کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هجده

      فصل هجده


    اين قسمت هفتم زيارت نامه است: "اى عبّاس! تو در راه حق فداكارى كردى و اين فداكارى تو از روى آگاهى و شناخت بود".
    در اينجا به آگاهى و شناخت عبّاس اشاره شده است، امام صادق(عليه السلام) در سخن ديگر از عبّاس اين گونه ياد مى كند: "عموى ما، عبّاس داراى شناخت و بصيرت بود".[70]
    چرا اين شناخت و آگاهى، اين قدر مهم است؟ من بايد به اين موضوع فكر كنم. فرض كنيد كه از جايى عبور مى كنم و مى ببينم چند نفر دارند با عجله، آجرها را بالا مى اندازند و ساختمانى را مى سازند، من به آنان رو مى كنم و مى گويم: چه مى سازيد؟ مى گويند: نمى دانيم. مى گويم: آيا نقشه اى داريد؟ در جواب مى گويند: نه. مى گويم: پس چه مى كنيد؟ چرا اينجا ديوار مى سازيد؟ مى گويند: "به ما گفته اند: حركت كن، خود راه به تو مى گويد چه بايد كرد. ما شروع به ساختن كرده ايم، به زودى خواهيم فهميد كه چه مى سازيم".
    اين چه حكايتى است؟
    چرا آنان اين مسير را مى روند: "عمل، هدف".
    هر كس كه قدرى فكر كند مى داند كه بايد اوّل، هدف را شناخت، سپس به عمل پرداخت.
    من بايد هدف خود را پيدا كنم، بعد از آن طرح و نقشه اى آماده كنم و سپس كار خود را آغاز كنم.
    وقتى من بدون فكر و انديشه، كارى را آغاز كنم، اين كار من براى ديگران خوب است، شايد عمل من، بهشت را هم بسازد، امّا اين بهشت براى ديگران است، نه براى من!
    وقتى من چشم خود را مى بندم و كوركورانه دنبال ديگران مى روم به خودم خيانت كرده ام، چرا ديگرانى كه همانند من هستند بايد براى من تصميم بگيرند و به جاىِ من، فكر كنند؟ چرا من بايد طبق تصميم آنان عمل كنم؟ مگر مغزِ من در سر آنان است كه آنان براى من، تصميم مى گيرند؟
    اين كار آسانى است كه ديگران برايم تصميم بگيرند و من دنبال آنان بروم، امّا من با اين كار، خودم را از دست مى دهم و استعدادهاى خود را تباه مى كنم و با خودم بيگانه مى شوم. يك عمر كار و تلاش مى كنم و سرانجام مى فهمم كه با خود بيگانه ام و دل مرده ام.
    خدا به من قدرت فكر و انديشه داده است، من بايد قبل از هر چيز به خلوت بروم و فكر كنم. آنانى كه مى خواهند از من فقط يك گوش بسازند و به جاى من فكر كنند، مرا با خودم بيگانه مى كنند، نتيجه اين كار آنان اين است كه من از درون، تهى مى شوم.
    وقتى من از درون، تهى شدم، به راحتى هر سخنى را مى شنوم و از آن، اطاعت مى كنم. وقتى من از فكر ديگران پر شدم، به راحتى به دام آنان مى افتم، كسى كه از درون، تهى شده است، نياز دارد كه از ديگرانى كه همانند او هستند، سؤال كند و از آنان، راه را بپرسد.

    * * *


    به درخت نگاه مى كنم، درخت در زمستان آرام است و در زمين، ريشه مى دواند، وقتى فصل بهار فرا مى رسد، جوانه مى زند و شكوفه مى دهد. ميوه دادن درخت به خاطر اين است كه در زمستان ريشه دوانده است، او از درون پر مى شود و براى همين است كه استوار باقى مى ماند، امّا بوته اى كه ريشه ندارد، با بادى از جا كنده مى شود و پاييز كه فرا مى رسد، نابود مى شود.
    بايد در كسب علم و معرفت تلاش كنم و به شناخت برسم و ريشه بدوانم و از درون پر شوم، اينجاست كه ديگر از برون پر نمى شوم و مى توانم استوار بمانم.[71]

    * * *


    اگر من از درون پر نشوم، هميشه نياز دارم كه كسى به من نيرو بدهد و وقتى كه كسى پشتيبانم نباشد، مى افتم.
    روزى براى ديدن درخت سرو بزرگى رفتم كه در پنجاه كيلومترى شهر من بود، درختى باشكوه كه به اوج آسمان رفته بود. كنار آن درخت كه بودم، سنگى برداشتم و با قدرت آن را به سوى آسمان پرتاب كردم. سنگ بالا و بالا رفت، به اندازه آن درخت، اوج گرفت، امّا سپس سقوط كرد.
    آرى، سنگ تا آنجا بالا رفت كه پشت سرش، نيرو بود، وقتى اين نيرو تمام شد، سقوط كرد.
    آنجا بود كه من به فكر فرو رفتم، آيا حركت من، حركت سنگ است يا حركت درخت؟
    سنگ از درون به حركت نرسيده است، از بيرون به او نيرو وارد كردم، تا زمانى كه نيرو بود، به جلو مى رفت ولى با سرعت سقوط كرد، امّا درخت ابتدا ريشه دواند، در سكوت و خلوت رشد كرد، سپس به سوى آسمان حركت نمود، سال هاى سال است كه اين درخت، استوار ايستاده است و هر رهگذرى را به سوى خود فرا مى خواند. من هم بايد مثل درخت باشم، از درون بجوشم و خودم حركت كنم، اين گونه است كه بزرگ مى شوم و مى توانم براى خود و جامعه مفيد باشم.
    اين جاودانگى و ايستادگى را درخت از كجا به دست آورده است؟ معلوم است از ريشه دواندن.
    عبّاس به من ياد مى دهد كه به شناخت و آگاهى، بيش از همه چيز اهميت بدهم، وقتى من به شناخت رسيدم، حركت را آغاز مى كنم، آن وقت است كه ديگر هيچ چيز نمى تواند مرا از راهى كه انتخاب كرده ام، دلسرد سازد!
    شب عاشورا شمر نزد عبّاس آمد و براى او امان نامه آورد، عبّاس امان نامه او را نپذيرفت و وسوسه هاى شمر در دل او اثر نكرد، زيرا او از درون پر شده بود و مانند درخت، ريشه دوانده بود.
    در ميان راه مكّه تا كوفه، گروه زيادى از كاروان حسين(عليه السلام) جدا شدند، وقتى خبر مسلم بن عقيل به حسين(عليه السلام) رسيد، حسين(عليه السلام) همه را به حضور طلبيد. اين حادثه در منزل گاهى به نام "زُباله" روى داد.

    * * *


    عصر روز چهارشنبه، بيست و سوم ذى الحجّه بود، عدّه اى از روى احساس و شور به حسين(عليه السلام) پيوسته بودند، آنان مانند همان سنگى بودند كه بايد نيرويى آنان را به راه مى انداخت. وقتى آن ها خبر شهادت مسلم را شنيدند دو دل شدند.
    حسين(عليه السلام) تصميم گرفت كه براى آنان سخن بگويد، حسين(عليه السلام) به آنان چنين گفت: "اى همراهان من! بدانيد كه مردم كوفه ما را تنها گذاشته اند. هر كدام از شما كه مى خواهد برگردد، برگردد و هر كس كه طاقت زخم شمشيرها را دارد بماند".[72]
    سخن حسين(عليه السلام) خيلى كوتاه و روشن بود، و همه پيام آن را به خوبى فهميدند، عده زيادى سرد شدند، شورها و احساس ها به خاموشى گراييد و آنان از حسين(عليه السلام)جدا شدند.[73]
    آنان تا نيمه راه همراه حسين(عليه السلام) آمده بودند، امّا اين همراهى با شناخت و آگاهى همراه نبود، براى همين راه خود را جدا كردند و به دنياى خود پيوستند و حسين(عليه السلام)را تنها گذاشتند.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۸: از كتاب تشنهتر از آب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن