فصل بيست وچهار
سفر خود را با علقمه آغاز كردم، اكنون به آب فرات و مشك تو فكر مى كنم. به گذشته خود فكر مى كنم، من متّهم هستم كه مشك تو را فقط بهانه اى براى گريستن دانستم. علقمه فقط براى گريه نبود، علقمه يك شاهراه تاريخ بود و من نمى دانستم...
اى عّباس! تو به علقمه آمدى تا به تاريخ، درس شرافت و مردانگى بدهى، تو كنار علقمه ايستادى و ايستادگى را به تصوير كشيدى، تو مى خواستى با جهل و نادانى مبارزه كنى و آزادگى را تقديم انسان ها كنى.
نهر علقمه هنوز جارى است... زنده است و پويا. تو پيام خود را به علقمه سپردى، امروز اين علقمه است كه پيام تو را فرياد مى زند.
مشك خود را از غيرت و مردانگى پر كردى و من ندانستم... بارها براى تو اشك ريختم و ندانستم كه بايد براى خودم هم گريه كنم كه اين قدر با آرمان تو بيگانه ام!
چرا من عظمت و بزرگى تو را درك نكردم...
اى عبّاس! من متّهم هستم كه خيال مى كردم تو كنار علقمه شكست خوردى، حكومتى كه همه مردم را مى خريد، نتوانست تو را بخرد و در مقابل تو، ذليل و خوار شد.
شمر به نمايندگى از يزيد نزد تو آمد و امان نامه آورد. تو حكومتى را به حقارت كشيدى كه همه را بنده و برده خود كرده بود. يزيد ولايت خود را ولايت خدا مى دانست و مردم را به اطاعت از خود فرا مى خواند، تو ثابت كردى كه اين ولايت، شيطانى است و شايسته آتش.
تو دژ فولادين تاريخ هستى. يزيد فهميد كه هرگز نمى تواند به اين دژ نفوذ كند، تو ثابت كردى كه يك مرد مى تواند از يك حكومت بزرگ، بزرگ تر باشد و آن را به چالش بكشد.
من به مشك تو هم ظلم كردم. من متّهم هستم، چرا به هر كسى پناهنده مى شوم؟ اين عطش به پناهندگى با عشق به تو، چه مناسبتى دارد؟ كسى كه عاشق توست، آزاده است نه سرسپرده!
من مشك تو را هم نشناختم. اين مشك، امروز هم هست... تو با مشك خود، روح آزادگى را در كالبد تاريخ مى دمى!
مشك تو مرا مى خواند...
مشك تو، يك چشمه است كه از آن، آب معرفت مى جوشد، سخنان نوح، صالح، موسى، عيسى و محمد و على(عليهم السلام) در اين مشك، جارى است، آيا من اين سخنان را مى شنوم...؟!