کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    سومين مادر: خديجه(عليها السلام)

      سومين  مادر: خديجه(عليها السلام)


    مادر حضرت فاطمه(عليها السلام)

    مى خواهم از تو سخن بگويم اى بانوى بزرگ! اى همراه و همسر پيامبر! اى مادر كوثر! اى خديجه!
    تو در روزگارى زندگى مى كنى كه سياهى ها همه جا را گرفته است، عصر جاهليّت است، هنوز پيامبر به رسالت برگزيده نشده است، (پانزده سال ديگر او به پيامبرى مبعوث خواهد شد)، تو در اين روزگار پاكدامن هستى و بر آيين ابراهيم(عليه السلام) هستى. (تو از نسل حضرت ابراهيم(عليه السلام) هستى).
    مردم به تو لقب "طاهره" داده اند، در زبان عربى به زنى كه پاكدامن باشد، طاهره مى گويند. تو ثروت زيادى دارى، چند سال قبل، پدرِ تو از دنيا رفت، او ثروت زيادى براى تو گذاشت، شهر مكّه شهرى تجارى است و بين راه يمن و شام قرار گرفته است. تو وارد تجارت مى شوى، افرادى امين پيدا مى كنى و به آنان دستور مى دهى تا به يمن بروند و عطر، نقره و طلا را بخرند و در شام بفروشند و در شام هم ابريشم، شمشير، روغن و گندم خريدارى كنند و در يمن بفروشند. با هوش تجارى كه تو دارى روز به روز بر ثروت تو افزوده مى شود.

    * * *


    پادشاه يمن گروهى را به مكّه فرستاده است، آنان آمده اند تا تو را براى او خواستگارى كنند، به راستى در اين زمان، تو چند سال دارى؟ وقتى تحقيق مى كنم مى بينم كه دو نويسنده به نام "ابن كثير" و "بيهقى" در كتاب هاى خود، اشاره كرده اند كه تو هنگام ازدواج با پيامبر، بيست و پنج سال داشته اى. اين دو نويسنده از نويسندگان بزرگ اهل سنّت مى باشند.
    خيلى ها آرزو دارند ملكه يمن بشوند، تو اين پيشنهاد را قبول نمى كنى، شنيده ام كه ابوسفيان، ابوجهل و ديگران نيز به خواستگارى تو آمده اند و تو به هيچ كدام از آنها روى خوش نشان نداده اى.
    تو شنيده اى كه به زودى مردى در اين سرزمين به پيامبرى مبعوث خواهد شد، تو به اين باور رسيده اى كه به زودى آخرين و كامل ترين دين خدا به دست محمّد(صلى الله عليه وآله) آشكار خواهد شد، تو در انتظار نور هستى، در انتظار روزى كه اين دين خدا آشكار شود، تو دعا مى كنى كه هر چه زودتر وعده خدا فرا برسد.

    * * *


    محمّد(صلى الله عليه وآله) به سن بيست و پنج سالگى رسيده است، ابوطالب عموى او بزرگ خاندان اوست، او نزد تو مى آيد و به تو مى گويد:
    ــ محمّد، پسر برادرم را حتماً مى شناسى.
    ــ آرى، او را مى شناسم. در امانت دارى زبانزد همه است.
    ــ تقاضاى من اين است كه به او در كاروان تجارى خود كارى بدهيد.
    ــ باشد! به او بگوييد خود را براى سفر شام آماده كند. من دو برابر حقوقى كه به ديگران مى دهم به او حقوق خواهم داد.

    * * *


    قرار مى شود محمّد(صلى الله عليه وآله) همراه كاروان به شام برود، در اين سفر خدمتكار تو هم همراه اوست، سفر آغاز مى شود، كاروان به سوى شام مى رود، در ميانه راه كاروان به صومعه اى مى رسد، در آنجا يك يهودى نزد پيامبر مى رود و به چهره او خيره مى شود، او در تورات اصلى نشانه هاى آخرين پيامبر خدا را خوانده است، الان آن نشانه ها را در محمّد(صلى الله عليه وآله)مى بيند، او اين مطلب را به خدمتكار تو مى گويد. كاروان به سوى شام مى رود، خريد و فروش ها انجام مى شود و سپس سفر بازگشت به مكّه آغاز مى شود.
    وقتى كاروان به مكّه مى رسد، خدمتكار تو ماجراى آن يهودى را براى تو بازگو مى كند و به تو خبر مى دهد كه محمّد(صلى الله عليه وآله) همان پيامبر موعود خواهد بود.
    اينجاست كه تو به محمّد(صلى الله عليه وآله) علاقه مند مى شوى، پس با خواهرت سخن مى گويى، خواهر به تو مى گويد: "محمّد جوان بسيار خوبى است; امّا آيا مى دانى كه دستش از مال دنيا خالى است؟"، تو در پاسخ مى گويى: "من مى خواهم عزّتى ابدى را براى خود بخرم".
    خواهر به فكر فرو مى رود، پس تصميم مى گيرد با عمّار سخن بگويد، پس با عمّار ديدار مى كند و چنين مى گويد:
    ــ شنيده ام كه ابوطالب به دنبال همسرى خوب و نجيب براى محمّد است.
    ــ آرى، من خودم پيشنهاد چند مورد را به آنها داده ام.
    ــ اى عمّار! من همسرى براى محمّد سراغ دارم.
    ــ حتماً مى دانى كه هر كسى شايستگى ازدواج با محمّد را ندارد. محمّد به دنبال همسرى مى گردد كه نجيب باشد.
    ــ من قول مى دهم كه بهترين گزينه را براى محمّد پيدا كرده باشم.
    ــ نامش چيست؟
    ــ خديجه!
    اكنون عَمّار به فكر فرو مى رود، چگونه است زيباترين و ثروتمندترين بانوى مكّه حاضر شده است با محمّد(صلى الله عليه وآله) ازدواج كند؟ خواهرت به عمّار چنين مى گويد: "از تو مى خواهم تا با محمّد(صلى الله عليه وآله) درباره اين موضوع سخن بگويى". عمار اين سخن را قبول مى كند، در فرصت مناسبى با محمّد(صلى الله عليه وآله)سخن مى گويد، محمّد(صلى الله عليه وآله) قبول مى كند و قرار مى شود كه ابوطالب همراه با گروهى از زنان و مردان بنى هاشم براى خواستگارى تو بيايند.
    قرار مى شود كه امشب مراسم خواستگارى برگزار شود، همه به خانه تو مى آيند، اكنون ابوطالب چنين سخن مى گويد: "ستايش خدايى را كه ما را از نسل ابراهيم(عليه السلام) قرار داد. اين برادرزاده ام، محمّد است كه در پاكى و درستكارى، هيچ كس به پاى او نمى رسد. اكنون محمّد مشتاقِ خديجه شده است و ما اكنون به خواستگارى خديجه آمده ايم". سخنانى رد و بدل مى شود و سرانجام خطبه عقد خوانده مى شود، اكنون تو همسر محمّد(صلى الله عليه وآله)شده اى، قرار مى شود تا مراسم عروسى برگزار شود و به مردم مكّه وليمه بدهند...
    مراسم عروسى برگزار مى شود، مردم اطعام مى شوند، جشن باشكوهى است، وقتى مراسم تمام مى شود، محمّد(صلى الله عليه وآله)براى خداحافظى نزد تو مى آيد و تو به او چنين مى گويى:
    ــ آقاى من! كجا مى روى؟
    ــ به خانه عمويم، ابوطالب.
    ــ مگر نمى دانى كه خانه من، خانه توست و من كنيز تو هستم؟
    محمّد(صلى الله عليه وآله) نگاهى به تو مى كند و چشمان پر از اشك تو را مى بيند، آرى، تو مى خواهى همه هستى خود را فداى او كنى و ديگر اين خانه را خانه خودت نمى دانى، اكنون ديگر محمّد(صلى الله عليه وآله) كنار تو مى ماند و زندگى پر خير و بركت شما آغاز مى شود.

    * * *


    از اين ازدواج چند سال مى گذرد، خدا به تو پسرى به نام "قاسم" مى دهد، چند سال مى گذرد، ولى او عمرش به دنيا نيست و در همان كودكى از دنيا مى رود و تو به داغ او مبتلا مى شوى ولى به آنچه خدا مقدر كرده است راضى هستى.
    چندين سال مى گذرد، اكنون محمّد(صلى الله عليه وآله) در آستانه چهل سالگى است و او با فرارسيدن ماه رجب به غار حِرا مى رود. شب بيست و هفتم ماه رجب فرا مى رسد، ناگهان در آسمان نورى آشكار مى شود، گويى اتّفاق بزرگى در راه است... آن نور نزديك و نزديك تر مى شود، صدايى به گوش تو مى رسد:
    ــ اى محمّد بخوان!
    ــ چه بخوانم؟
    ــ نام خداى خود را بخوان!
    ــ نام او را چگونه بخوانم؟
    ــ ( اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِى خَلَقَ. . . ); بخوان به نام آن خدايى كه همه هستى را آفريد، انسان را آفريد، بخوان كه خداى تو از همه بهتر است.
    و اكنون محمّد(صلى الله عليه وآله) مى خواند...
    بار ديگر آن نور آسمانى ظاهر مى شود و چنين مى گويد: "اى محمّد! تو پيامبر خدايى و من جبرئيل هستم!"...
    پيامبر از كوهى كه غار حرا بالاى آن است پايين مى آيد و به سوى خانه مى آيد، تو از او استقبال مى كنى، او قدرى استراحت مى كند، صبح كه مى شود، على(عليه السلام) هم نزد پيامبر مى آيد، اكنون او به شما مى گويد: "جبرئيل بر من نازل شد و قرآن را براى من خواند. من پيامبر خدا هستم. بگوييد: لا إله إلاّ الله، محمّد رسول الله". شما به سخن او ايمان مى آوريد و اين گونه است كه على(عليه السلام) اوّلين مرد مسلمان و تو اوّلين زن مسلمان هستيد. اكنون تو به پيامبر مى گويى: "من از خيلى وقت پيش اين را مى دانستم و هميشه منتظر چنين روزى بودم".

    * * *


    پيامبر رسالت خود را آغاز مى كند، بت پرستان با او دشمنى زيادى مى كنند ولى او راه خود را ادامه مى دهد و تو از او حمايت مى كنى، همه سختى ها را در راه خدا تحمّل مى كنى، ثروتى كه خدا به تو داده است را در راه اسلام خرج مى كنى، تو با ثروتت به يارى دين خدا آمده اى.
    چند سال مى گذرد، خدا به شما پسرى به نام "عبدالله" مى دهد، شما او را خيلى دوست داريد، وقتى او شش ماهه مى شود بيمار مى شود و از دنيا مى رود، خبر مرگ او باعث خوشحالى دشمنان پيامبر مى شود، آنها با خود مى گويند: محمّد پسر ندارد و بعد از مرگ او، نام و يادش فراموش خواهد شد!
    پيامبر وقتى اين سخنان را مى شنود هيچ نمى گويد. "عاص" كه يكى از بت پرستان است پيامبر را مى بيند و به او مى گويد: خوشحالم كه تو "اَبْتَر" هستى. "اَبْتَر" به كسى مى گويند كه هيچ فرزند پسرى ندارد تا نام و ياد او را زنده نگاه دارد.
    اكنون خدا سوره كوثر را بر پيامبر نازل مى كند: (إِنَّـآ أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ . . . )
    اى محمّد! ما به تو كوثر عطا مى كنيم...بدان كه دشمن تو اَبْتَر است.
    مدّتى مى گذرد... خدا به شما "فاطمه" مى دهد، فاطمه اى كه سرور زنان دنيا و آخرت است، او كوثر پيامبر است.

    * * *


    بت پرستان تلاش مى كنند هر طور كه هست دين اسلام را نابود كنند، آنان مسلمانان را شكنجه مى كنند و برنامه محاصره اقتصادى را اجرا كرده اند، تو را (همراه با پيامبر و ديگران مسلمانان) در دّره اى در اطراف مكّه جاى داده اند و راه عبور و مرور را مسدود كرده اند تا كسى با شما ارتباط نداشته باشد و شما زير فشار گرسنگى و سختى ها دست از آرمان خود برداريد، ولى تو همه ثروت خود را به ميدان مى آورى و آن را در راه حفظ اسلام خرج مى كنى، ابوطالب عموى پيامبر هم با تمام وجود از شما حمايت مى كند، تاريخ هرگز نمى تواند فداركاى هاى او را از ياد ببرد، اين روزهاى سخت چند سال طول مى كشد، و سرانجام اين محاصره به پايان مى رسد و شما به شهر مكّه بازمى گرديد.
    ده سال از رسالت پيامبر گذشته است، خبرى در شهر مكّه مى پيچد كه ابوطالب عموى پيامبر بيمار شده است، پيامبر به عيادت عمويش ابوطالب مى آيد و او را در حال سختى مى بيند و برايش دعا مى كند. چند روز مى گذرد. به پيامبر خبر مى رسد كه بيمارى ابوطالب شدّت يافته است، گويا ديگر اميدى به بهبودى او نيست.
    پيامبر با عجله خود را كنار بستر عمو مى رساند. همه فرزندان ابوطالب در كنار او جمع شده اند. اشك در چشمانِ على(عليه السلام) حلقه زده است، فاطمه بنت اسد، همسر ابوطالب هم اينجاست. پيامبر كنار بستر ابوطالب مى نشيند و دست عموى خود را در دست مى گيرد.
    ابوطالب ديگر نفس هاى آخر را مى كشد، با صدايى ضعيف رو به فرزندان خود مى كند و به آنان مى گويد: "از شما مى خواهم همواره پشتيبان محمّد باشيد. بدانيد هر كس از او پيروى كند سعادتمند مى شود".
    بعد از لحظاتى روح ابوطالب به سوى آسمان پرمى كشد و در بهشت مهمان خدا مى گردد.

    * * *


    مرگ ابوطالب براى پيامبر بسيار دردناك است، اسلام بزرگ ترين حامى خود را از دست داده است. رهبران مكّه از مرگ ابوطالب بسيار خوشحال هستند. آنها ديگر هيچ مانعى براى اذيّت و آزار پيامبر نمى بينند! آنها به پيامبر سنگ مى زنند، وقتى كه پيامبر از كنار ديوارى عبور مى كند، خاكروبه بر سر او مى ريزند. آرى، روزگار غربت پيامبر شروع شده است.

    * * *


    مدّتى مى گذرد، وقتى پيامبر به خانه مى آيد ديگر آن نشاط و شادابى را در چهره تو نمى بيند. رنگ چهره تو زرد شده است; گويا تو بيمار شده اى، تو در آن روزهاى محاصره اقتصادى، سختى هاى زيادى را تحمّل كرده اى و اكنون اثر آن آشكار شده است.
    چهل و پنج روز از وفات ابوطالب گذشته است و روز دهم ماه رمضان است. مسلمانان نگران حال تو (كه مادر آنان هستى) مى باشند، لقب "اُمّ المؤمنين" براى توست، "اُمّ المؤمنين" يعنى: "مادر مؤمنان".

    * * *


    تو در بستر بيمارى قرار دارى، پيامبر در كنار توست، به او رو مى كنى و چنين مى پرسى: "آقاى من! اكنون كه هر نفسم بوى رفتن مى دهد مى خواهم بدانم آيا همسر خوبى براى تو بوده ام؟" با اين سخنان اشك پيامبر جارى مى شود، دخترت فاطمه كه فقط پنج سال دارد، اشك مى ريزد، تو دست او را مى گيرى و در دست پيامبر مى نهى، ديگر لحظه خداحافظى است، نگاه هاى آخر خود را به همسر و دخترت مى كنى، لحظاتى مى گذرد و روح تو به سوى آسمان پر مى كشد و مهمان مهربانى هاى خدا مى شود، فاطمه اشك مى ريزد، امّا او دختر توست و اكنون در آغاز راه است، او راه تو را ادامه خواهد داد و همانند تو از حق و حقيقت دفاع خواهد كرد.

    * * *


    اكنون سخن من پيرامون "خديجه(عليها السلام)" به پايان رسيد، مادر بعدى كه بايد از او در اينجا سخن بگويم حضرت فاطمه(عليها السلام) (دختر پيامبر) است، او مادر امام حسن و امام حسين(عليهما السلام) است، ولى در اوّل كتاب بازگو كردم كه در كتاب هاى قبلى خود به اين موضوع پرداخته ام، قبلاً اشاره كردم كه هدف من در اين كتاب چيست، من مى خواهم از دوازده مادرى كه همچون ستاره در كنار يك مهتاب هستند سخن بگويم، براى همين است كه زندگى حضرت فاطمه(عليها السلام) را در اينجا شرح نمى دهم.



کتاب با موضوع مادران معصومین


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۶: از كتاب دوازده مادر نوشته مهدي خداميان آراني هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن