بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
شب بود، بهار بود و بوى شكوفه ها به مشام مى رسيد، تو به من رو كردى، اشك در چشمانت حلقه زده بود، حسّ غريبى داشتى، واژه ها يارى ات نمى كرد.
قدرى صبر كردى و سرانجام از من خواستى تا از سقّاى كربلا بنويسم، از مرام او بگويم، برايم گفتى كه عشق او را به سينه دارى ولى او را به خوبى نمى شناسى، تو مى خواستى از او بيشتر بدانى.
آن شب كه به خانه آمدم تا دير وقت به حرف هاى تو فكر مى كردم، چه حس عجيبى در اين كلام تو بود! اشك چشم تو كار خودش را كرد، اين عشق، چيزى نبود كه بتوان به سادگى از آن گذشت.
صبح كه فرا رسيد از خانه بيرون آمدم، دلم هواى ديگرى داشت، به سمت حسينيّه اى رفتم كه هيأت بزرگ شهر در آنجا براى ابوالفضل(عليه السلام)، عزادارى مى كرد.
در آنجا به راحتى مى توانستم با عبّاس(عليه السلام) سخن بگويم، من آنچه را كه بايد بگويم، گفتم...
يا عبّاس! خودت ياريم كن!
مى دانستم كه هر كسى توفيق آن ندارد كه براى عبّاس(عليه السلام)، كتاب بنويسد، اميد من به لطف او بود، همه او را عنوان "باب الحوائج" مى شناسند و او به اذن خدا، حاجت هاى بزرگ را برآورده مى كند، در اين راه نياز داشتم كه خودش مرا يارى كند و دستم را بگيرد.
اكنون خدا را شكر مى كنم كه اين كار به سامان رسيد.
من نوكر كوچكِ عبّاس هستم، حقوق مادّى اين كتاب را از خود سلب مى كنم، همه ناشران و هيأت ها ومؤسسه ها مى توانند به تعداد نامحدود به چاپ اين كتاب اقدام كنند، اين كتاب، نذر عبّاس است.
ديگر وقت آن است كه اين سخن خود را بنويسم:
اى عبّاس! پادشاهى جهان كجا و نوكرىِ تو كجا؟
نگرانم كه نكند تو نوكرىِ مرا قبول نكنى، نگذار من نگران باشم!
مهدى خُدّاميان آرانى
13 رجب 1435 قمرى، ارديبهشت 1393 شمسى