فصل هشت
با خود فكر كن، گذشته ها را به ياد بياور، اين من بودم كه پدر و مادرى براى تو برگزيدم كه تو را با ياد من آشنا كنند، مادرى كه هر وقت مى خواست غذا به تو بدهد، نام مرا برايت مى گفت، ذكر من با كودكى تو عجين شد. مادر صبح را با نام من آغاز مى كرد و شب نيز نام مرا برايت مى گفت تا تو خواب مى رفتى... گويا من تو را انتخاب كرده بودم تا با من آشنا بشوى و مرا عبادت كنى و با من دوست باشى و به سوى من بيايى...
اگر من تو را دوست نمى داشتم اين گونه زمينه هدايت تو را فراهم نمى كردم، اگر سعادت تو را نمى خواستم چنين مهر خودم را در دلت نمى نشاندم. من تو را به سوى خود دعوت كردم و جلوه هايى از مهربانى خود را به تو نشان دادم و باران بخشش خود را بر تو جارى كردم. آرى، هر كس را كه من بخواهم هدايت كنم، هرگز گمراه نمى شود.
چه زيان بزرگى است كه گاه تو مرا فراموش مى كنى و فريب وسوسه هاى شيطان را مى خورى! چرا گاهى به سمت گناه مى روى و دچار غفلت مى شوى؟ از صميم قلب مرا صدا بزن و از من بخواه تا غبار غفلت از دل تو بزدايم و گناهانت را ببخشم كه من بخشنده و مهربانم.
تو گناه نكردى تا با من دشمنى كنى، تو گناه كردى چون هوس بر دلت حكمفرما شد. من مى دانم كه تو با گناه كردن، هرگز نخواستى با من دشمنى كنى. گناه تو يك هوس و وسوسه شيطان بود. مى دانم كه وقتى لذت گناه فروكش كرد، تو از كرده خود پشيمان شدى و اشك ندامت ريختى. اين پشيمانى تو را من ديدم.
اكنون مرا سپاس بگو كه قلب تو را با ياد خود زنده كردم، تو را به دين حق راهنمايى نمودم و تو را از شرك و بت پرستى دور كردم و راه خوبى ها را به تو نشان دادم.