کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل يك

      فصل يك


    باران به آرامى مى بارد، درِ اتاق، نيمه باز است، بوى باران فضا را پر مى كند، فاطمه(عليها السلام)به ديدار پدر آمده است و روى پدر را مى بوسد، اشكش جارى مى شود.
    سر پدر در آغوش فاطمه(عليها السلام)است، گويا كوهى از غم ها در سينه فاطمه(عليها السلام)سنگينى مى كند، زيرا او مى داند به زودى پدر از دنيا خواهد رفت، او به آينده فكر مى كند، به زمانى كه فتنه ها در پى هم مى رسد، او چگونه غم دورى پدر را تحمّل خواهد كرد؟
    بعد از پدر، دل او به على(عليه السلام)خوش است، على(عليه السلام) مرد روزهاى سخت است كه هرگز او را تنها نمى گذارد، على(عليه السلام)به چهره نگران فاطمه(عليها السلام)نگاه مى كند و مى فهمد كه در دل او چه غوغايى است.
    فاطمه(عليها السلام) به فكر فرو مى رود، به ياد روزهايى مى افتد كه پيامبر به سوى خانه اش مى آمد، كنار در خانه مى ايستاد و با صداى بلند بر او سلام مى كرد و سپس وارد خانه مى شد و پيشانى دخترش را مى بوسيد و مى گفت: "فاطمه جانم! هر وقت دلم براى بهشت تنگ مى شود، تو را مى بوسم".[1]
    سال هاست كه فاطمه(عليها السلام) به محبّت پدر، انس پيدا كرده است، چه چيزى مى تواند جاى آن را پر كند؟ هر وقت كه او نزد پدر مى رفت، پدر به استقبالش مى آمد و جلو پاى او مى ايستاد، كاش يك بار ديگر پدر از جا برمى خاست و دخترش را در آغوش مى گرفت.

    * * *


    صداى اذان به گوش مى رسد، اين بلال است كه اذان مى گويد. على(عليه السلام)وضو مى گيرد و به مسجد مى رود تا با مردم نماز بخواند، در اين روزهايى كه پيامبر بيمار است، على(عليه السلام) براى نماز جماعت به مسجد مى رود، مردم مى دانند كه على(عليه السلام)جانشين پيامبر است و براى همين شايستگى آن را دارد كه جاى پيامبر نماز بخواند.
    لحظه به لحظه، حالِ پيامبر وخيم تر مى شود، اثر سمّ در بدن او، بيشتر آشكار مى شود، مدّتى پيش، دشمنان غذايى مسموم به پيامبر دادند و از آن روز، او بيمار شده است. اكنون شب بيست و سوم ماه صفر است، فاطمه(عليها السلام)كنار بستر پدر نشسته است، او راضى به رضاى خداست.

    * * *


    فاطمه(عليها السلام)، دختر خديجه(عليها السلام)است، خديجه اوّلين زنى بود كه به پيامبر ايمان آورد، او همه ثروتش را در راه اسلام خرج كرد، او فداكارى را به اوج رساند و تا پاى جان از پيامبر حمايت كرد و سرانجام در مكّه از دنيا رفت.
    در حال حاضر، عايشه همسر پيامبر است، او دختر ابوبكر است و امشب او فكرى در سر دارد، او مى فهمد بيمارى پيامبر شدّت يافته است، براى همين پيكى را به اردوگاه اُسامه مى فرستد.
    عايشه مى خواهد ماجرا را به پدرش خبر بدهد و هر طور هست پدرش را به شهر مدينه بازگرداند.
    پيامبر مى دانست كه عدّه اى رياست طلب براى تصرّف حكومت و خلافت، نقشه هايى كشيده اند و مى خواهند حقّ على(عليه السلام) را غصب كنند، آنان همان منافقانى هستند كه به طمع رسيدن به حكومت، به ظاهر مسلمان شده اند، ولى هرگز ايمان نياورده اند، پيامبر مى خواهد اين افراد فرصت طلب از شهر مدينه دور باشند.
    ابوبكر مدّتى است بيرون از مدينه در اردوگاه اُسامه است. چند ماه قبل خبر رسيد كه سپاه كشور "رُوم" قصد حمله به مدينه را دارد، پيامبر لشكر اسلام را فرا خواند و "اُسامه" را به عنوان فرمانده سپاه اسلام مشخّص كرد. اسامه، جوانى شجاع بود، پيامبر به او فرمان داد تا اردوگاه خود را در خارج شهر برپا كند و از مسلمانان خواست تا به اردوگاه اسامه بپيوندند، البتّه گروهى از ياران باوفا مأموريّت دارند تا در مدينه بمانند و على(عليه السلام) را در اداره امور پايتخت اسلام يارى كنند.
    پيك عايشه به اردوگاه اسامه مى رسد و به ابوبكر مى گويد: "اميدى به شفاى محمّد نيست، هر چه زودتر خودت را به مدينه برسان!". وقتى ابوبكر اين پيام را مى شنود همراه با دوستش عُمَر به سوى مدينه حركت مى كند.[2]
    به راستى چرا ابوبكر و عُمَر از دستور پيامبر سرپيچى مى كنند؟ آنان چه نقشه اى در سر دارند؟ گذشت زمان، همه چيز را معلوم خواهد كرد.

    * * *


    شب از نيمه گذشته، فاطمه(عليها السلام)كنار بستر پدر نشسته است، پيامبر چشم خود را باز مى كند و مى گويد: "مى خواهم به قبرستان بقيع بروم". على(عليه السلام)به گروهى از مسلمانان خبر مى دهد، آنان به پيامبر كمك مى كنند و او را به سوى بقيع مى برند، گويا مطلب مهمى روى داده است كه پيامبر مى خواهد اين موقع شب به بقيع بروند.
    لحظاتى مى گذرد، وقتى پيامبر به بقيع مى رسد چنين مى گويد: "سلام بر شما كه در اين قبرها آرميده ايد"، سپس به ياران خود رو مى كند و مى گويد: "آگاه باشيد كه فتنه ها همچون شب هاى تاريك به سوى شما مى آيند". همه در فكر فرو مى روند، به راستى چه حوادثى در انتظار اين شهر است؟[3]
    هيچ كس خبر ندارد كه ابوبكر و عُمَر اردوگاه اسامه را ترك كرده اند و در اين لحظه به نزديكى مدينه رسيده اند، وقتى آنان پا به مدينه بگذارند، فتنه ها يكى بعد از ديگرى آغاز مى شود، اينجا نقطه عطف تاريخ است، كاش آنان هرگز به مدينه بازنمى گشتند!

    * * *


    همه به خانه هاى خود مى روند، پيامبر در تب مى سوزد، چند ساعت مى گذرد، صداى اذان صبح به گوش مى رسد، مردم به سمت مسجد مى شتابند.
    هر كس وارد مسجد مى شود، ابوبكر را مى بيند كه در محراب نشسته است. همه با ديدن او تعجّب مى كنند و با خود مى گويند: "ابوبكر بايد الان در اردوگاه اسامه باشد، او اينجا چه مى كند؟".
    ابوبكر به مردم مى گويد: "پيامبر مرا فرستاده است تا امام جماعت شما باشم". عدّه اى اين سخن را باور مى كنند، امّا بلال به سمت خانه پيامبر حركت مى كند تا ماجرا را سؤال كند.
    وقتى پيامبر سخن بلال را مى شنود، تعجّب مى كند، دستمالى را مى طلبد و آن را به سر خودش مى بندد، سپس على(عليه السلام) را صدا مى زند و با كمك او و چند نفر ديگر به سوى مسجد حركت مى كند.
    وقتى پيامبر به مسجد مى رسد به سوى محراب مى رود، مردم پشت سر ابوبكر نماز مى خوانند، پيامبر با دست اشاره مى كند تا ابوبكر محراب را خالى كند، پيامبر تصميم مى گيرد تا مردم، نماز صبح را دوباره بخوانند، نماز را از ابتدا مى خواند و به آن مقدار نمازى كه ابوبكر خوانده است، اعتنايى نمى كند.[4]
    وقتى نماز تمام مى شود، همه از خود مى پرسند: چرا پيامبر نماز را از ابتدا خواند و اين قدر نسبت به ماجرا حساس شد و با شدّت بيمارى، خودش را به مسجد رساند و ابوبكر را كنار زد؟
    سپس پيامبر، ابوبكر و عُمر را صدا مى زند و به آنان مى گويد: "شما الان بايد در اردوگاه اسامه باشيد، چرا از دستورم سرپيچى كرديد؟ چرا به مدينه بازگشتيد؟ هر چه زودتر به اردوگاه بازگرديد". بعد از آن رو به آسمان مى كند و مى گويد: "بارخدايا! هر كس از رفتن به سپاه اسامه سرپيچى كند، تو او را لعنت كن!".[5]
    پيامبر اين دعا را مى كند و به سوى خانه برمى گردد، همه منتظرند ببينند آيا ابوبكر و عُمَر به سخن پيامبر عمل مى كنند يا نه. ابوبكر به فكر فرو مى رود، عُمر نزد او مى آيد و با او سخن مى گويد، وقتى سخن عُمر تمام مى شود، ابوبكر تصميم مى گيرد كه ديگر به اردوگاه اسامه باز نگردد. مردم نمى دانند عُمَر چه سخنى به ابوبكر گفت كه اين قدر در او اثر گذاشت.[6]

    * * *


    فاطمه(عليها السلام) به خوبى خط نفاق را مى شناسد، او مى داند كه به زودى مبارزه اى سخت با آنان خواهد داشت، او تا پاى جان در مقابل آنان خواهد ايستاد.
    منافقان كسانى هستند كه براى دنيا و جلوه هاى پرفريب آن، مسلمان شده اند، ولى براى يك لحظه هم خدا را بندگى نكردند. سال هاى سال اين مردم در سياهى ها و گمراهى ها، غوطهور بودند، پيامبر براى آنان از زيبايى ها سخن گفت و آنان را به بندگى خدا فرا خواند، مردم كم كم به او ايمان آوردند، منافقان فهميدند كه ديگر بت پرستى آينده اى ندارد و اگر مى خواهند به رياست و حكومت برسند بايد در ظاهر مسلمان شوند و نماز بخوانند و دست از بت پرستى بردارند، آنان كه ريش هاى بلند و سفيدى داشتند با ظاهرسازى در دل مردم، جاى خود را باز كردند و مردم ساده اى كه از حقيقت بى خبر بودند خيال مى كردند آنها از بهترين مسلمانان هستند!
    خط نفاق با يهوديان ارتباط داشتند، در ميان يهوديان، افرادى بودند كه در پيش گويى آينده، مهارت داشتند، آنان با جن ها ارتباط مى گرفتند و از آينده باخبر مى شدند. پيش گويان يهودى به خط نفاق خبر داده بودند سرانجام اسلام بر بت پرستى پيروز مى شود و بعد از همه سختى ها، محمد(صلى الله عليه وآله)به حكومت مى رسد و اسلام قدرت بزرگى مى شود. خط نفاق به طمع اين كه بتوانند در اين حكومت سهمى داشته باشند، به ظاهر مسلمان شدند.
    آرى، گروه نفاق هميشه در صف اوّل نماز جماعت، پشت سر پيامبر مى ايستادند، پيامبر بيشتر وقت ها على(عليه السلام) را به مأموريّت ها مى فرستاد و براى همين در زمان مأموريّت ها، على(عليه السلام) در مسجد نبود، امّا اين منافقان هميشه در صف اوّل نماز ايستاده بودند. مردم خيال مى كردند آنان چقدر مؤمن و درستكارند، ولى فاطمه(عليها السلام) به خوبى آنان را شناخته است، او مى داند كه آنان پيرو شيطان هستند.
    روزهاى روشنگرى فاطمه(عليها السلام) در پيش است، كسى كه پيرو اوست مى داند كه در هر زمان و مكان، عدّه اى به اسم دين در جستجوى دنيا هستند، به ظاهر دم از دين مى زنند ولى از ايمان بهره اى ندارند، آنان دين را بازيچه اى براى رسيدن به دنيا و قدرت قرار داده اند.

    * * *


    چند ماه قبل، پيامبر اعلام كرد كه مى خواهد به سفر حجّ برود، مسلمانان مشتاقانه همراه او به مكّه سفر كردند، فاطمه(عليها السلام) هم همسفر پيامبر بود، مراسم حجّ تمام شد، وقتى پيامبر به مدينه باز مى گشت به سرزمين "غدير خُمّ" رسيد، در آنجا جبرئيل بر او نازل شد و از طرف خدا پيام مهمى را براى او آورد.
    پيامبر همه مسلمانان را جمع كرد، دست على(عليه السلام)را در دست گرفت و با صداى بلند چنين گفت: "هر كس من مولاى اويم، اين على مولاى اوست". بعد از آن پيامبر فرمان داد تا همه با على(عليه السلام) بيعت كنند.[7]
    ابوبكر و عُمَر اوّلين كسانى بودند كه با على(عليه السلام) بيعت كردند، امّا بيعت آنان، بيعتى واقعى نبود، آنان ظاهرفريبى مى كردند و در دل، نقشه هاى ديگرى داشتند.
    پيامبر سه روز در سرزمين غدير ماند، عصر روز بيست و دوم ذى الحجّه كه فرا رسيد، همه به سمت مدينه حركت كردند. راهى طولانى در پيش بود، چند ساعت گذشت، هوا تاريك شد، پيامبر براى نماز مغرب و عشا توقف كوتاهى كرد و سپس به حركت ادامه داد.
    هوا تاريك تر شد، آنجا مسيرى كوهستانى بود، درّه اى عميق در پيش رو بود، گردنه اى كه عبور از آن سخت بود، در آنجا جادّه تنگ مى شد، همه بايد در يك ستون قرار مى گرفتند و از آنجا عبور مى كردند، شتر پيامبر اوّلين شترى بود كه از گردنه عبور كرد، پشت سر او، حُذيفه و عمّار بودند، نام آنجا "عَقَبه هَرشا" بود.[8]
    همه جا را سكوت فرا گرفته بود، در دل شب، فقط پرتگاهى هولناك به چشم مى آمد، ناگهان صدايى به گوش پيامبر رسيد، جبرئيل با پيامبر چنين سخن گفت: "اى محمّد! عدّه اى از منافقان در بالاى همين كوه كمين كرده اند و تصميم به كشتن تو گرفته اند".[9]
    اين منافقان كسانى بودند كه براى رسيدن به حكومت حاضر بودند هر كارى بكنند، آنان در دل شب خود را به بالاى آن كوه رسانده بودند و مى خواستند با نزديك شدن شتر پيامبر، سنگ پرتاب كنند تا شتر پيامبر از اين مسير باريك خارج شود و در آن درّه عميق سقوط كند و با سقوط شتر، پيامبر كشته شود.
    اين نقشه آنان بود و منتظر بودند نقشه خود را اجرا كنند، امّا خدا جبرئيل را فرستاد تا به پيامبر خبر بدهد. جبرئيل نام آن منافقان را براى پيامبر گفت و پيامبر با صداى بلند آن ها را صدا زد، صداى پيامبر در دل كوه پيچيد، دو تن از ياران پيامبر شمشير كشيدند و از كوه بالا رفتند، اينجا بود كه منافقان ترسيدند و فرار كردند.
    منافقان به دنبال هدف خود هستند و تصميم گرفته اند هر طور كه هست نگذارند حكومت به على(عليه السلام)برسد، آنان پيمان نامه اى را در مكّه امضا كرده اند. آنان به داخل كعبه رفتند و با هم پيمان بستند كه با ولايت على(عليه السلام)دشمنى كنند.
    آنان همچون مسلمانان ديگر به حجّ آمده بودند و لباس احرام به تن كرده بودند، ولى به فكر نقشه هاى شوم خود بودند و در خانه خدا، مظلوميّت حجّت خدا را رقم زدند.[10]
    عرب هاى جاهلى رسمى داشتند كه پيمان هاى مهم خود را يا در كعبه مى بستند يا نوشته اى مى نوشتند و آن را در كعبه قرار مى دادند. منافقان براى اين كه مطمئن باشند كه همه به اين پيمان عمل مى كنند، پيمان خود را مكتوب كردند و سپس آن را در گوشه اى از كعبه زير خاك مخفى كردند، آن پيمان نامه به اسم "صحيفه ملعونه" معروف شده است.
    آن روز، اساس ظلم و ستم بر خاندان پيامبر نهاده شد، همه مصيبت ها از آن روز آغاز شد، ريشه حادثه دردناك عاشورا همان صحيفه ملعونه است.[11]
    به راستى چرا آنان با امامت و ولايت اين گونه دشمنى كردند؟ امامت چه خطرى براى آنان داشت كه اين دشمنى ها را رقم زدند؟ جواب اين سؤال روشن است: آنان مى خواستند خدا در روى زمين عبادت نشود، آنان با خدا و دين او دشمنى داشتند، آنان مى دانستند كه اين ولايت است كه دين خدا را حفظ مى كند، براى همين اين گونه براى دشمنى هاى خود با ولايت، برنامه ريزى كردند.

    * * *


    بيش از دو ماه از آن ماجرا مى گذرد، اكنون عُمَر و ابوبكر از سپاه اسامه به مدينه بازگشته اند، آنان از دستور پيامبر سرپيچى كرده اند و مى خواهند تا با كمك هم دستان خود، نقشه هاى خود را عملى كنند.
    پيامبر در بستر بيمارى است، حال او، لحظه به لحظه وخيم تر مى شود، آنان مى دانند كه پيامبر به زودى از دنيا مى رود و براى همين آرزوهاى خود را در دسترس مى بينند و براى رسيدن به حكومت و قدرت برنامه ريزى مى كنند.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱: از كتاب نداى فاطميه نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن