کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل شش

      فصل شش


    صبح روز عاشوراست، طبل آغاز جنگ، زده مى شود و سپاه كوفه حركت مى كند، اين صداى عمرسعد است كه در صحراى كربلا مى پيچد: "اى لشكر خدا! پيش به سوى بهشت!".
    لشكر كوفه حركت مى كند و روبروى لشكر حسين(عليه السلام) مى ايستد، حسين(عليه السلام)رو به سپاه كوفه مى كند و مى گويد: "اى مردم! سخن مرا بشنويد و در جنگ شتاب نكنيد. مى خواهم شما را نصيحت كنم".
    نفس ها در سينه حبس مى شود، حسين(عليه السلام) سخن خود را چنين ادامه مى دهد: "آيا مرا مى شناسيد؟ لحظه اى با خود فكر كنيد كه مى خواهيد خون چه كسى را بريزيد. مگر من پسرِ دختر پيامبر نيستم؟".[35]
    سكوت بر تمام سپاه كوفه سايه مى افكند. هيچ كس جوابى نمى دهد، حسين رو به آنان مى كند و مى گويد: "شما سخن حق را قبول نمى كنيد. زيرا شكم هاى شما از مال حرام پر شده است".[36]
    آرى! مال حرام، رمز سياهى دل هاى اين مردم است.
    اكنون عمرسعد به سربازان دستور مى دهد كه همهمه كنند تا صداى حسين(عليه السلام) به گوش كسى نرسد. او مى ترسد كه سخن حسين(عليه السلام) در دل اين سپاه اثر كند. براى همين، صداى طبل ها بلند مى شود و همه سربازان فرياد مى زنند!
    بيش از سى هزار سرباز، براى شروع جنگ لحظه شمارى مى كنند..

    * * *


    سپاه كوفه منتظر فرمان عمرسعد است، عمرسعد روى زمين مى نشيند و تير و كمانى در دست مى گيرد، او آماده است تا اوّلين تير را پرتاب كند: "اى مردم! شاهد باشيد كه من خودم نخستين تير را به سوى حسين و يارانش پرتاب كردم".[37]
    تير از كمان عمرسعد جدا مى شود و به طرف لشكر حسين(عليه السلام) پرتاب مى شود. جنگ آغاز مى شود. عمرسعد فرياد مى زند: "در كشتن حسين كه از دين بر گشته است شكّ نكنيد".[38]
    ميدان جنگ با فرو ريختن تيرها، سياه شده است. ياران حسين(عليه السلام)عاشقانه و صبورانه خود را سپر بلاى حسين(عليه السلام)مى كنند، زمين رنگ خون به خود مى گيرد و عاشقان پر و بال مى گشايند و بر خاك مى افتند. زمين و آسمان پر از تير شده و چه غوغايى به پاست!
    عمرسعد مى داند كه به زودى همه تيرهاى اين لشكر تمام خواهد شد، در حالى كه او بايد براى مراحل بعدى جنگ نيز، مقدارى تير داشته باشد. او دستور مى دهد تا تيراندازى متوقّف شود.
    آرامشى نسبى، ميدان را فرا مى گيرد. سپاه كوفه خيال مى كنند كه حسين(عليه السلام) را كشته اند، امّا حسين(عليه السلام) سالم است و ياران او تيرها را به جان خريده اند. سى و پنج تن از ياران حسين(عليه السلام) شهيد شدند.
    اكنون نوبت جنگ تن به تن و فداكارى ديگر ياران مى رسد. ياران يكى پس از ديگرى به ميدان مى روند آنان، وفاى خود را به پيمانى كه با حسين(عليه السلام)بسته اند، ثابت مى كنند و جان خويش را فداى حسين(عليه السلام) مى كنند...

    * * *


    ساعت تقريباً ده صبح است، تو در كجايى؟ من در جستجوى تو هستم، اى عبّاس!
    از صبح تا اين لحظه، هم از خيمه ها نگهبانى مى كردى، هم پرچمدار لشكر بودى، اكنون به علقمه مى انديشى...
    تو سقاى دشت كربلايى!
    از روز هفتم كه آب را بر حسين(عليه السلام) و يارانش بستند، تشنگى در خيمه ها بيداد مى كند، اكنون تو تصميم مى گيرى تا به سوى علقمه بروى و آب بياورى. بارها و بارها همراه گروهى از ياران، به سوى علقمه رفته اى و آب آورده اى!
    مى دانى كه امروز بر تعداد نگهبانان علقمه افزوده شده است، هزاران تيرانداز در اطراف علقمه سنگر گرفته اند تا نگذارند كسى آب به خيمه هاى حسين(عليه السلام)ببرد.
    ساعت ده صبح است، پسران اُمّ البَنين با هم به سوى علقمه حركت مى كنند:
    عبّاس، جعفر، عثمان و عبدالله!
    شما چهار برادر با هم حركت مى كنيد، در خيمه گاه كودكان زيادى، تشنه هستند...
    شما چهار نفر مى خواهيد به جنگ چهار هزار نفر برويد؟
    اين همان شجاعتى است كه شما از پدر و مادر به ارث برده ايد! على(عليه السلام) از اين روز خبر داشت و براى همين در جستجوى همسرى شجاع بود... همسرى كه در خون و گوشت او، شجاعت موج بزند. شما فرزندان اُمّ البَنين هستيد...
    حماسه اى شكل مى گيرد.
    شما لشكر چهار هزار نفرى را مى شكافيد و همه را فرارى مى دهيد و خود را به آب مى رسانيد.

    * * *


    اى عبّاس! مشك را پر از آب مى كنى و آن را بر دوش مى گيرى و همراه برادران خود به سوى خيمه ها حركت مى كنى. تو مى دانى كه راه برگشت، بسيار سخت تر از راه آمدن است.
    دقّت مى كنى كه تيرى به مشك اصابت نكند، مشك بر دوش توست و سه برادر تو، همچون پروانه، دور تو مى چرخند، آن ها جان خود را سپر اين مشك مى كنند تا مشك سالم به مقصد برسد. همه بچّه ها در خيمه ها، منتظر اين آب هستند.
    آيا اين مشك به سلامت به خيمه ها خواهد رسيد؟ صداى "آب، آب" بچّه ها هنوز در گوش شماست.
    شما تيرها را به جان مى خريد و به سوى خيمه ها مى آييد.
    اى عبّاس! مشك بر دوش توست و اشك در چشم دارى... به سوى خيمه ها مى آيى، وقتى از علقمه جدا شدى، سه برادر همراه داشتى، وقتى دشمن شروع به تيرباران كرد، جعفر روى زمين افتاد. او تيرها را به جان خريد.
    تو دوست داشتى بايستى و برادر را در آغوش بگيرى، امّا فرصتى نمانده است. جعفر با چشم، به تو اشاره كرد كه اى عبّاس برو، بايد مشك را به خيمه ها برسانى!
    آيا مشك به سلامت به خيمه ها خواهد رسيد؟
    اشك در چشمان تو حلقه مى زند، به راه خود ادامه مى دهى، كمى جلوتر، برادر ديگر بر زمين مى افتد... تو فقط يك برادر ديگرت را همراه خود دارى، به سوى خيمه ها پيش مى روى، ديگر راهى تا خيمه ها نمانده است، امّا سرانجام برادر ديگر تو در خون خود مى غلتد.[39]
    همه كودكان چشم انتظارند. آن ها فرياد مى زنند: "عمو آمد، سقّاى كربلا آمد"، امّا چرا او تنهاى تنها مى آيد؟
    تو نگاهى به كودكان تشنه مى كنى و مى گويى: "عزيزانم! بياشاميد، كه من سه برادر را براى اين آب از دست داده ام".
    آيا باز هم براى آوردن آب به سوى علقمه خواهى رفت؟!
    اكنون نزديك ظهر است و گرماى آفتاب بيداد مى كند.
    اين همه زن و بچّه و يك مشك آب و آفتاب گرم كربلا!
    ساعتى ديگر، باز صداى "آب، آب" كودكان در صحرا مى پيچد.
    آن وقت تو چه خواهى كرد، تو كه ديگر سه برادر ندارى، آن ها پر كشيدند و رفتند.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۶: از كتاب تشنهتر از آب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن