کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل نه

      فصل نه


    ما به سوى مدينه حركت مى كنيم، خيلى دلم مى خواهد همراه با پيامبر وارد شهر بشويم.
    تو از من مى پرسى كه اين همه عجله براى چه؟ حالا چه اشكالى دارد ما يك روز بعد از پيامبر به شهر برسيم.
    امّا من چيزى را مى دانم كه بعداً به تو خواهم گفت، فعلاً فرصت نيست. فقط دنبال من بيا!
    خسته شده ايم; امّا باز پيش مى تازيم...
    ديگر راه زيادى تا مدينه نمانده است. نگاه كن! آنجا را مى گويم. لشكر اسلام را مى بينم. خدا را شكر كه به موقع رسيديم.
    گروهى براى استقبال از پيامبر به بيرون شهر آمده اند. همه خوشحال هستند كه لشكر اسلام با پيروزى كامل به مدينه باز گشته است.
    وارد شهر مى شويم، دود اسفند همه جا را فرا گرفته است. همه جا جشن و سرور است.
    ياران پيامبر به سوى خانه هاى خود مى روند، همسران و بچّه هاى آنها چشم انتظار هستند.
    حتماً پيامبر هم به خانه خود مى رود. همسرش، عايشه انتظار او را مى كشد. معلوم است وقتى مردى از سفر مى آيد اوّل به خانه خودش مى رود.
    امّا نه، پيامبر از كنار در خانه خودش عبور مى كند، مثل اين كه او نمى خواهد به خانه خودش برود!
    تو رو به من مى كنى و مى گويى:
    ــ پيامبر به كجا مى رود؟
    ــ من شنيده بودم كه پيامبر وقتى از سفر مى آيد هيچ وقت، اوّل به خانه خودش نمى رود. مى خواستم اين صحنه را با چشمان خود ببينم. براى همين اين قدر عجله داشتم كه زود به مدينه برسم.
    ــ جواب سؤال مرا بده، پيامبر كجا مى رود؟
    ــ نگاه كن، آنجا خانه فاطمه(عليها السلام) است. او به خانه فاطمه(عليها السلام) مى رود.[139]
    پيامبر درِ خانه را مى زند. حسن و حسين(عليهما السلام) مى آيند، پيامبر گل هاى خود را در بغل مى گيرد، آنها را مى بوسد و مى بويد. بعد وارد خانه مى شود. فاطمه اش را در آغوش مى گيرد و رويش را مى بوسد.
    دير وقتى است كه پيامبر بوى بهشت را استشمام نكرده است. او دلش هواى بوى بهشت كرده است. براى همين پيامبر فاطمه اش را مى بوسد. فاطمه(عليها السلام) پيامبر را به ياد سيب بهشت مى اندازد.
    و باز در ذهن تو سؤالى نقش مى بندد و مى پرسى: قصّه سيب بهشت چيست؟
    من خسته ام و كيلومترها راه آمده ام; امّا وقتى مى بينم كه تو شوق دانستن دارى بر سر ذوق مى آيم. از قديم گفته اند: "مُستمِع، صاحب سخن را بر سر ذوق آورد".
    بيا اينجا بنشين، مى خواهم برايت قصّه يك سفر آسمانى را بگويم.
    شبى كه پيامبر به آسمان ها سفر كرد، سفر معراج!
    او هفت آسمان را پشت سر گذاشته بود و اكنون در بهشت بود...

    * * *



    به به ! عجب بوى خوشى مى آمد !
    او نگاهى به اطراف خود كرد و پرسيد: اين بوى خوش از چيست كه تمام بهشت را فرا گرفته و بر عطر بهشت، غلبه پيدا كرده است؟
    او مدهوش اين بو شده بود. براى همين از جبرئيل سؤال كرد: اين عطر خوش چيست؟
    جبرئيل گفت: اين بوى سيب است ! سيصد هزار سال پيش، خداى متعال، سيبى با دست خود آفريد. اى محمّد ! سيصد هزار سال است كه اين سؤال براى ما بدون جواب مانده است كه خداوند اين سيب را براى چه آفريده است؟
    همه مى خواستند به راز خلقت اين سيب پى ببرند.
    و ناگهان دسته اى از فرشتگان نزد او آمدند. آنان همراه خود همان سيب را آورده بودند.
    سپس آنها گفتند: اى محمّد ! خدايت سلام مى رساند و اين سيب را براى شما فرستاده است.[140]
    آرى، او آن شب مهمان خدا بود و خدا مى دانست از مهمان خود چگونه پذيرايى كند.
    خداوند، سيصد هزار سال قبل، هديه پيامبر خود را آماده كرده بود.
    هدف خدا از خلقت آن سيب خوشبو چه بود؟
    امّا فرشتگان به راز خلقت سيب پى نبردند.
    بايد صبر كنند تا پيامبر آن سيب را بخورد و بعد از آن، فاطمه، پا به عرصه گيتى گذارد، آن وقت، رازِ خلقت اين سيب براى همه معلوم مى شود.
    فاطمه(عليها السلام) به دنيا آمد و پيامبر همواره او را مى بوسيد. ديگر فاطمه(عليها السلام) بزرگ شده بود و مادر حسن و حسين(عليهما السلام) بود; امّا او باز هم فاطمه(عليها السلام) را مى بوسيد.
    عايشه كه اين منظره را مى ديد زبان به اعتراض گشود. او به عايشه گفت: "فاطمه من از آن ميوه بهشتى خلق شده است، هرگاه دلم براى بهشت تنگ مى شود فاطمه ام را مى بويم و مى بوسم".[141]
    آرى، فاطمه او بوى بهشت مى دهد .

    * * *



    پيامبر هنوز در خانه فاطمه(عليها السلام) است. اين خانه، بهشت پيامبر است. ساعتى مى گذرد، اكنون پيامبر به خانه خود مى رود.
    ما هم كه خيلى خسته ايم. بيا به خانه دوستم كه در اين شهر است برويم.
    درِ خانه دوستم را مى زنم. او از ديدن ما خوشحال مى شود و ما را به داخل خانه دعوت مى كند. از شدت خستگى خوابمان مى برد.
    بعد از چند ساعت او ما را صدا مى زند. مثل اين كه خيلى خوابيده ايم، صداى اذان مى آيد.
    سريع براى نماز آماده مى شويم، وضو مى گيريم و به مسجد مى رويم.
    من با خود فكر مى كنم كاش مى شد هميشه در اين شهر مى مانديم و از حضور پيامبر استفاده مى كرديم. انسان هر چه در اين شهر بماند سير نمى شود.
    بعد از نماز قدرى در مسجد مى نشينيم و بعد به سوى خانه دوستمان مى رويم.
    مى بينم كه در فكر هستى. مى فهمم كه دلت براى خانواده ات تنگ شده است.
    راستش را بخواهى من هم دلم هواى وطن كرده است. رو به تو مى كنم و مى گويم:
    ــ همسفر! آيا نمى خواهى براى خانواده خود سوغاتى بخرى؟
    ــ مگر تصميم گرفته اى كه برگرديم؟
    ــ به هر حال، ما بايد سوغاتى ها را بخريم و كم كم براى رفتن آماده بشويم.
    ــ حالا نمى شود بدون سوغاتى به شهر خود برگرديم.
    ــ نه، پيامبر دستور داده وقتى از سفر بر مى گرديد حتماً براى خانواده خود يك هديه اى ببريد اگر چه آن هديه، قطعه سنگى باشد.
    با هم قرار مى گذاريم تا فردا براى خريد سوغات به بازار مدينه برويم.

    * * *



    ــ نگاه كن، همسفر! اينجا بازار مدينه است، چه چيزى مى خواهى بخرى؟
    ــ خوب است در خريد، عجله نكنيم. بيا اوّل در بازار چرخى بزنيم، جنس هاى مختلف را ببينيم بعداً تصميم مى گيريم.
    آنجا را نگاه كن! گروهى زيادى از مردم وارد بازار مى شوند. سر و صدايى بلند است. چه خبر شده است؟
    آنها فقيران مدينه هستند، اينجا چه مى خواهند؟ آيا براى خريد آمده اند؟
    نه، آنها در گوشه اى جمع شده و روى زمين مى نشينند. گويا منتظر كسى هستند.
    جلو مى روى و به يكى از آنها مى گويى:
    ــ چه خبر شده است كه همگى به اين جا آمده ايد؟
    ــ مگر تو خبر ندارى كه على(عليه السلام) امروز به بازار مى آيد؟
    ــ خوب، على(عليه السلام) مثل همه مردم براى خريد به بازار مى آيد.
    ــ امّا بازار آمدنِ امروز او با روزهاى ديگر فرق مى كند. او مى خواهد پارچه زرباف خود را بفروشد.
    ــ مگر على(عليه السلام) پارچه زرباف دارد؟
    ــ مى گويند پارچه را پيامبر در روز خيبر به على(عليه السلام) هديه داده است.
    ــ همان پارچه گران قيمت كه پادشاه حبشه براى پيامبر فرستاده بود.
    ــ آرى. امروز على(عليه السلام) مى خواهد آن را بفروشد و پول آن را ميان ما تقسيم كند.[142]
    ــ راست مى گويى! على(عليه السلام) آن هديه ارزشمند را مى خواهد بفروشد!!
    ــ مگر نمى دانى او چقدر مهربان است. او هرگز نمى تواند گرسنگى ما را ببيند.
    ــ ببينم. مگر شما در خيبر نبوديد و از غنائم خيبر به شما سهمى نرسيد؟
    ــ نه، ما نمى توانستيم در جنگ شركت كنيم. نگاه كن، بعضى از ما پير و شكسته هستيم، عدّه اى هم بيمار.
    ــ خيلى غصّه ام شد. يعنى شما هيچ سهمى از خيبر نداريد؟
    ــ درست است كه ما سهمى از نخلستان هاى خيبر نداريم; امّا هرگز غصّه نمى خوريم.
    ــ چرا؟
    ــ چون ما على(عليه السلام) داريم! صبر كن تا ببينى على(عليه السلام) امروز چگونه همه ما را ثروتمند مى كند.
    ناگهان سر و صدا بلند مى شود: "على آمد". همه مى دوند. ما هم به آن سو مى رويم.
    نگاه كن! على(عليه السلام) پارچه زرباف را روى دست دارد. طلاهاى آن در زير نور خورشيد مى درخشد.
    على(عليه السلام) جواهر سازى را صدا مى زند و از او مى خواهد تا طلاهاى اين پارچه زرباف را از آن خارج كند.
    بعد از مدّتى حدود هزار مثقال طلا از آن پارچه به دست مى آيد. اكنون على(عليه السلام)اين هزار مثقال طلا را دست مى گيرد!
    اكنون على(عليه السلام) مى تواند با اين مقدار طلا، كارهاى زيادى بكند. من فكر مى كنم على(عليه السلام) مقدارى از اين پول ها را به فقيران بدهد و بقيّه را براى خود نگه دارد.
    او مى تواند براى همسر خود، لباس نو بخرد. فاطمه(عليها السلام) شريك زندگى اوست. اين پارچه زرباف را پدر فاطمه(عليها السلام) به او هديه داده است. شايد هم يك جواهرى براى فاطمه(عليها السلام) بخرد.
    على(عليه السلام) كنار بازار بر روى زمين مى نشيند. همه فقيران دور او حلقه مى زنند. على(عليه السلام) دست مى برد و از اين طلاها به فقيران مى دهد. هر كس يك مشت طلا!
    هر كس كه طلا مى گيرد فرياد مى زند، شادى مى كند، عدّه اى كه هنوز طلا نگرفته اند، هجوم مى برند، مى ترسند كه به آنها چيزى نرسد.
    على(عليه السلام) رو به آنها مى كند و از آنها مى خواهد آرام باشند، آن قدر طلا هست كه به همه آنها برسد. على(عليه السلام) مشت مشت طلاها را به فقيران مى دهد.
    خداى من! اين چه صحنه اى است كه من مى بينم! على(عليه السلام) از جا بلند مى شود، حتّى يك ذرّه از آن طلاها هم باقى نمانده است. او همه هزار مثقال طلا را در راه خدا انفاق كرده است.[143]
    نگاه كن! على(عليه السلام) با دست خالى به سوى خانه مى رود.
    پس چه شد آن هديه اى كه من خيال مى كردم براى فاطمه(عليها السلام) خواهد خريد؟
    ديگر هيچ كس همراه على(عليه السلام) نيست. همه فقيران رفته اند و على(عليه السلام)تنهاى تنهاست.
    او نگاهى به مغازه ها مى كند، فقيران مدينه را مى بيند كه به مغازه ها هجوم برده اند، يكى بعد از ماه ها گوشت مى خرد، ديگرى ميوه مى خرد.

    * * *



    على(عليه السلام) به سوى خانه مى رود. درِ خانه را مى زند، او منتظر است تا فاطمه(عليها السلام) در را باز كند.
    من با خود مى گويم: چگونه على(عليه السلام) مى تواند با دست خالى به خانه برود؟
    درِ خانه باز مى شود، على(عليه السلام) نگاهش به فاطمه(عليها السلام) مى افتد، شايد او مى خواهد سرش را پايين بگيرد امّا فاطمه(عليها السلام) به رويش لبخند مى زند.
    به خدا قسم! اين لبخند فاطمه(عليها السلام) براى على(عليه السلام) از همه دنيا ارزشمندتر است.
    حسن(عليه السلام) مى دود، حسين(عليه السلام) مى آيد، على(عليه السلام) آنها را بغل مى كند، مى بوسد و مى بويد.
    تنها چيزى كه در اين خانه پيدا نيست دست هاى خالى على(عليه السلام) است.
    به خدا هيچ كس نمى تواند بزرگى اين خانه كوچك را به تصوير بكشد.
    همسفر و همراز من! چگونه برايت بگويم كه آن شب همه در اين خانه، گرسنه خوابيدند؟
    باور كردن آن سخت است. مى دانم. شايد بعضى ها بگويند كه نويسنده افسانه مى گويد!!
    امّا اين حقيقت دارد:
    على(عليه السلام) همه هزار مثقال طلا را به فقيران بخشيد. از همه خانه ها بوى غذا مى آيد; امّا امشب على(عليه السلام) و فاطمه(عليها السلام) گرسنه هستند.[144]
    فرشتگان مات و مبهوت اين صحنه اند. مى دانند كه هرگز ديگر شاهد چنين منظره اى نخواهند بود.
    اين اوج ايثار است. اوج مردانگى است. اوج انسانيّت است.
    آنها اكنون مى فهمند كه چرا خدا به آنها گفت به آدم سجده كنند. امشب آنها به سجده خود بر اين آدم افتخار مى كنند.
    همسفرم! امشب قلم در دست من نيست. نمى دانم چه بگويم؟ چه بنويسم؟
    امشب هر بار كه فاطمه(عليها السلام) به چهره على(عليه السلام) لبخند مى زند، اشك من جارى مى شود. من نمى توانم ديگر بنويسم. خدايا! اين فاطمه(عليها السلام) كيست؟ تو فقط او را مى شناسى و بس!
    خدايا! امشب به من فهماندى كه چرا فاطمه خودت را اين قدر دوست دارى!
    امشب فهميدم كه چرا تو با شادى او شاد مى شوى و با غضب او غضبناك![145]
    آرى، على(عليه السلام) هديه اى از پدر فاطمه(عليها السلام) گرفته و امروز آن را فروخته است و با دست خالى به خانه آمده است. بچّه هاى فاطمه(عليها السلام) گرسنه اند; امّا فاطمه(عليها السلام) به گونه اى رفتار مى كند كه مبادا على(عليه السلام) غصّه بخورد. اينجا بهشتِ على(عليه السلام) است!
    درست است كه در اين خانه غذايى يافت نمى شود; امّا فاطمه(عليها السلام) با لبخندش براى على(عليه السلام) بهشتى ساخته است. بهشتى كه على(عليه السلام) آن را با بهشت خدا هم عوض نمى كند. فاطمه(عليها السلام) بهشت على(عليه السلام) است.

    * * *



    فردا فرا مى رسد. تو از خانه بيرون مى روى. بايد براى امروز فكرى بكنى. ديگر نمى شود با دست خالى به خانه بروى. بايد هر طور هست پولى تهيه كنى و غذايى به خانه ببرى.
    با خود فكر مى كنى; خوب است به نخلستان هاى مدينه بروى و آنجا كار كنى و مزدى بگيرى.
    مى خواهى به نخلستان بروى كه در ميانه راه، پيامبر را مى بينى. او با چند نفر به سوى تو مى آيند.
    صورتت مثل گل مى شكفد، جلو مى روى سلام مى كنى، جواب مى شنوى. حُذَيفه، عمّار ، سلمان، ابوذر و مقداد كه از علاقمندان تو هستند و اكنون همراه پيامبر هستند.
    اكنون، پيامبر رو به تو مى كند و مى گويد: "على(عليه السلام) جان! شنيديم كه ديروز معامله خوبى كردى و پارچه زرباف را هزار سكّه طلا فروخته اى. آيا نمى خواهى ما را به خانه خود دعوت كنى و به ما غذايى بدهى".
    تو به فكر فرو مى روى. در خانه تو هيچ غذايى پيدا نمى شود. فكر مى كنى كه به پيامبر چه بگويى.
    تو لبخند مى زنى و مى گويى: "اى رسول خدا! قدم به چشم من بنهيد، شما صاحب خانه هستيد".
    تو همه را به مهمانى دعوت مى كنى و پيامبر و پنج يار با وفاى او را براى ناهار به خانه مى برى.
    تو در همه راه در فكر هستى. تو تصميم داشتى تا پولى تهيه كنى. گندم و گوشت بخرى و به خانه بيايى; امّا باز با دست خالى به سوى خانه برگشته اى!
    تنها هم كه نيامدى، با خودت مهمان هم آورده اى!
    تا چشم به هم مى زنى به خانه رسيده اى. در مى زنى. حسن(عليه السلام) در را باز مى كند. وارد خانه مى شوى و بعد مهمانان وارد مى شوند و آنها را به اتاق راهنمايى مى كنى.[146]
    شايد نمى دانى چگونه نزد فاطمه ات بروى. برايت سخت است كه دوباره با دست خالى با فاطمه(عليها السلام) روبرو شوى; امّا تو فاطمه(عليها السلام) را مى شناسى.
    نزد فاطمه(عليها السلام) مى روى. كنار فاطمه(عليها السلام) ظرف غذايى را مى بينى. غذايى آماده كه بوى خوش آن همه فضا را گرفته است. فاطمه(عليها السلام)بار ديگر، مثل هميشه به روى تو لبخند مى زند. تو هم لبخند مى زنى! به به ! چه غذاى خوشمزه اى!
    مهمانان منتظر هستند. ظرف غذا را برمى دارى و نزد پيامبر باز مى گردى.
    سفره را پهن مى كنى، همه مشغول خوردن غذا مى شوند. عجب غذاى خوشمزه اى! چقدر هم پرگوشت است!
    هر چه مهمانان از اين غذا مى خوردند از ظرف غذا چيزى كم نمى شود. همه تعجّب مى كنند. ديگ غذا به حال اوّل خودش است. چه رمز و رازى در اين غذا است؟
    بعد از صرف غذا، پيامبر از جا بلند مى شود و نزد فاطمه(عليها السلام) مى رود و سؤال مى كند: "دخترم! بگو بدانم اين غذا از كجا بود".
    فاطمه(عليها السلام) چه بگويد؟ بايد جواب سؤال پدر را بدهد. او آيه 37 سوره آل عمران را مى خواند:
    ( هُوَ مِنْ عِندِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَرْزُقُ مَن يَشَآءُ بِغَيْرِ حِسَاب ).
    اين غذا از طرف خداوند است، او به هر كس كه بخواهد روزى بى اندازه مى دهد.
    آرى، تاريخ تكرار شده است. صدها سال پيش، زكريا(عليه السلام) نزد مريم(عليها السلام) آمد، كنار محراب او ظرف غذايى ديد. زكريا(عليه السلام) از مريم(عليها السلام) پرسيد: اين غذا از كجاست؟ و مريم(عليها السلام) پاسخ داد: "اين غذا از طرف خداوند است، خداوند به هر كس كه بخواهد روزى بى اندازه مى دهد".
    و امروز فاطمه(عليها السلام) همان سخن را تكرار مى كند. اين غذايى بود كه فرشتگان از بهشت براى فاطمه(عليها السلام) آورده اند.
    اشك در چشم پيامبر حلقه مى زند، اين اشك شوق است. اشك شادى است.
    اكنون پيامبر رو به آسمان مى كند و مى گويد: "بار خدايا! من از تو ممنون هستم. تو همان مقامى را كه به مريم(عليها السلام) دادى به دخترم نيز عطا كردى".[147]
    امروز پيامبر خيلى خوشحال است. او به فاطمه اش افتخار مى كند. فاطمه(عليها السلام) پاره تن اوست.[148]

    * * *



    ــ آقاى نويسنده! نمى شود مقدار بيشترى در اينجا بمانيم.
    ــ براى چه؟
    ــ دلم اسير اين خانه شده است. دوست دارم مدّتى ديگر بمانم و بيشتر با على(عليه السلام)و فاطمه(عليها السلام) آشنا شوم.
    ــ اتّفاقاً من هم در همين فكر بودم.
    اين گونه مى شود كه برنامه بازگشت به شهر خود را عقب مى اندازيم.
    صداى اذان بلال به گوش مى رسد. بلند مى شويم و به مسجد مى رويم و پشت سر رسول خدا نماز مى خوانيم.
    بعد از نماز مردم به خانه هاى خود مى روند. فقط چند نفر كنار پيامبر باقى مانده اند.
    پيامبر مى خواهد امروز به خانه اُمّ اَيمن برود و او را ببيند. پيامبر گاه گاهى به خانه او سر مى زند. آيا موافقى ما هم همراه پيامبر برويم؟
    تو با من موافقى. خيلى دلت مى خواهد بدانى اُمّ اَيمن كيست. پيامبر از مسجد بيرون رفت. ما نيز بايد برويم. همراه پيامبر كوچه هاى مدينه را پشت سر مى گذاريم.
    الآن ما كنار خانه اُمّ اَيمن هستيم. پيامبر درِ خانه را مى زند. پسر اُمّ اَيمن مى آيد و در را باز مى كند. پيامبر وارد خانه مى شود. وقتى پيامبر اُمّ اَيمن را مى بيند او را "مادر" خطاب مى كند و حال او را مى پرسد و مدّتى با او سخن مى گويد.[149]
    بعد از لحظاتى پيامبر از جا بلند مى شود و با اُمّ اَيمن خداحافظى مى كند و از خانه بيرون مى رود.
    ما پيامبر را تا نزديك مسجد همراهى مى كنيم و سپس به خانه دوستمان مى رويم. وقتى به آنجا رسيديم مى پرسى: آيا مى دانى چرا پيامبر اُمّ اَيمن را "مادر" خطاب كرد؟
    من در جواب مى گويم: وقتى پيامبر به دنيا آمد، براى او دايه اى گرفتند. حليمه سعديّه دو سال از پيامبر نگهدارى كرد. بعد پيامبر نزد مادرش آمنه آمد. اُمّ اَيمن به آمنه نيز كمك مى كرد. بعد از مدّتى آمنه از دنيا رفت و بعد از آن، عبد المطلب پيامبر را خانه خود برد. اُمّ اَيمن هم به خانه او رفت. در واقع، اُمّ اَيمن در حقِّ پيامبر مادرى مى كرد.[150]
    وقتى رسول خدا به پيامبرى مبعوث شد، اُمّ اَيمن از اوّلين زنانى بود كه به او ايمان آورد.
    اكنون اُمّ اَيمن پسرى به نام "اُسامه" دارد و پيامبر به او خيلى علاقه دارد. اين اسامه جوان بسيار لايقى است، به زودى آوازه سپاه اسامه در همه جا خواهد پيچيد.[151]
    نكته جالب اين است كه پيامبر در سخن خود اُمّ اَيمن را اهل بهشت معرّفى كرده است.[152]
    حكايت مهاجرت اُمّ اَيمن بسيار شنيدنى است. آيا موافق هستى آن را برايت بگويم:
    اين حكايت از سال ها پيش است. وقتى كه پيامبر دستور داد تا مسلمانان به سوى مدينه هجرت كنند، اُمّ اَيمن به سوى مدينه حركت كرد.
    او از بيابان هاى مكّه در منطقه اى به نام "مُنصَرَف" گرفتار شد. آبى كه همراه او بود تمام شد. هوا گرم بود و تشنگى او را آزار مى داد. او نگاهى به آسمان دوخت و دعايى كرد.
    ناگهان چشم او به سطل آبى افتاد كه بالاى سر او از طنابى سفيد آويزان شد. او از آن نوشيد و از مرگ حتمى نجات پيدا كرد.
    از آن روز به بعد ديگر اُمّ اَيمن هيچ گاه تشنه اش نمى شود.
    روزهاى تابستانى را روزه مى گيرد، روزهايى كه همه از تشنگى در عذاب هستند; اُمّ اَيمن تشنگى را احساس نمى كند. آرى، او زنى بهشتى است كه در اين دنيا از آب بهشت نوشيده است.[153]
    وقتى تو اين حكايت را مى شنوى دوست دارى بيشتر با اُمّ اَيمن آشنا شوى. تو مى خواهى بدانى كه او چه كرده كه خدا به او اين گونه نظر كرده است.
    از من مى خواهى تا فردا با هم به خانه اُمّ اَيمن برويم. من قبول مى كنم.
    تو منتظر هستى تا فردا فرا برسد، گويا اين موضوع براى تو بسيار جالب است. آخر چگونه يك زن مى تواند آن قدر مقام پيدا كند كه از آسمان براى او آب بهشتى نازل شود؟

    * * *



    ما كنار خانه اُمّ اَيمن ايستاده ايم. در مى زنيم. پسر او اسامه در را باز مى كند.
    ــ ما مى خواهيم با اُمّ اَيمن سخن بگوييم.
    ــ چند لحظه صبر كنيد تا به مادر خبر بدهم.
    بعد از لحظاتى ما وارد خانه مى شويم و به آن اتاقِ روبرويى مى رويم و منتظر مى مانيم.
    اكنون اُمّ اَيمن وارد اتاق مى شود. بعد از سلام و احوال پرسى، تو با اشاره به من مى فهمانى كه من بايد سؤال كنم. آخر تو خجالت مى كشى. من صدايم را صاف مى كنم و مى گويم:
    ــ ببخشيد، ما حكايتى را در مورد شما شنيده ايم و مى خواهيم در مورد آن سؤالى از شما بكنيم.
    ــ چه حكايتى؟
    ــ اين كه شما در بيابان گرفتار شديد و هيچ آبى همراه شما نبود و خدا از آسمان براى شما آب فرستاد.
    ــ آن نظر لطف خدا بود. خدا به بندگان خودش هميشه نظر مهربانى دارد.
    ــ ما مى خواهيم بدانيم شما در زندگى چه كارى انجام داده ايد كه خدا اين لطف را در حقّ شما كرد.
    ــ براى چه مى خواهى اين را بدانيد؟
    ــ آخر من مى خواهم اين كرامت بزرگ را براى ديگران بگويم. جوانان ما به شدت نيازمند كسانى هستند كه از آنها الگو بگيرند.
    ــ حالا كه اين طور شد برايت مى گويم. آن لطفى كه خدا در آن بيابان به من نمود، يك راز بيشتر ندارد.
    ــ اين راز چيست؟
    ــ راز خدمتگزارى فاطمه(عليها السلام). من خدمتگزار فاطمه(عليها السلام) بودم و هستم. خداوند اگر آن روز به من نظر لطفى كرد فقط به خاطر اين بوده است.
    ــ يعنى خدمت به فاطمه(عليها السلام) اين قدر ارزش دارد؟
    ــ آرى، پسرم! خدمت به فاطمه(عليها السلام) سعادتى است كه نصيب هر كس نمى شود. هر كس به فاطمه(عليها السلام) و آرمان و مكتبِ او خدمت كند پيش خدا عزيز مى شود.[154]
    ناگهان اشك در چشمانش حلقه مى زند و ديگر نمى تواند سخن بگويد. من و تو تعجّب مى كنيم. چرا حال اُمّ اَيمن منقلب شد؟
    اُمّ اَيمن اشك هاى چشمش را پاك مى كند و مى گويد:
    ــ ببخشيد، دست خودم نبود. من خاطرات زيادى از فاطمه(عليها السلام) دارم و هر وقت به ياد آنها مى افتم بى اختيار اشكم جارى مى شود.
    ــ آيا براى ما از آن خاطرات حرفى مى زنى؟ من مى خواهم آنها را در كتابم بنويسم تا همه از اين خاطرات باخبر بشوند.
    اُمّ اَيمن به فكر فرو مى رود. بعد از مدّتى رو به ما كرده و مى گويد: باشد. من بعضى از آن خاطرات را براى شما مى گويم.
    ما خيلى خوشحال مى شويم; امّا صداى اذان مى آيد. بايد براى نماز به مسجد برويم.
    قرار مى شود كه فردا يك ساعت قبل از اذان ظهر اينجا باشيم.

    * * *


    نزديك ساعت يازده صبح است. ما به سوى خانه اُمّ اَيمن حركت مى كنيم. در خانه را مى زنيم.
    امروز خود اُمّ اَيمن در خانه را براى ما باز مى كند. معلوم مى شود او منتظر ما بوده است. وارد اتاق شده و مى نشينيم. من قلم و كاغذ خود را آماده مى كنم و منتظر مى مانم.
    * اُمّ اَيمن اوّلين خاطره خود را چنين بيان مى كند:
    شب عروسى فاطمه(عليها السلام) بود. همه مهمان خانه پيامبر بوديم. مى خواستيم بعد از شام، فاطمه(عليها السلام) را به خانه على(عليه السلام) ببريم.
    يادم نمى رود آن شب پيامبر دست على(عليه السلام) و فاطمه(عليها السلام) را گرفت و روى سينه خود گذاشت. سپس هر دو را بوسيد و دست فاطمه(عليها السلام) را در دست على(عليه السلام) گذاشت.
    پيامبر همراه ما بود. وقتى فاطمه(عليها السلام) وارد خانه على(عليه السلام) شد، پيامبر لحظه اى كنار خانه على(عليه السلام) ايستاد و فرمود: "من با دوستانِ شما دوست هستم و با دشمنان شما دشمن مى باشم".[155]
    همه تعجّب كردند كه چرا پيامبر اين جمله را در كنار درِ خانه على مى گويد. چه رمز و رازى در اين مكان است؟ نمى دانم. خدا و پيامبرش بهتر مى دانند.
    به هر حال، پيامبر، گل ياسش را به على سپرد و به خانه خود رفت.
    از شما چه پنهان آن شب من خيلى ناراحت بودم. آخر مراسم عروسى فاطمه(عليها السلام)خيلى ساده برگزار شده بود. هيچ كس بر سر فاطمه(عليها السلام) نُقل و سكّه نريخت! آخر آن زمان رسم بود وقتى عروس پا به خانه شوهر مى گذاشت بر سر عروس، نُقل و سكّه مى ريختند!
    آن شب گذشت. فرداى آن شب، خانه يكى از همسايه ها عروسى بود. من هم به آنجا رفتم. در آن مراسم بر سر عروس نقل و سكّه زيادى ريختند. من هم مقدارى از آنها را برداشتم.
    مى خواستم به خانه خود بروم; امّا با خود گفتم بروم و پيامبر را ببينم. پيامبر نگاهى به دست من كرد و گفت: اُمّ اَيمن! همراه خود چه دارى؟
    نمى دانم چه شد كه با اين سؤال پيامبر بغضم تركيد و اشكم جارى شد.
    پيامبر خيلى تعجّب كرد. من همانطور كه گريه مى كردم سكّه ها را نشان پيامبر دادم و گفتم: اى رسول خدا! اين ها سكّه هايى است كه بر سر عروس همسايه ما ريختند; امّا در عروسى فاطمه(عليها السلام) هيچ كس براى او اين كار را نكرد. مگر فاطمه(عليها السلام)از دختران ديگر چه كم داشت؟
    در آن لحظه اشك من جارى شد، زيرا دلم از حرف هايى كه شنيده بودم مى سوخت. من خودم از بعضى ها شنيده بودم كه مى گفتند: "فاطمه(عليها السلام) كه خواستگارهاى خوب و پولدار داشت پس چرا همسر على(عليه السلام) شد؟ على(عليه السلام) كه از مال دنيا چيزى ندارد".
    كاش آن شب على(عليه السلام) پولى قرض مى كرد نُقل و سكّه بر سر عروس خود مى ريخت!
    پيامبر رو به من كرد و گفت: گريه نكن! به خدا قسم! در شب عروسى فاطمه(عليها السلام)، جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل با هزاران فرشته به زمين آمدند. آن شب خدا دستور داد تا درخت "طُوبى" بر سر فاطمه(عليها السلام) جواهرات بهشتى بريزد و فرشته ها، اين جواهر بهشتى را برمى داشتند. اُمّ اَيمن! خدا آن شب درخت طوبى را به فاطمه(عليها السلام)هديه داد".[156]
    با شنيدن اين سخن من آرام شدم. سكّه هايى را كه در دستم بود بر روى زمين ريختم.
    اين سكّه ها مال دنيا بود و تمام شدنى!
    خدا چيزى به فاطمه(عليها السلام) داد كه هيچ وقت تمام نمى شود و جاويد و ابدى است.
    شايد بخواهى بيشتر از درخت طوبى بدانى پس گوش كن:
    درخت طوبى، درخت بزرگى است. اگر پانصد سال زير سايه آن راه بروى، باز از سايه آن بيرون نمى روى .
    هر شاخه آن صد نوع ميوه دارد ، هر ميوه اى كه بخواهى مى توانى از آن بچينى و اگر از شاخه آن ميوه بچينى، فورى جاى آن ميوه ديگرى سبز مى شود. در همه خانه هاى بهشتى شاخه اى از آن وجود دارد . روزىِ همه اهل بهشت از اين درخت است. پيامبران هم همه مهمانِ كرم فاطمه(عليها السلام) هستند.
    در زير اين درخت، چهار نهر جارى است : نهرى از آب گوارا، نهرى از شير، نهرى از شراب بهشتى، نهرى از عسل".[157]
    ديگر چه بگويم؟ هر وقت به بهشت بروى مى توانى عظمت درخت طوبى را ببينى. آن وقت مى توانى بفهمى كه خدا در شب عروسى فاطمه(عليها السلام) چه چيزى به فاطمه(عليها السلام) داده است.
    * اُمّ اَيمن دوّمين خاطره خود را چنين بيان مى كند:
    چند سال قبل، يك شب خواب پريشانى ديدم، از خواب بيدار شدم شروع به گريه كردم. مى ترسيدم بلايى براى پيامبر پيش بيايد. تا صبح كارِ من گريه بود. همسايه ها كه صداى گريه مرا شنيده بودند به خانه ام آمدند.
    آنها از من سؤال كردند چه شده است؟
    من جرأت نمى كردم خواب خود را تعريف كنم و همانطور گريه مى كردم.
    خبر به گوش پيامبر رسيد و كسى را به دنبال من فرستاد. من نزد پيامبر رفتم. او به من گفت:
    ــ اُمّ اَيمن! چه شده است؟ خوابت را تعريف كن، ببينم چه چيزى تو را نگران كرده است.
    ــ نه، من نمى توانم آنچه را در خواب ديده ام به زبان بياورم. خدايا! از همه بلاها به تو پناه مى برم!
    ــ هر خوابى تعبير خودش را دارد. تو خوابت را بگو تا آن را تعبير كنم.
    ــ ديشب خواب ديدم كه پاره اى از بدن شما در دست من بود. خاك بر سرم! چه بلايى مى خواهد براى شما پيش بيايد؟
    ــ اين كه خواب خوبى است! مبارك است!!
    ــ آيا درست شنيده بودم؟ يعنى هيچ بلايى نمى خواهد براى شما پيش بيايد؟
    ــ اُمّ اَيمن! به زودى فاطمه پسرى به نام حسين به دنيا مى آورد. حسين پاره تن من است و تو پاره تن مرا در بغل مى گيرى.
    از آن روز به بعد من منتظر بودم تا حسين(عليه السلام) به دنيا بيايد. مدّتى گذشت و خبر تولّد حسين(عليه السلام) به من رسيد.
    به خانه فاطمه(عليها السلام) رفتم. حسين(عليه السلام) را در آغوش گرفتم. او را بوسيدم. او چقدر شبيه پيامبر بود.
    هنوز پيامبر حسين(عليه السلام) را نديده بود. از فاطمه(عليها السلام) تقاضا كردم تا حسين را براى پيامبر ببرم. او قبول كرد.
    حسين در آغوش من بود و من به سوى خانه پيامبر رفتم. وارد خانه شدم. پيامبر تا نگاهش به من افتاد فهميد كه من حسين(عليه السلام)را براى او آورده ام. از جا برخواست، چهره اش از شادى مى درخشيد. جلو آمد. در حالى كه لبخندى بر لب داشت گفت: اُمّ اَيمن! يادت هست خواب ديده بودى كه پاره تن من در دست تو بود. ديدى خواب تو چگونه تعبير شد.[158]
    من در خواب ديده بودم كه پاره اى از پيكر پيامبر بر روى دستم است. نگاهى به دستم كردم، حسين(عليه السلام) بر روى دست من مى خنديد. من حسين(عليه السلام) را روى دست پيامبر نهادم. اشك شوق پيامبر جارى شد. حسين(عليه السلام) را مى بوسيد و مى بوييد. نمى دانم چرا لب هاى او را بوسه مى زد؟
    * سوّمين خاطره اُمّ اَيمن را با هم مى شنويم:
    وقتى كه حسين كوچك بود من براى كمك به فاطمه(عليها السلام) به خانه او مى رفتم. يك روز كه به آنجا رفتم، ديدم كه فاطمه(عليها السلام) كنار آسياب دستى خوابش برده است.
    آن روزها ما خودمان بايد گندم را با آسياب كوچك خانگى آسياب مى كرديم و نان مى پختيم. كار آسياب كردن گندم كار مشكلى بود و ساعتى وقت مى گرفت.
    گويا آن روز فاطمه(عليها السلام) خسته شده بود كه كنار آسياب خوابش برده بود. من با چشم خود ديدم كه آسياب خودش دارد مى چرخد. خيلى تعجّب كردم.
    نگاهى به گهواره كردم، ديدم كه حسين در گهواره است ولى اين گهواره خودش تكان مى خورد.
    چيز عجيب تر اين كه تسبيح فاطمه(عليها السلام) را ديدم كه گويى يك نفر آن را مى چرخاند.
    من با تعجّب به اين منظره نگاه مى كردم. دلم نيامد فاطمه(عليها السلام) را از خواب بيدار كنم. از خانه بيرون آمدم. با خود گفتم نزد پيامبر بروم و ماجرا را به او بگويم.
    به خانه پيامبر رفتم. سلام كردم و گفتم:
    ــ امروز در خانه فاطمه(عليها السلام) چيز عجيبى ديدم.
    ــ مگر در آنجا چه ديدى؟
    ــ ديدم كه فاطمه(عليها السلام) خواب است و آسياب خودش مى چرخد، گهواره حسين خود به خود تكان مى خورد و تسبيح فاطمه(عليها السلام)خود به خود مى چرخد.
    ــ اُمّ اَيمن! فاطمه من در اين روزهاى تابستان روزه مى گيرد، در اين هواى گرم تشنگى بر او غلبه مى كند. او به خواب رفته است; امّا خداى او كه بيدار است. خدا سه فرشته را براى يارى فاطمه فرستاد. يكى از آنها آسياب را مى چرخاند، ديگرى گهواره حسين را تكان مى دهد، سوّمى با تسبيح فاطمه ذكر مى گويد و خدا ثواب اين ذكر را براى فاطمه قرار مى دهد.
    ــ آيا مى شود نام آن فرشته ها را براى من بگويى؟
    ــ آن فرشته اى كه آسياب را مى چرخاند جبرئيل بود، و ميكائيل گهواره حسين را تكان مى داد و آن فرشته كه ذكر خدا مى گفت اسرافيل بود.[159]
    من آن روز فهميدم كه فقط من نيستم كه افتخار خدمت گذارى فاطمه(عليها السلام) را دارم، بلكه فرشتگان بزرگ نيز خدمت فاطمه(عليها السلام)مى كنند.
    همسفر خوبم!
    ما سه خاطره زيبا از اُمّ اَيمن شنيديم صداى اذان ظهر به گوش مى رسد. بايد به مسجد برويم. ديگر خداحافظى مى كنيم و براى نماز به سوى مسجد حركت مى كنيم.
    تو در كوچه هاى مدينه همراه من مى آيى. امروز فهميده اى كه فرشتگان هم خدمت فاطمه(عليها السلام) مى كنند. با خود فكر مى كنى. من هم فكر مى كنم. گمان مى كنم حرف دل ما يكى است:
    بيا به آرمانِ فاطمه خدمت كنيم!
    من با قلمم، امّا تو چگونه؟


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۹: از كتاب سرزمين ياس نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن