کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    چهارمين مادر: شهربانو(عليها السلام)

      چهارمين  مادر: شهربانو(عليها السلام)


    مادر امام سجّاد(عليه السلام)

    اكنون از تو سخن مى گويم اى شهربانو! آن قدر بزرگوار هستى كه افتخار پيدا كردى و نُه امام از نسل تو هستند، "شهربانو" به معناىِ "بانوى شهراست، تو را به اين نام خوانده اند زيرا تو دختر "يزدگرد سوم" هستى، همان كسى كه آخرين پادشاه ساسانيان در ايران است. تو را "شهربانو" ناميده اند زيرا جايگاهى بس بزرگ در ميان ايرانيان دارى، تو دختر پادشاه هستى، تو بزرگ زاده اى و آثار بزرگى در تو به چشم مى خورد.
    به راستى چه شد كه تو همسر امام حسين(عليه السلام) شدى و اين افتخار نصيب ايرانيان شد؟ وقتى دقّت مى كنم مى بينم كه نَسَب نُه امام (از دوازده امام شيعه) از طرف مادر به ايرانيان مى رسد و اين افتخارى بزرگ براى آنان است. اكنون مى خواهم ماجراى تو را بازگو كنم:
    خدا حضرت محمّد(صلى الله عليه وآله) را براى هدايت و رستگارى انسان ها فرستاد، او آخرين پيامبر خدا بود و دين او، دينى جهانى است، پيامبر نامه اى به "خسروپرويز" كه در زمان او پادشاه ايران بود نوشت و او را دعوت به دين اسلام كرد، ولى "خسروپرويز" نامه پيامبر را پاره كرد و به آن اهميت ندارد.
    مدّتى گذشت و روز به روز بر شكوه و عظمت اسلام افزوده مى شد، پيامبر كه ديگر بر همه سرزمين عربستان حكومت مى كرد، زندگى بسيار ساده اى داشت، او بر روى خاك مى نشست، غذاى ساده مى خورد، با همه مهربان بود، هرگز خود را برتر از ديگران نمى ديد و براى همين بود كه مردم شيفته او شدند و بر پيروان او افزوده شد. اين وعده خدا بود كه روز به روز بر عظمت دين اسلام افزوده خواهد شد.
    پيامبر در سال آخر زندگى خود در "روز غدير" على(عليه السلام) را به عنوان جانشين خود معرفى كرد، ولى وقتى پيامبر از دنيا رفت، گروهى از منافقان عهد و پيمان شكستند و مردم را فريب دادند و با زور و تهديد، حكومت را در دست گرفتند. آنان خود را مسلمان مى ناميدند و آيه هاى قرآن را براى ديگران مى خواندند ولى از روح قرآن و اسلام به دور بودند. آنان تصميم گرفتند تا به كشورهاى ديگر حمله كنند، براى همين سپاهى به سوى ايران گسيل داشتند.
    اكنون "يزگرد سوم" كه پدر توست بر ايران حكومت مى كند، ولى مردم ايران از اختلاف طبقاتى كه در جامعه وجود دارد به تنگ آمده اند، تحصيل دانش براى مردم عادى ممنوع است و فقط طبقات بالاى جامعه حق دارند باسواد باشند و علم و دانش بياموزند، ثروت در دست عدّه اى از اشراف جامعه است و مردم عادى در فقر زندگى مى كنند، مردم شنيده اند كه اسلام از برابرى همه انسان ها سخن مى گويد و طلب علم را براى همه واجب مى داند، خيلى از آنان شيفته اسلام شده بودند...
    سپاه مسلمانان به قسمت هاى غرب ايران مى رسد. شهر مدائن، پايتخت ايران است و اكنون در خطر افتاده است، مسلمانان اين شهر را محاصره مى كنند، عدّه اى از سربازان ايرانى (كه از ظلم و ستم پادشاهان ساسانى به تنگ آمده اند) خود را تسليم مى كنند و سرانجام مدائن فتح مى شود.
    تو همراه پدر در نهاوند هستى، نهاوند اكنون مهم ترين شهر در ايران است، درست است كه قسمت هايى از غرب ايران فتح شده است امّا هنوز حكومت ساسانى پابرجاست، اين حكومت مانند كسى است كه مثلاً يكى از دست هاى او را از او جدا كرده اند، ولى نهاوند مانند قلب ايران است، مسلمانان به فكر آن هستند تا نهاوند را فتح كنند. مدّتى مى گذرد، مسلمانان به تقويت قدرت نظامى خود مى پردازند و براى "فتح الفتوح" كه همان فتح نهاوند است برنامه ريزى مى كنند.
    نهاوند قلعه اى بسيار محكم دارد كه كاخى زيبا در داخل آن براى شاه ساخته شده است، تو همراه با پدر خود در آن كاخ هستى، خبر مى رسد كه سپاه مسلمانان به سوى نهاوند در حركت است. پدر بسيار مضطرب مى شود، همه نگران هستند، ولى تو خوشحال هستى، تو رازى را در درون سينه دارى و آن را به هيچ كس نمى گويى. تو شبى از شب ها در خواب، خانم بزرگوارى را ديدى، او خود را به تو معرفى كرد، او حضرت فاطمه(عليها السلام) بود، او با تو سخن گفت و تو را به اسلام دعوت نمود و تو به دست او مسلمان شدى، او به تو چنين گفت: "دخترم! به زودى مسلمانان پيروز مى شوند و تو را به مدينه مى برند، نگران نباش كه تو همسر پسرم حسين مى شوى. در اين سفر هيچ كس نمى تواند به تو آسيبى بزند و تو به سلامت به شهر مدينه مى رسى".
    تو غرق در شادى هستى، تو جلوه اى از مهربانى و بزرگوارى فاطمه(عليها السلام) را ديده اى و ديگر شيفته او شده اى، تو به خود مى بالى زيرا ديگر مى دانى كه قرار است همسر سيّد جوانان اهل بهشت شوى، چه افتخارى از اين بالاتر كه قرار است مادر نُه امام شوى! نگاه تو به زندگى عوض شده است، ديگر اين كاخ مجلّل براى تو همانند زندانى تاريك است، تو عشقى برتر در سينه دارى. تو خيلى چيزها را دريافته اى، مى دانى كه اسلام واقعى چيست و اسلامِ منافقان كدام است. اكنون "عمر بن خطاب" خود را "خليفه" مى داند و در مدينه است و بر همه جهان اسلام حكومت مى كند، امّا او هرگز جانشين پيامبر نيست، آتش فتنه اى روشن شد، مردم دچار نيرنگ و فريب شدند و از حق به دور شدند، آنان حضرت على(عليه السلام) را خانه نشين كردند و حق او را غصب كردند و براى حكومت چند روزه دنيا، مردم را از رستگارى به دور كردند.

    * * *


    روز پنجم ربيع الأول سال 21 هجرى فرا مى رسد، سپاه مسلمانان به نهاوند مى رسد، اگر مسلمانان بتوانند نهاوند را فتح كنند ديگر به راحتى مى توانند همه ايران را فتح كنند، اين جنگ "فتح الفتوح" است. پدر تو هم بيش از صد هزار سرباز در شهر دارد، سپاه مسلمانان در اطراف شهر اردو مى زنند، بعد از مدّتى جنگ آغاز مى شود، سه روز جنگ طول مى كشد، از دو طرف عده زيادى كشته مى شوند، نشانه هاى شكست سپاه ايران آشكار مى شود، پدر تو ديگر اميدى به پيروزى ندارد، براى همين به سوى اصفهان فرار مى كند، او ديگر فرصت نمى كند تا خانواده خود را همراه خود ببرد، براى همين تو و خواهرت اسير سپاه مسلمانان مى شويد.
    سرانجام نهاوند فتح مى شود، پدر تو به اصفهان مى رود، سپس به كرمان سفر مى كند، همه اميد او اين است كه بتواند نيرو جمع كند و به جنگ مسلمانان برود، ولى در اين كار موفق نمى شود، او نزديك به ده سال از شهرى به شهر ديگر مى رود، سرانجام در سال 31 هجرى در حالى كه ياران خود را از دست داده است به "مرو" مى رود، شب هنگام به آسيابى پناه مى برد، وقتى آسيابان مى بيند او لباس هاى قيمتى و جواهرات به همراه دارد به آن لباس ها و جواهرات طمع مى كند و او را مى كشد، اگر او مسلمان مى شد، سرنوشت ديگرى در انتظار او بود.
    اكنون سال 21 هجرى است، حكايت تو و خواهرت "شاه زنان" به گونه اى ديگر رقم مى خورد، تو و خواهرت اسير شده ايد، مسلمانان خيال مى كنند تو كافر هستى و آنان يك اسير كافر را به مدينه مى برند، آنان خبر ندارند ايمان تو از آنان قوى تر است، آنان پيرو اسلامِ عمر بن خطاب هستند و به دستور او به اين جنگ آمده اند ولى تو پيرو اسلامِ فاطمه(عليها السلام) هستى و چقدر تفاوت است بين اين دو اسلام!
    اسلام عمر بن خطاب يعنى اسلامى كه مى توان براى حكومت، خانه دختر پيامبر را آتش زد و حق را از ياد برد و با على(عليه السلام) كه حجّت خداست دشمنى كرد، امّا اسلام فاطمه(عليها السلام) يعنى وقتى سياهى ها همه جا را فرا گرفت بايد (همچون فاطمه(عليها السلام)) به ميدان آمد و سخن گفت و براى هميشه مسير حق را آشكار ساخت.
    وقتى شيطان به ميدان آمده بود و خطّ نفاق قدرت نمايى مى كرد، راه حقّ نياز به روشنگرى داشت، كسى بايد مى آمد و در آن فضاى مه آلود، حقّ را بار ديگر آشكار مى كرد و به همه مى فهماند حكومتى كه روى كار آمده است، حكومتِ شيطان است...

    * * *


    سپاه مسلمانان به سوى مدينه باز مى گردد، سپاهيان، عشق ديدار خليفه خود را دارند تا به او گزارش اين جنگ را بدهند و غنائم را به او تحويل بدهند، ولى تو به فكر ديدن امام زمان خود هستى و مى دانى كه خليفه چقدر در حقّ امام تو ظلم كرده است.
    تو يك اسير هستى ولى اين اسارت راهى است براى رسيدن به امام حسين(عليه السلام). تو روزشمارى مى كنى، تا مدينه راه زيادى مانده است، ولى شوق ديدار يار، راه را كوتاه مى كند، حضرت فاطمه(عليها السلام) به تو وعده داده كه معجزه اى روى خواهد داد و هيچ مردى نخواهد توانست به تو نزديك شود، آرى، فرشتگانى كه به چشم نمى آيند از تو مراقبت مى كنند، قرار است تو ناموس حسين(عليه السلام) بشوى و مادر نُه امام! خدا فرشتگان را براى مراقبت از تو فرستاده است...

    * * *


    تو همراه خواهرت كه نامش "شاه زنان" است به مدينه مى رسيد، عدّه اى به تماشاى شما مى آيند، تو روى خود را مى پوشانى و در گوشه اى مى نشينى. خبر مى دهند كه خليفه مى خواهد شما را ببيند، تو روى خود را باز نمى كنى، عمر بن خطاب از تو مى خواهد تا روى خود را باز كنى، تو قبول نمى كنى و چنين مى گويى: "سياه باد هرمز!" منظور تو اين است: "نفرين بر هرمز! واى بر او!" به راستى چرا تو پدربزرگ خود را نفرين كردى؟ پيامبر به خسرو پادشاه ايران (كه پسر هرمز بود) نامه نوشت، اگر هرمز پسر خود (خسرو) را به خوبى تربيت كرده بود، خسرو مسلمان مى شد و دعوت پيامبر را مى پذيرفت و اكنون همه خانواده او سعادتمند بودند و كار به آنجا نمى رسيد كه شخصى همانند عمر با نگاه يك اسير به ناموس او نگاه كند!
    عمر، زبان فارسى را نمى داند، خيال مى كند كه تو به او دشنام داده اى. پس عصبانى مى شود و تصميم مى گيرد تو را به قتل برساند. خبر به على(عليه السلام)مى رسد، او سراسيمه به آنجا مى آيد، تو امام خود را مى بينى، چقدر خوشحال مى شوى، مى خواهى از جا برخيزى، امّا فعلاً صبر مى كنى، على(عليه السلام) به عمر مى گويد: "اى عمر! تو كه فارسى نمى دانى پس چرا به خاطر سخنى كه معناى آن را نمى دانى مى خواهى تصميم غلط بگيرى؟". وقتى براى عمر سخن تو را به عربى ترجمه مى كنند، او معناى سخن تو را مى فهمد و آرام مى شود!
    تو با اين كار خود، آبروى عمر را بردى، سخنى را گفتى و نشان دادى كه عمر چقدر از سياست و درايت به دور است، تاريخ براى هميشه درباره او قضاوت خواهد كرد، به راستى او چگونه خود را خليفه پيامبر مى خواند در حالى كه به خاطر شنيدن سخنى كه معناى آن را نمى داند تصميم به قتل مى گيرد؟
    عمر سرافكنده شده است، آبروى او رفته است، پس دستور مى دهد تا تو و ديگر دختران را به عنوان كنيز بفروشند، اينجاست كه على(عليه السلام) رو به او مى كند و مى گويد: "اى عمر! پيامبر فرمود: هر وقت بزرگانى از قومى به نزد شما آمدند، آنان را احترام كنيد"، اى شهربانو! تو و خواهرت بزرگ زاده ايد و اين دستور پيامبر است كه با بزرگان با بزرگوارى رفتار كنيد.
    عمر مى گويد: پس با اين دختران چه كنيم؟ على(عليه السلام) پاسخ مى دهد: اجازه بده تا خودشان مردى انتخاب كنند و با او ازدواج كنند. عمر مى گويد: "اين دختران اسير مسلمانان هستند و جزء غنيمت ها به حساب مى آيند، همه از پولِ فروش آنان سهم مى برند، چگونه من مى توانم حقِ مسلمانان را ناديده بگيرم؟
    سكوت همه جا را فرامى گيرد، همه به فكر فرو مى روند، به راستى چه بايد كرد؟ راه حلّ چيست تا اين دختران با كرامت و بزرگوارى ازدواج كنند و هرگز كنيز كسى نباشند.
    اينجاست كه على(عليه السلام) با صداى بلند مى گويد: "اى مردم! شاهد باشيد كه من سهم خود از اين دو دختر را در راه خدا بخشيدم"، بعد از آن همه بنى هاشم هم سهم خود را مى بخشند، به دنبال آن، ديگران هم، سهم خود را مى بخشند، اكنون اين دختران، همگى آزاد شده اند، عمر چاره اى نمى بيند، او هم مى گويد: "من هم سهم خود را بخشيدم".
    تو در ميان جمع نشسته اى و روى خود را پوشانده اى، صداى على(عليه السلام) به گوش تو مى رسد كه چنين مى گويد: "اين دختران هر كس را كه مى خواهند انتخاب كنند تا با او ازدواج كنند"، تاكنون چنين رسمى در مدينه نبوده است، اكنون تو از جا برمى خيزى، جوانان را مى بينى، آن شب تو در خواب، حسين(عليه السلام) را ديده اى، چهره اش را به خوبى مى شناسى، تو به سوى او مى روى، همه مى فهمند كه تو مى خواهى با او ازدواج كنى.
    لبخند بر چهره على(عليه السلام) نقش مى بندد، او اكنون اسم تو را سؤال مى كند، زيرا مى خواهند خطبه عقد را بخوانند، تو نام خود را بازگو مى كنى، على(عليه السلام) از شنيدن نام تو، بسيار خوشحال مى شود، سپس رو به حسين(عليه السلام) مى كند و چنين مى گويد: "قدر همسر خود را بدان زيرا او براى تو فرزندى خواهد آورد كه بهترين مرد روى زمين خواهد بود، اى حسين! همسر تو، مادر نُه امامى است كه بعد از تو خواهند آمد".
    اكنون خواهرت كه نامش "شاه زنان" است با شخصى به نام "محمّدبن ابى بكر" ازدواج مى كند، اين شخص آن قدر شيفته على(عليه السلام) بود كه سرانجام جانش را در راه دفاع از مرامِ على(عليه السلام) فدا مى كند، او شيعه اى واقعى است كه خدا او را براى مقام "ايمان واقعى" برگزيده است و قلبش را از سياهى ها پاك كرده است.

    * * *


    شهربانو! اكنون كه تو همسر حسين(عليه السلام) شده اى سجده شكر به جا مى آورى، به خانه او مى روى، همه خوبى ها را مى بينى كه در شوهر تو جلوه گر شده است، زندگى شما آغاز مى شود، تو جز بزرگوارى و عزّت در اين خانه نمى بينى، مدّتى مى گذرد، روزها و شب هاى زيادى سپرى مى شود، اكنون عثمان خليفه است (عمر بن خطاب از دنيا رفته است و عثمان به عنوان خليفه سوم، حكومت مى كند). چندين سال از حكومت عثمان هم مى گذرد، سال 35 هجرى فرا مى رسد، تو در مدينه هستى زيرا حضرت على(عليه السلام)در اين شهر است، حسين(عليه السلام)هم در اين شهر زندگى مى كند، ديگر وقت آن است كه وعده خدا محقق شود و تو مادر شوى، انتظار به سر مى آيد، فرزند تو به دنيا مى آيد، او امام سجّاد(عليه السلام)است، نسل امامت از دامن توست، به راستى كه تو "شهربانو" هستى، چه كسى به بزرگوارى و عظمت تو مى رسد؟ تو مايه افتخار ايرانيان هستى، زيرا از امام سجّاد(عليه السلام) تا امام دوازدهم، همه از نسل تو هستند، تو شاهكار آفرينش هستى.
    مصلحت خدا بر اين است كه تو بعد از تولد فرزندت زياد در اين دنيا نباشى، چند روز از تولد فرزندت كه مى گذرد، تو از دنيا مى روى، امام حسين(عليه السلام) داغدار اين مصيبت مى شود و اشك از چشمانش جارى مى شود، اكنون فرزند تو يتيم مى شود، امام حسين(عليه السلام) تو را در مدينه به خاك مى سپارد، سپس دايه اى مهربان براى بزرگ كردن پسر تو انتخاب مى كند، آن دايه فرزند تو را همانند فرزند خود دوست دارد و او را در آغوش محبتش بزرگ مى كند...



کتاب با موضوع مادران معصومین


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۷: از كتاب دوازده مادر نوشته مهدي خداميان آراني هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن