کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل چهار

      فصل چهار


    صبح روز هفتم فرا مى رسد. مى توان به راحتى پيش بينى كرد كه امروز روز سرنوشت سازى است. امروز اوّلين روزى است كه لشكر اسلام با لشكر يهود رو در رو مى شود.[37]
    نگاه كن! چوپان يهودى با گلّه گوسفند به اين سو مى آيد. او اينجا چه مى خواهد؟
    من به سوى او مى روم و به او مى گويم:
    ــ اينجا اردوگاه لشكر اسلام است، براى چه اينجا آمده اى؟
    ــ مى خواهم محمّد را ببينم، همان كه شما او را پيامبر خدا مى دانيد.
    ــ با او چه كار دارى؟
    ــ مى خواهم سخن او را بشنوم و ببينم حرف او چيست؟
    ــ چطور شد اين تصميم را گرفتى؟
    ــ من يهودى هستم و سال هاست كه چوپانى مى كنم. بزرگان يهود به من گفته بودند كه محمّد شخصى ستمكار است; امّا اين مدّت با اين كه يارانش گرسنه بودند هيچ كس به گوسفندان دست درازى نكرد. آيا چنين شخصى مى تواند ستمكار باشد؟ من خودم ديدم كه يك سياه پوست مثل من اذان گوى اوست. او بين سياه و سفيد فرقى نمى گذارد.
    خبر آمدن اين چوپان به پيامبر مى رسد. دستور مى دهد تا او را به خيمه اش ببرند.
    چوپان وارد خيمه پيامبر مى شود، سلام مى كند و مى نشيند. پيامبر با محبّت و فروتنى به او جواب مى دهد. چهره نورانى پيامبر او را مجذوب خود كرده است.
    او سؤال مى كند و جواب مى شنود. آرامشى وصف ناشدنى را تجربه مى كند. اشك در چشمانش حلقه مى زند.
    لحظه اى فكر مى كند و سرانجام مسلمان مى شود. خوشا به حال او كه اين چنين راه سعادت را مى يابد.
    اكنون او رو به پيامبر مى كند و مى گويد: "اين گوسفندان در دست من امانت هستند با آنها چه كنم؟".
    پيامبر نگاهى به او مى كند و مى گويد: "اى جوان! اين گلّه، امانتى است كه در دست تو است. برو امانت خود را تحويل بده و بعداً به اينجا بيا".
    او سخن پيامبر را قبول مى كند و گلّه گوسفندان را به سوى قلعه حركت مى دهد.[38]
    من خيلى نگران هستم، چون نگهبانان از بالاى قلعه ديدند كه اين جوان پيش پيامبر رفت.
    نكند وقتى او نزديك قلعه بشود خطرى او را تهديد بكند!
    براى اين جوان تازه مسلمان چه كارى مى توانيم بكنيم؟ بيا از صميم دل براى او دعا كنيم.
    جوان با گلّه به سوى قلعه مى رود. هنوز تا قلعه فاصله اى باقى مانده است كه او مى ايستد و جلوتر نمى رود.
    اكنون او خم مى شود و سنگريزه از روى زمين جمع مى كند. بعد با سنگريزه ها گلّه را به سوى دربِ قلعه هدايت مى كند. او در اين كار خيلى مهارت دارد، معلوم است سال ها چوپانى كرده است. درب قلعه باز مى شود و گوسفندان وارد قلعه مى شوند و بعد از آن سريع درب قلعه بسته مى شود. چوپان جوان بسيار خوشحال است، او امانت خود را تحويل داده است و مى تواند نزد پيامبر باز گردد.[39]
    اكنون لشكر اسلام آماده است تا به ميدان بيايد. پيامبر تصميم گرفته است تا يكى از يارانش را به عنوان فرمانده انتخاب كند. او مى خواهد تا براى ديگران فرصتى ايجاد كند تا آنها بتوانند استعداد خود را نشان بدهند. در اين تصميم، رمز و رازى است كه بعداً كشف خواهد شد.
    پيامبر پرچم فرماندهى را در دست دارد و به لشكريان خود نگاه مى كند. نگاهش به سعد بن عُبادِه مى افتد. او را صدا مى زند و پرچم را به دستش مى دهد.
    حتماً شنيده اى كه مسلمانان به دو دسته تقسيم مى شوند: مهاجران و انصار. كسانى كه اهل مكّه هستند و به مدينه هجرت كرده اند، "مهاجران" ناميده مى شوند. مردم مدينه هم كه پيامبر را يارى كردند "انصار" خوانده مى شوند. سعد بن عُبادِه كه امروز فرمانده سپاه شده است از انصار است.
    لشكر به فرماندهى سعد بن عُبادِه به سوى قلعه قَموص حركت مى كند; امّا از آن طرف، يهوديان هم آماده جنگ شده اند. نگاه كن! درب قلعه باز مى شود و سپاه يهود از قلعه بيرون مى آيد و درب قلعه بسته مى شود.
    همه سپاه يهود در مقابل لشكر اسلام صف آرائى مى كنند. تيراندازهاى زيادى در بالاى قلعه موضع مى گيرند.[40]
    در يك طرف سعد بن عُبادِه همراه با يارانش به صف ايستاده اند در طرف ديگر "مَرحَب" با سربازانش.
    مَرحَب، فرمانده سپاه يهود است. او پهلوان خيبر است. نامش لرزه بر اندام همه مى اندازد.
    هدف مسلمانان اين است هر طور شده خود را به قلعه برسانند و راهى براى نفوذ در آن پيدا كنند. اگر اين قلعه فتح شود ديگر كار يهوديان تمام است.
    حمله آغاز مى شود، صداى شمشيرها به گوش مى رسد، گروهى تصميم مى گيرند تا به سوى قلعه پيش روند; امّا باران تير مى بارد، بيش از پنجاه نفر با تيرها مجروح مى شوند.
    هرگز نمى توان به اين قلعه نفوذ كرد، ديوارهاى آن، بسيار بلند و محكم است. آخر چگونه ما مى توانيم سنگ هاى به اين محكمى را خراب كنيم؟
    در اين ميان، يكى از يهوديان نگاهش به چوپان سياه مى افتد. از اين كه او مسلمان شده بسيار ناراحت مى شود. تيرى را به سوى او پرتاب مى كند. تير مى آيد و به او اصابت مى كند.
    تير به جاى حسّاسى خورده است، خونريزى او شديد است. زمين با خون او سرخ شده است، مسلمانان مى دوند تا او را نجات بدهند; امّا ديگر دير شده است. روح او به سوى بهشت پر كشيده است.
    درگيرى ساعتى طول مى كشد، ايستادگى هيچ فايده اى ندارد، لشكر اسلام از روى ناچارى، عقب نشينى مى كند و به اردوگاه خود باز مى گردد.
    يهوديان خيلى خوشحال هستند كه توانستند در روز اوّل جنگ مسلمانان را شكست بدهند.
    فرياد شادى يهوديان در فضا مى پيچد، آنها خودشان هم باور نمى كردند به اين راحتى لشكر اسلام را شكست بدهند.[41]
    يهوديان خيال مى كنند كه مسلمانان نيروى ذخيره زيادى در اردوگاه دارند براى همين از دنبال كردن مسلمانانِ فرارى خوددارى مى كنند و به سوى قلعه خود مى روند.
    سعد بن عُبادِه با لشكر شكست خورده به اردوگاه بر مى گردند. تعداد مجروحان زياد است.
    يادت هست وقتى از مدينه حركت كرديم گروهى از زنان مدينه همراه ما بودند. اكنون آنها مداواى مجروحان را آغاز مى كنند.
    اكنون پيكر چوپان سياه را به سوى اردوگاه مى برند. به پيامبر خبر مى رسد، پيامبر نگاهى به او مى كند و مى گويد: "او چه مسلمان خوبى بود! مى بينم كه فرشتگان، خاك از چهره او پاك مى كنند".[42]
    خوشا به حال او!
    او هرگز نمازى نخواند، هرگز در مقابل خدا سجده اى نكرد; امّا چنين سعادتمند شد.[43]
    آيا به ياد دارى كه در ميان راه شاعرى براى ما شعر خواند؟ آن شب كه همه خسته بوديم و با شعر خود جانى تازه در ما دميد. پيامبر آن شب براى او دعا كرد. نگاه كن، او هم به آرزويش كه شهادت بود رسيده است.[44]

    * * *



    روز هشتم فرا مى رسد و همه به اين فكر مى كنند كه امروز پيامبر پرچم را به چه كسى خواهد دارد؟
    "مهاجران" با خود مى گويند: ديروز پيامبر فرمانده لشكر را از "انصار" انتخاب كرد و ما شكست خورديم. اگر فرمانده از ما انتخاب شود حتماً پيروز مى شويم.
    پيامبر پرچم را به دست ابوبكر مى دهد و از او مى خواهد تا به سوى يهود حمله كند. ابوبكر يكى از مهاجران است و امروز فرصت پيدا كرده است تا هنرش را نشان بدهد.
    ابوبكر پرچم را به دست مى گيرد و حركت مى كند. لشكر يهود از قلعه بيرون آمده و در انتظار لشكر اسلام است. آنها از پيروزى ديروز خود سرمست هستند.
    فرمانده سپاه كه نامش مَرْحَب است، دستور حمله مى دهد، شمشيرها بالا مى روند و در دست ها مى چرخند. دقايقى مى گذرد، مقاومت فايده ندارد. بايد فرار كرد، الآن است كه همه ما كشته بشويم!
    ترس عجيبى بر دل ها مى نشيند. در يك چشم به هم زدن، همه لشكر اسلام فرار مى كند، ديگر هيچ كس در مقابل دشمن نمى ايستد.
    مَرْحَب با خود فكر مى كند به راستى آن عظمت لشكر اسلام كجاست؟ نگاه كن، او چگونه مى خندد و فرمانده فرارى و مسلمانان فرارى را مسخره مى كند!
    ابوبكر همراه با مسلمانان به اردوگاه بر مى گردند. آنها فرمانده خود را سرزنش مى كنند كه چرا شجاعت بيشترى از خود نشان نداد.[45]

    * * *



    با طلوع خورشيدِ روز نهم، بار ديگر لشكر آماده رزم مى شود، پيامبر امروز پرچم را به دست عُمَر بن خطّاب مى دهد تا او هم هنر خويش را نشان بدهد. حتماً مى دانى كه او هم از مهاجران است.
    لشكر از اردوگاه حركت مى كند و به سوى قلعه قَموص مى رود. لشكر يهود كه از پيروزى ديروز سرمست هستند در صف هاى منظّم ايستاده و در انتظار هستند.
    لشكر اسلام با فرمانده جديد مى آيند و روبروى سپاه يهود قرار مى گيرند. معلوم است كه مسلمانان ترسيده اند; امّا در اين گونه مواقع، همه نگاه ها به فرمانده است. اگر او ثابت و استوار باشد همه روحيّه مى گيرند. امان از وقتى كه خود فرمانده هم ترسو باشد!
    عُمَر نگاهى به لشكر يهود مى كند، مَرحَب آن طرف ايستاده است. هر كس به او نگاه كند ترس بر دلش مى نشيند. ناگهان مَرحَب نعره مى زند و شمشير در دست خود مى چرخاند و دستور حمله را صادر مى كند.
    خيلى عجيب است، اوّل كسى كه فرار مى كند جناب فرمانده است! او به جاى اين كه در ميدان بايستد و مبارزه كند زودتر از همه فرار مى كند. آيا اين هنر فرماندهى است؟ وقتى فرمانده اين طور باشد تكليف بقيّه معلوم است.
    سپاه يهود به دنبال مسلمانان فرارى مى آيند، آنها مى خواهند امروز كار را يكسره كنند.
    خداى من! آنها خيمه پيامبر را شناسايى كرده اند و به سوى آن خيمه مى آيند. فرمانده فرارى خود را در گوشه اى مخفى مى كند تا جانش را نجات داده باشد.
    مسلمانان هر چه نگاه مى كنند، فرمانده خود را نمى بيند. پس خيلى از آنها هم فرار مى كنند.
    سپاه يهود فاصله زيادى تا خيمه پيامبر ندارد، در اين ميان يكى از مسلمانان غيور به نام "حُباب" فرياد برمى آورد: كجا فرار مى كنيد؟
    نگاه كن! او چگونه يك تنه به مقابله با سپاه يهود مى رود!
    اكنون صداى خود پيامبر به گوش همه مى رسد كه ياران خود را به دفاع فرا مى خواند.
    مسلمانان بار ديگر جمع مى شوند و حمله يهود را دفع مى كنند.[46]
    اكنون آرامش به اردوگاه بازگشته است; امّا همه شرمنده پيامبر هستند. آنها با خود مى گويند به راستى چرا در مقابل دشمن ايستادگى نكرديم؟ مگر ما به وعده هاى خدا ايمان نداشتيم؟ مگر ما بارها آرزوى شهادت نكرده بوديم؟
    آرى، وقت امتحان معلوم مى شود كه چه كسى واقعاً عاشق شهادت است. هنر اين نيست كه رو به قبله بنشينى و دست به دعا بگيرى و بگويى خدايا شهادت را نصيبم كن! موقعى كه دشمن در مقابل تو شمشير كشيده است و مى خواهد خونت را بريزد، اگر فرار نكنى هنر كرده اى!
    لشكرِ شكست خورده به اردوگاه آمده است. عُمَر جلو مى آيد و مى خواهد پيش دستى كند. او به پيامبر مى گويد كه اين سربازان همه ترسو هستند و وقتى يهوديان حمله كردند همه آنها فرار كردند.
    در اين هنگام عدّه اى از مسلمانان به پيامبر مى گويند: اى رسول خدا! ما در مقابل يهودى ها ايستاده بوديم و تصميم داشتيم كه با آنها مقابله كنيم; امّا اول كسى كه فرار كرد فرمانده ترسوى ما بود.[47]
    در همه جنگ ها مهمّ ترين عامل پيروزى،روحيّه لشكريان است. اگر سرباز اسلحه نداشته باشد امّا روحيّه داشته باشد به دشمن حمله مى كند، اسلحه او را مى گيرد و با همان اسلحه او را مى كشد. اين يك قانون است; امّا وقتى فرمانده، اوّل كسى باشد كه فرار مى كند، آيا براى سرباز روحيّه اى مى ماند؟
    همه از شرمندگى سرهاى خود را پايين مى گيرند. پيامبر ناراحت مى شود و مى گويد: آيا شما بايد اين گونه از مقابل دشمن فرار كنيد؟[48]
    پيامبر اين جمله را سه بار تكرار مى كند. نگاه كن! پيامبر چقدر ناراحت است.[49]
    تو رو به من مى كنى و مى گويى چرا پيامبر كسانى مثل ابوبكر و عُمَر را براى فرماندهى انتخاب نمود؟
    و من فكر مى كنم كه پيامبر مى دانست كه اين ها خيلى ادّعا دارند. پيامبر مى خواست به آنها فرصت بدهد تا شايستگى و لياقت خود را نشان بدهند.
    مگر قبول ندارى همه كارهاى پيامبر از روى حكمت است؟ پيامبر در اين سه روز به كسانى كه ادّعا داشتند، فرصت داد تا بعداً كسى نگويد ما هم مى توانستيم كارهاى بزرگى بكنيم اگر پيامبر به ما فرصت مى داد.
    در اين مدّت خيلى چيزها براى هميشه در تاريخ معلوم شد.

    * * *



    همه سرهاى خود را از خجالت پايين انداخته اند. آخر آنها با چه رويى به چهره پيامبر نگاه كنند؟ پيامبر به آنها نگاهى مى كند، او مى داند كه آنها پشيمان هستند.
    اكنون مى خواهد به يارانش بشارت پيروزى بدهد. او همه حس و شور خود را در اين جمله خلاصه مى كند:
    فردا پرچم را به دست كسى خواهم داد كه خدا و مرا دوست دارد و من و خدا هم او را دوست داريم. او به سوى دشمن حمله مى كند و هرگز فرار نمى كند. او فردا اين قلعه را فتح خواهد نمود.[50]
    ناگهان شورى بر پا مى شود. همه مسلمانان از جا برمى خيزند، فرياد آنها در فضا مى پيچد: "الله اكبر".
    آنها مى دانند كه اين سخن پيامبر نويد پيروزى است. هر گاه پيامبر از آينده خبر داده است، آنها آن را به چشم خود ديده اند.
    امّا به راستى چه كسى فردا پرچم فرماندهى را به دست خواهد گرفت؟
    فرمانده فردا كيست كه اين چنين به شكوه محبّت رسيده است؟ او كيست كه خدا و پيامبر او را دوست دارند و او هم خدا و پيامبر را دوست دارد؟
    چه كسى در آزمون محبّت به بالاترين درجه رسيده است؟
    هر كسى آرزو مى كند كه فردا پرچم به دست او باشد. سخن پيامبر نشان مى دهد فرمانده فردا هر كه باشد مردى آسمانى است; زيرا من هر چه فكر مى كنم در ميان اين لشكر فرارى كسى را پيدا نمى كنم كه همه شرايطى كه پيامبر فرمود را داشته باشد. شايد قرار است فردا فرشته اى از آسمان بيايد و پيامبر پرچم را به او بدهد.
    از سخن من تعجّب نكن، در سخن پيامبر دقّت كن! پيامبر براى فرمانده فردا، چهار ويژگى بيان كرد:
    1 . محبّت خدا و پيامبر به او.
    2 . محبّت او به خدا و پيامبر.
    3 . شجاع بودن.
    4 . عدم فرار از مقابل دشمن.
    من فعلاً كارى با سه ويژگى اوّل ندارم. فقط به ويژگى آخر توجّه دارم. طبق اين شرط، فرمانده فردا كسى است كه هرگز از مقابل دشمن فرار نكرده است.
    مگر امروز با چشم خود نديدى كه همه لشكر اسلام فرار كردند؟ امروز هيچ كس در مقابل لشكر يهود باقى نماند.
    خيلى عجيب است. عُمر كه اوّلين كسى است كه فرار كرده است آرزو مى كند كه فردا پيامبر پرچم را به دست او بدهد. به نظر شما آيا چنين چيزى ممكن است؟[51]
    بى جهت نيست كه پيامبر بر اين نكته تأكيد مى كند كه فرمانده فردا كسى است كه فرار نمى كند او با اين سخن خود كنايه به كسانى مى زند كه فرمانده فرارى هستند.[52]

    * * *



    شب فرا مى رسد، همه در خيمه هاى خود هستند، عدّه اى نگهبانى مى دهند. امشب همه جا سخن از فرداست. همه مى دانند فردا روز بزرگى است. روزى فراموش نشدنى!
    به راستى پيامبر پرچم را به دست چه كسى خواهد داد؟ همه آرزو دارند اين افتخار نصيب آنها گردد.
    سخن پيامبر همه را شيفته مقام محبّت كرده است. اصلاً فرماندهى فردا، مسأله اى فرعى شده است. مهمّ اين است كه هر كس فردا پرچم به دست او باشد به اوجِ قلّه محبّت الهى رسيده است!
    همه آرزو دارند كه به افتخار شكوه محبّت برسند و نامشان در تاريخ ثبت شود.
    اين نكته اى است كه همه را بيقرار كرده است!
    من كنار خيمه اى ايستاده ام. اينجا چند نفر دارند خيلى با شور و هيجان حرف مى زنند. خوب است بروم ببينم چه خبر است.
    با صداى بلند سلام مى كنم و اجازه مى خواهم تا وارد خيمه بشوم. آنها مرا به داخل خيمه دعوت مى كنند. من در گوشه اى مى نشينم. بحث خيلى داغ است:
    ــ من فكر مى كنم فردا پيامبر پرچم را به دست من بدهد، زيرا من در شمشير زدن مهارت زيادى دارم.
    ــ نه، فردا پرچم به دست من خواهد بود، زيرا من هم خوب شمشير مى زنم و هم تير انداز خوبى هستم.
    ــ فردا مى بينيد كه من سوار بر اسب سفيد خود شده ام و قلعه خيبر را فتح كرده ام.
    من به سخنان اين جمع گوش مى كنم و خيلى تعجّب مى كنم. آنها همين طور صحبت مى كنند و من هيچ نمى گويم. در اين ميان يكى از آنها رو به من مى كند و مى گويد:
    ــ به نظر تو پيامبر پرچم را به كدام يك از ما مى دهد؟
    ــ هيچ كس از شما لياقت آن مقام را ندارد.
    ــ چرا؟
    ــ مگر شما سخن پيامبر را نشنيديد؟ پيامبر گفت: "پرچم را به كسى مى دهم كه تا به حال از ميدان جنگ فرار نكرده باشد". من امروز شما را ديدم كه زودتر از همه فرار كرديد.
    آنها با شنيدن اين سخنِ من به فكر فرو مى روند. سخن حق، تلخ است. بعد يكى از آنها رو به من مى كند و مى گويد:
    ــ فقط ما كه فرار نكرديم، همه كسانى كه در لشكر اسلام بودند فرار كردند.
    ــ من معتقد هستم كه هيچ كس لياقت علمدارى فردا را ندارد.
    ــ پس پيامبر پرچم را به چه كسى خواهد داد؟
    ــ اتفاقاً من هم به دنبال جواب اين سؤال هستم.
    سكوت بر فضاى خيمه سايه مى افكند، همه به فكر فرو مى روند. به راستى چه كسى است هرگز از ميدان جنگ فرار نمى كند؟
    ناگهان يكى سكوت را مى شكند و مى گويد:
    ــ فهميدم! فهميدم! فقط على است كه هرگز از ميدان جنگ فرار نمى كند.
    ــ راست مى گويد. على تاكنون پشت به دشمن نكرده است.
    ــ نكند فردا پيامبر پرچم را به دست او بدهد! آخر چگونه ممكن است كسى كه سن و سالش از ما خيلى كمتر است، فرمانده ما بشود؟
    ــ نگران نباش! مگر خبر ندارى كه على چند روزى است بيمار است و در خيمه بسترى است.
    ــ او چه بيمارى دارد؟
    ــ چشم او به شدّت درد گرفته است و سردرد عجيبى هم دارد.
    ــ خدا را شكر، خيالم راحت شد. خدا كند او فردا هم بيمار باشد!
    ــ خاطرت جمع باشد. او در هواى زمستانىِ اينجا، سرما خورده و چشمانش درد مى كند. او نمى تواند هيچ كجا را ببيند.
    ــ به خاطر اين خبر خوبى كه به من دادى يك مژدگانى بزرگ به تو خواهم داد.
    ــ على بايد يك هفته اى استراحت كند تا خوب بشود.[53]
    من كه اين سخنان را مى شنوم ناگهان به خود مى آيم، اگر على(عليه السلام) سالم بود و در لشكر حاضر مى شد هرگز مسلمانان شكست نمى خوردند.
    على(عليه السلام) در جنگ هاى مختلف فداكارى زيادى كرده و از خود شجاعت نشان داده است. در جنگ اُحُد وقتى كه گروهى از مسلمانان فرار كردند او كنار پيامبر ايستاد و شمشير زد تا آنجا كه هفتاد زخم بر پيكرش نشست، ولى هرگز پيامبر را تنها نگذاشت.
    همسفر خوبم! مى دانم دوست دارى به عيادت على(عليه السلام) برويم؟
    به سوى خيمه على(عليه السلام) مى رويم. كنار خيمه مى ايستيم. سلام مى كنيم. سلمان فارسى بيرون مى آيد. او وقتى به ما نگاه مى كند مى فهمد كه ما هموطن او هستيم. خيلى خوشحال مى شود، ما را در آغوش مى گيرد و مى فهمد ما هم مثل او عشق على(عليه السلام) را در سينه داريم و مى خواهيم او را ببينيم; امّا او در جواب مى گويد: "الآن وقت مناسبى نيست. على بعد از مدّتى به خواب رفته است، او بيمار است و بايد استراحت كند".
    ما سخن او را قبول مى كنيم. من به سلمان رو مى كنم و مى گويم:
    ــ به نظر من على(عليه السلام) تنها گزينه براى فرماندهى فردا است.
    ــ آرى، همين طور است.
    ــ قبل از اين در خيمه اى بودم، آنها مى گفتند كه على(عليه السلام) به اين زودى ها خوب نمى شود و نمى تواند فرماندهى لشكر را به عهده بگيرد.
    ــ اين سخن را من هم شنيده ام و آن را به على(عليه السلام) گفتم. وقتى او اين حرف ها را شنيد دست هاى خود را رو به آسمان گرفت و گفت: "بار خدايا! اگر تو بخواهى چيزى را به كسى بدهى هيچ كس نمى تواند مانع آن شود".[54]
    ــ خدا كند، على(عليه السلام) هر چه زودتر خوب شود.
    اكنون ديگر وقت آن است كه به خيمه خود برويم، مقدارى استراحت كنيم. فردا روز بزرگى است.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۴: از كتاب سرزمين ياس نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن