همه خواستگارِ ثروتمند دارد. كافى است به يكى از آنها جواب مثبت بدهد. او مى تواند زندگى راحتى داشته باشد.
    همه اين ها درست است; امّا دل خديجه به دنبال چيز ديگرى است.

    * * *


    خدايا! راز خود را با كه بگويم؟ آيا كسى حرف مرا خواهد فهميد؟ آيا كسى مرا باور خواهد كرد؟
    من فقط به خاطر تو مى خواهم با محمّد(صلى الله عليه وآله) ازدواج كنم، پس خودت كمكم كن! خودت ياريم كن!
    تو بر هر كارى توانا هستى. تو مى توانى مرا به او برسانى. تو مى توانى دل او را به من متمايل كنى.
    خدايا! من اكنون به كمك تو نياز دارم. من هيچ كسى را غير از تو ندارم...
    آفتاب سوزانِ مكّه بيداد مى كند. اكنون اطراف كعبه خلوت است و خديجه مى تواند براى طواف برود.
    او بر جاى دست ابراهيم(عليه السلام) بوسه مى زند و سپس پرده كعبه را مى گيرد و با خداى خويش سخن مى گويد. اشك او جارى مى شود...
    خديجه با چشمانى كه ديگر قرمز شده است به خانه مى رود. وقتى به خانه مى رسد، مستقيم به اتاق خود مى رود و در را مى بندد. خدمتكاران او تعجّب مى كنند. چه شده است؟ چرا خديجه اين قدر ناراحت است؟
    يكى از خدمتكاران به خانه هاله، خواهر خديجه مى رود و از او مى خواهد تا به ديدن خديجه بيايد.
    هاله با سرعت خود را به خانه خديجه مى رساند و وارد اتاق مى شود. او كنار خديجه مى آيد. حال او را دگرگون مى يابد. او نگاهى به خديجه مى كند و مى گويد:
    ــ خواهر! چه شده است؟ چرا رنگ صورتت پريده است؟
    ــ چيزى نيست.
    آيا خديجه مى تواند راز خود را به خواهرش، هاله بگويد؟
    نه، بايد صبر كرد، هنوز وقت آن نشده است. مى ترسم هاله هم به خديجه اعتراض كند و چنين بگويد: رسم است كه مرد به خواستگارى زن برود، حالا تو مى خواهى به خواستگارى محمّد(صلى الله عليه وآله) بروى! اگر تو كسى بودى كه خواستگار نداشتى، تعجّب نمى كردم.

    * * *


    شب فرا مى رسد و خديجه در اتاق خود تنها نشسته است. نورِ كم رنگ ماه از پنجره مى تابد.
    خديجه در فكر است. چشمانش پر از اشك است. او نمى داند چه كند. خدا را صدا مى زند و از او يارى مى طلبد.
    خديجه حرفى ندارد كه همه سنت ها را بشكند و خودش به محمّد(صلى الله عليه وآله)پيشنهاد ازدواج بدهد; امّا مشكل اين است كه او نمى داند آيا محمّد(صلى الله عليه وآله) او را قبول خواهد كرد يا نه؟
    خديجه با خود مى گويد: نكند من لياقت همسرىِ محمّد(صلى الله عليه وآله) را نداشته باشم.
    خدايا! من چه كنم؟ عشقى مقدّس را در قلبم ريختى و پريشانم كردى! فقط تو مى توانى آرامم كنى!
    اى آرامش دلِ بندگانت!

    * * *


    ــ مى خواستم مطلبى را به تو بگويم.
    ــ من آماده شنيدن آن هستم.
    ــ خواهر! چگونه من حرفم را بزنم؟
    ــ من خواهر تو هستم، راحت باش، حرفت را بزن.
    ــ من به يك نفر علاقه پيدا كرده ام.
    ــ مبارك است! پس سرانجام تصميم گرفتى ازدواج كنى.
    خديجه لبخندى مى زند. هاله خيلى خوشحال مى شود و مى پرسد:
    ــ خوب بگو بدانم كدام مرد توانست دل تو را بربايد؟ تو به كدام خواستگارانت علاقه پيدا كرده اى؟ نكند شاه يمن را انتخاب كردى؟
    ــ نه، من به كسى علاقه پيدا كرده ام كه تا به حال به خواستگارى من نيامده است!
    ــ مى دانى كه ما خانواده نجيبى هستيم و هرگز اين رسم ها را نداشتيم!
    خديجه سرش را پايين مى اندازد و سكوت مى كند. او نمى داند به خواهر چه جوابى بدهد. چاره اى نيست بايد واقعيّت را بگويد پس چنين مى گويد:
    ــ خواهرم! آن روز عيد را به خاطر دارى كه مسافرى از شام به شهر ما آمده بود.
    ــ همان مسافر كه براى ديدن زادگاه آخرين پيامبر به مكّه آمده بود؟
    ــ آرى.
    ــ هرگز يادم نمى رود كه او چقدر مشتاق ديدن آخرين پيامبر بود.
    ــ خواهر! من فهميده ام كه آن پيامبر موعود كيست؟
    ــ راست مى گويى! پس چرا به من خبر ندادى؟ پيامبر موعود كيست؟
    ــ محمّد.
    ــ تو از كجا اين را فهميدى؟
    ــ اين مطلب را مَيسِره به من گفت. وقتى آنها به شام رفتند، يكى از علماى يهود، محمّد را مى بيند و به مَيسِره مى گويد او همان پيامبر موعود است.
    هر دو خواهر سكوت مى كنند و ديگر حرفى نمى زنند. آنها فقط به هم نگاه مى كنند.
    هاله نمى داند چه بگويد. راستش را بخواهى او به خواهر خود غبطه مى خورد. او باور نمى كند كه خديجه اين قدر آسمانى فكر كند.
    اگر اين ازدواج صورت بگيرد نام و ياد خديجه، جاودانه خواهد شد. خديجه مى خواهد همسر پيامبر خدا بشود.
    هاله راز گريه هاى شبانه خديجه را مى فهمد. آرى، چهره رنگ پريده خديجه نشانه عشق او به محمّد(صلى الله عليه وآله) است.
    لحظاتى مى گذرد، اكنون هاله رو به خديجه مى كند و مى گويد: خواهر! محمّد جوان بسيار خوبى است; امّا آيا مى دانى كه دستش از مال دنيا خالى است؟
    خديجه چگونه جواب خواهر را بدهد؟

    * * *


    چرا همه مردم نگاهشان به ثروت و مالِ دنياست و اگر مردى فقير باشد، كسى همسر او نمى شود؟
    اين ها از سنّت هاى جاهلى است كه مردم همه ارزش ها را در پول خلاصه مى كنند.
    مردم اين روزگار فقط به دنيا فكر مى كنند و شيفته آن شده اند; من اين را نمى خواهم. من مى خواهم شيفته آسمان باشم!
    اگر ملكه يمن بشوم به زودى اين عزّت به پايان خواهد رسيد و من فقط با يك كفن به قبر خواهم رفت.
    من مى خواهم عزّتى بى پايان را براى خود بخرم و به سعادت ابدى برسم كه همان رضايت خداست.
    من خديجه ام. از نسل ابراهيم(عليه السلام)!
    خواهرم! در نگاه من ثروتمند بودن ارزش نيست. اين را خوب بدان! ارزش هاى من چيزهايى است كه بوى آسمان مى دهد!

    * * *


    اكنون هاله به فكر فرو مى رود. او ديگر به خديجه حق مى دهد. هاله بايد براى خديجه مادرى كند. اگر مادر آنها زنده بود در اين شرايط براى خديجه چه مى كرد؟ هاله بايد همان كار را بكند. او خواهر بزرگ تر است.
    ديگر وقت خداحافظى است. هاله از جا برمى خيزد تا به خانه خود برود.
    خديجه خدا را شكر مى كند كه توانست حرف دلش را به خواهرش بگويد. هاله به خوبى حرف خديجه را فهميد و او را درك كرد.
    خديجه خود را منتظر سخنان تندى كرده بود. مثلاً خواهرش به او بگويد: مگر ديوانه اى كه عاشق يك چوپان شده اى؟
    ولى نام محمّد(صلى الله عليه وآله) چيست كه اين گونه خواهر خديجه را آرام كرد؟
    آرى، اين نام آسمانى، آرام بخش همه دل ها است، ياد محمّد(عليه السلام)، ياد خداست.

    * * *


    امشب خواب به چشمان هاله نمى رود. او به خديجه فكر مى كند و دلش مى خواهد به خواهرش كمك كند.
    او مى داند كه اگر اين ازدواج سر نگيرد، خديجه ديگر ازدواج نخواهد كرد.
    هاله شنيده است كه ابوطالب به دنبال همسر مناسبى براى محمّد(صلى الله عليه وآله) است. شايد به همين زودى محمّد(صلى الله عليه وآله) ازدواج كند. هاله نبايد فرصت را از دست بدهد.
    به راستى او چه بايد بكند؟ اگر زنان مكّه بفهمند كه خديجه عاشق محمّد(صلى الله عليه وآله)شده است چه خواهند كرد؟
    هاله در حياط خانه قدم مى زند و به ستارگان آسمان نگاه مى كند كه در تاريكى شب مى درخشند.
    ناگهان فكرى به ذهن او مى رسد: بايد با محمّد سخن بگويم!
    آرى، بايد اين راز را با محمّد در ميان گذاشت. اين بهترين راه است.

    * * *


    ــ خديجه! سريع آماده شو!
    ــ هاله! مگر قرار است جايى برويم؟
    ــ آرى، مى خواهيم براى طواف كعبه برويم.
    ــ چشم. الآن آماده مى شوم.
    بعد از دقايقى، خديجه همراه هاله به سوى كعبه حركت مى كنند. آن كوه را مى بينى! آنجا را كوه صفا مى گويند.
    آنجا را نگاه كن! آنجا دو نفر را مى بينى كه بالاى كوه صفا نشسته اند. چهره يكى از آنها آشنا به نظر مى رسد. او محمّد(صلى الله عليه وآله)است كه با دوستش عمّار در بالاى كوه نشسته اند.
    نشستن روى كوه صفا ثواب زيادى دارد، كوه صفا همان جايى است كه وقتى آدم(عليه السلام) از بهشت رانده شد در بالاى آن قرار گرفت. آدم(عليه السلام) آن قدر بالاى اين كوه گريه كرد تا خدا گناه او را بخشيد. كوه صفا مكان بسيار مقدّسى است.[45]

    * * *


    هاله از خديجه مى خواهد تا لحظه اى در گوشه اى صبر كند. هاله خودش به سوى كوه صفا مى رود. او به عمّار اشاره مى كند تا از كوه پايين بيايد.
    نگاه خديجه به بالاى كوه صفا مى افتد، محمّد(صلى الله عليه وآله) را مى بيند كه در آنجا نشسته است. گويى همه هستيش در آنجاست. قلبش تند تند مى زند. او سريع نگاه خود را از محمّد(صلى الله عليه وآله) مى گيرد، نجابتش مانع مى شود تا به محمّد(صلى الله عليه وآله) خيره بماند.
    عمّار از كوه پايين مى آيد. هاله به او چنين مى گويد:
    ــ عمّار! من مى خواستم مطلب مهمّى را به تو بگويم.
    ــ چه مطلبى؟
    ــ شنيده ام كه ابوطالب به دنبال همسرى خوب و نجيب براى محمّد است.
    ــ آرى، من خودم پيشنهاد چند مورد را به آنها داده ام.
    ــ خوب، نتيجه چه شده است؟
    ــ تو كه مى دانى مردم امروز فقط به پول و ثروت دنيا فكر مى كنند.
    ــ اى عمّار! من همسرى براى محمّد سراغ دارم كه اين گونه فكر نمى كند.
    ــ هاله! حتماً مى دانى كه هر كسى شايستگى ازدواج با محمّد را ندارد. محمّد به دنبال همسرى مى گردد كه نجيب باشد.
    ــ من قول مى دهم كه بهترين گزينه را براى محمّد پيدا كرده باشم.
    ــ نامش چيست؟
    ــ خديجه!
    ــ خواهرت را مى گويى؟
    ــ آرى.[46]

    * * *


    عَمّار نمى داند چه بگويد، او خيلى تعجّب كرده است، چگونه زيباترين و ثروتمندترين بانوى عرب حاضر شده است با محمّد(صلى الله عليه وآله) ازدواج كند؟ اين با عقل جور در نمى آيد.[47]
    هاله بار ديگر عمّار را صدا مى زند و مى گويد: از تو مى خواهم تا با محمّد(صلى الله عليه وآله)درباره اين موضوع سخن بگويى.
    عمّار باز هم سكوت مى كند. او هر چه فكر مى كند به نتيجه اى نمى رسد. چه شده است كه خديجه، شاه يمن را جواب كرده و حالا مى خواهد همسر محمّد(صلى الله عليه وآله)بشود؟
    اى عمّار! زياد فكر نكن!
    هيچ كس نمى تواند پاسخ اين سؤال را بدهد!
    خدا هم امروز به خديجه افتخار كرد.
    اى عمّار! خديجه مى خواهد در اوجِ سياهى ها همچون خورشيدى بدرخشد.
    در روزگارى كه همه ارزش ها فراموش شده اند خديجه، چه انتخاب زيبايى كرد.
    هنر اين است كه در اوج سياهى ها بدرخشى، وقتى كه همه مردم خوب هستند، خوب بودن هنر نيست!!

    * * *


    هاله با عمّار خداحافظى مى كند و براى طواف مى رود، او در جستجوى خواهرش است و خواهرش را كنار كعبه مى يابد در حالى كه پرده كعبه را گرفته است و آرام آرام گريه مى كند و با خداى خود سخن مى گويد:
    خدايا! ... فقط به خاطر تو!
    من از ميان همه، محمّد(صلى الله عليه وآله) را انتخاب كردم; و همه آداب و رسوم را كنار گذاشتم و براى او پيام فرستادم.[48]
    من آماده ام تا همه وجود و همه ثروتم را به پاى او بريزم;
    من كنيز او مى شوم و هستىِ خود را فدايش مى كنم.
    من همه اين كارها را فقط به خاطر تو انجام مى دهم.
    و تو چه مى دانى كه خدا چه جوابى به خديجه مى دهد، بگذار اين قلم چنين بنويسد:
    اى خديجه! اى فرشته زيباى من!
    تو از همه چيز خود به خاطر من گذشتى، تو كنيز دوست من شدى!
    تو به خاطر من، همه وجود و ثروت خود را به پاى محمّد(صلى الله عليه وآله) مى ريزى.
    من هم به خاطر تو، گل زيباى خود را به تو مى دهم.
    من فقط به خاطر تو، به تو فاطمه مى دهم.
    تو چه مى دانى فاطمه كيست. فاطمه، گل سرسبد هستى من است.





نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۷: از كتاب بانوى چشمه نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن