کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل دو

      فصل دو


    ــ بلند شو! چقدر مى خوابى! با تو هستم!
    ــ چه مى گويى! چرا نمى گذارى بخوابم؟
    ــ من رفتم. اگر كمى دير كنى از قافله جا مى مانى. لشكر اسلام حركت كرد.
    ــ واى! اصلاً يادم نبود.
    از جا بلند مى شوم، حق با توست. مردم آماده حركت هستند. هنوز آفتاب طلوع نكرده است. سريع نماز مى خوانم و مى آيم.
    كجايى همسفر خوبم؟
    تو در صف اوّل لشكر ايستاده اى! آفرين بر تو! شمشيرى در دست گرفته اى.
    لشكر آماده حركت است. من مى خواهم آمارى از اين لشكر داشته باشم: دويست نفر سواره نظام و بقيّه كه هزار و چهارصد نفر هستند پياده نظام مى باشند.[13]
    آنجا را نگاه كن، اين خانم ها اينجا چه مى كنند؟ خوب است بروم از خودشان سؤال كنم:
    ــ ببخشيد، خانم هاى محترم! آيا مى دانيد ما داريم به جنگ مى رويم؟
    ــ بله. مى دانيم.
    ــ پس شما كجا مى آييد؟
    ــ ما همراه اين لشكر مى آييم تا در هنگام جنگ از مجروحان پرستارى كرده و آنها را مداوا كنيم.[14]
    خورشيد از افق طلوع مى كند و همه منتظر هستند تا پيامبر دستور حركت را بدهد.
    در انتظار رسيدن علمدار مى مانيم، هيچ لشكرى، بدون پرچم و علامت مخصوص خود حركت نمى كند.
    پيامبر پرچمى را در دست گرفته است. نسيم مىوزد و پرچم را تكان مى دهد، به راستى اين پرچم چقدر زيباست!
    خيلى ها آرزو دارند كه پيامبر اين پرچم را به دست آنها بدهد. پيامبر جلو مى آيد و نگاهى به ياران خود مى كند، او على(عليه السلام) را صدا مى زند و پرچم را به دست او مى دهد.[15]
    فقط او شايستگى علمدارى دارد. اين پرچم حق طلبى و حق جويى است. مگر مى شود در دست ديگرى باشد؟ اين پرچم يك تاريخ است، يك خط سير است، گذشته را به آينده متصل مى كند.
    پرچمى كه سرانجامش به دست آخرين منجى خواهد بود، همان منجى كه از نسل على(عليه السلام) است!
    على(عليه السلام) جلوى لشكر مى رود، همه بايد پشت سر او حركت كنند، بانگ "الله اكبر" در فضا مى پيچد و لشكر، شهر مدينه را ترك مى كند.
    خيبر در شمال مدينه واقع شده است و ما بايد حدود 120 كيلومتر راه برويم.[16]
    آرى، مردم فَدَك و قبيله غَطَفان با يهوديان خيبر هم پيمان شده اند. وقتى كه لشكر اسلام به سوى خيبر حركت كند، سپاه بزرگى از مردم خيبر، فدك و غَطَفان تشكيل خواهد شد.
    ما بايد قبل از تشكيل لشكر بزرگ به خيبر برسيم. براى همين از يك راه فرعى مى رويم تا به جاسوسان يهود برخورد نكنيم.
    بعد از طىّ مسافتى، پيامبر عَبّاد را به حضور مى طلبد.
    اكنون تو از من سؤال مى كنى: عَبّاد كيست؟
    آنجا را نگاه كن! آن جوان كه به سوى پيامبر مى آيد، عَبّاد است. او يكى از شجاع ترين ياران پيامبر است و پيامبر به او علاقه زيادى دارد. او دوست دارد جانش را در راه اسلام فدا كند.[17]
    فكر مى كنم كه پيامبر مى خواهد مأموريّت مهمّى را به او بدهد. پيامبر رو به عَبّاد مى كند و از او مى خواهد تا همراه دو نفر از دوستانش به سوى سرزمين خيبر حركت كنند و موقعيّت دشمن را شناسايى كنند واگر خبر تازه اى به دست آوردند سريع گزارش دهند.
    عَبّاد دو نفر از دوستانش را كه اين سرزمين را مثل كفِ دست خود مى شناسند انتخاب مى كند و به سوى خيبر حركت مى كند.

    * * *


    ــ چرا اينجا ايستاده اى و مرا نگاه مى كنى؟ بايد دنبال عَبّاد برويم!
    ــ خيلى خوب، سوار اسبت شو و بيا.
    با هم در دل بيابان به پيش مى تازيم و خود را به عَبّاد مى رسانيم. ساعتى مى گذرد، نصف روز است كه در راه هستيم. هم تشنه ايم هم گرسنه!
    در آنجا چند درخت مى بينم. حتماً در آنجا آب هست. خدا كند عَبّاد دستور توقف بدهد.
    خدا را شكر! عَبّاد تصميم گرفته در اينجا استراحت كوتاهى بكند. نماز ظهر نزديك است.
    سريع وضو مى گيريم و پشت سر عَبّاد نماز مى خوانيم. بعد از نماز سفره مختصرى پهن مى شود. نان و خرما ناهار امروز ماست!
    نسيم مىوزد و آرامشِ صحرا تو را به فكر فرو برده است.
    ناگهان عَبّاد از جا برمى خيزد، سريع سوار اسب مى شود و شمشير از غلاف برمى كشد. ياران او هم به سرعت به دنبال او مى روند. چه خبر شده است؟
    تو نگاهى به دور دست مى كنى. مى گويى: آنجا را نگاه كن! آن سوار را مى بينى كه دارد فرار مى كند؟
    آرى، حق با توست. عَبّاد به دنبال آن سوار به پيش مى تازد. آيا موفّق خواهد شد به او برسد؟
    شمشير در دست عَبّاد و يارانش مى چرخد، چرا عَبّاد مى خواهد آن سوار را دستگير كند؟ مگر او چه كرده است؟
    سرانجام عَبّاد موفّق مى شود; او را دستگير كرده و به اين سو مى آورد.
    عَبّاد به او رو مى كند و مى گويد:
    ــ كيستى و در اين بيابان چه مى كنى؟
    ــ من چوپان هستم كه گلّه شترى را براى چرا آورده ام.
    ــ پس گلّه شتر تو كجا هستند؟
    ــ گلّه شتر را گم كرده ام. آن گلّه، همه هستى من بود، لحظه اى زير سايه درختى خوابم برد. ديگر آن ها را نديدم! شما شترهاى مرا نديديد؟
    ــ آيا از سرزمين خيبر خبرى دارى؟
    ــ آرى، چند روز پيش آنجا بودم.
    ــ در آنجا چه خبر بود؟
    ـــ همه در حال بسيج نيروهاى خود هستند. قرار است مردم فدك و قبيله غَطَفان هم به يارى آنها بيايند. همه با هم پيمان بسته اند تا آخرين نفس مبارزه كنند. هيچ كس نمى تواند آنها را شكست بدهد.
    ــ ديگر چه خبر؟
    ــ يهوديان خيبر در قلعه هاى محكم خود پناه گرفته اند و آب و آذوقه به اندازه چندين سال ذخيره كرده اند. اگر كسى آنها را هم محاصره كند كار بى فايده اى كرده است. كوه ها را نگاه كن، هميشه بوده اند، هستند و خواهند بود. قلعه هاى خيبر چون كوه استوارند!
    مرد نگاهى به من مى كند، وقتى مى بيند كه من ترسيده ام خنده مرموزى مى كند. به راستى ما به جنگ كسانى مى رويم كه در آمادگى كامل هستند. تعداد نيروهاى آنها بيش از ده برابر ما مى باشد. دژهايى نفوذ ناپذيرى دارند.حتّى محاصره آنها هم هيچ فايده اى نخواهد داشت.
    امّا بر خلاف من، عَبّاد هيچ ترسى به دل ندارد، شايد او چيزى مى داند كه من نمى دانم.
    ناگهان عَبّاد شمشير خود را بالا مى آورد و فرياد مى زند:
    ــ اى نمك به حرام! جاسوسى يهوديان را مى كنى! چگونه يك عرب حاضر مى شود جاسوس يهوديان باشد؟ خيال مى كنى مى توانى مرا فريب بدهى! راستش را مى گويى يا اين كه...
    ــ باشد، راستش را مى گويم! امانم بده!
    ــ تو در امان هستى; زود حرف بزن.
    ــ آرى، من جاسوس يهوديان خيبر هستم. من داشتم به خيبر مى رفتم تا خبر آمدن لشكر اسلام را به آنها بدهم. من مأمور بودم تا تعداد نيروها و وضعيّت لشكر اسلام را براى يهود ببرم. آنها در مقابل اين كار به من پول بسيار زيادى داده بودند.
    اكنون همه چيز روشن شد، من به هوش عَبّاد آفرين مى گويم. به او رو مى كنم و مى گويم:
    ــ شما از كجا فهميديد كه اين مرد جاسوس يهود است؟
    ــ اين مرد مى گفت چوپان است و شترهاى خود را گم كرده است.
    ــ درسته.
    ــ آقاى نويسنده! لباس هاى چوپان بايد بوى شتر بدهد نه بوى عطر! نگاهى به لباس هاى گران قيمت اين مرد بكن! آيا اين لباس يك چوپان است.
    ــ راست مى گويى!
    ــ وقتى اين مرد عرب از قدرت نظامى يهود سخن گفت من ديگر يقين كردم كه او جاسوس يهود است و مى خواهد مطالبى به ما بگويد و به خيال خودش ما را بترساند. هيچ وقت يك عرب حاضر نمى شود از يهوديان دفاع كند.
    اكنون كه اين مرد عرب خودش اعتراف كرده است. به راستى سزاى يك جاسوس چيست؟ امّا او اصلاً نمى ترسد زيرا مى داند اگر مسلمانى به كسى امان بدهد هرگز امان خود را نمى شكند.
    عَبّاد رو به ما مى كند از ما مى خواهد تا سريع حركت كنيم. بايد اين مرد را نزد پيامبر ببريم.[18]

    * * *



    خورشيد دارد غروب مى كند، لشكر اسلام بايد همين اطراف باشد.
    آنجا را نگاه كن، آن سياهى را مى بينى. گويا لشكر اسلام در آنجا اتراق كرده است.
    عَبّاد اوّلين كسى است كه به سوى پيامبر مى رود. همه نگاه مى كنند، اين مرد عرب كيست كه همراه او مى آيد؟ آنها نمى دانند كه او جاسوس يهود است.
    عَبّاد به پيامبر سلام مى كند و مى گويد: "اين مرد عرب را در حالى كه به سوى خيبر مى رفت، دستگير كرديم. او جاسوس يهوديان است و مى خواست خبرِ حركت ما را براى يهوديان ببرد".
    همين كه سخن عَبّاد به اينجا مى رسد، يك نفر از جا بلند مى شود فرياد مى زند: "بايد همين الآن اين جاسوس را اعدام كنيم! كسى كه جاسوسى براى يهود مى كند سزايش فقط مرگ است".
    او كيست كه چنين فرياد مى زند؟ مگر ما در حضور پيامبر مهربانى ها نيستيم؟ چرا او قبل از اين كه پيامبر سخنى بگويد اين چنين فرياد مى زند؟
    آن مرد رو به عَبّاد مى كند و مى گويد: "معطّل چه هستى؟ چرا او را به قتل نمى رسانى؟".
    عَبّاد در جواب مى گويد: "اى عُمَر! او مى خواسته كه خبرى را براى يهود ببرد; امّا هنوز كه اين كار را نكرده است. من به او امان داده ام و هرگز او را نمى كشم".
    اكنون ديگر آن مرد غضبناك را شناختم، او عُمَر بن خَطّاب است و اعتراض دارد كه چرا عَبّاد به يك كافر بت پرست امان داده است. آخر وجود يك بت پرست در لشكر اسلام چه معنايى مى تواند داشته باشد؟ او بايد مسلمان شود و گر نه كشته خواهد شد; زيرا ما الآن در حالت جنگ هستيم. شرايط فعلى ما كاملاً استثنائى است.
    همه منتظر هستند تا پيامبر نظر خود را بدهد. پيامبر رو به عَبّاد مى كند و مى گويد: "اين مرد را تحت مراقبت خود بگير و مواظبش باش".[19]
    من تعجّب مى كنم. پيامبر حتّى در اين شرايط جنگى، اين بت پرست را مجبور به مسلمان شدن نمى كند. او آزاد است. مى تواند مسلمان باشد، مى تواند بت پرست!
    آن مرد مى خواست خبر آمدن لشكر اسلام را براى يهود ببرد; اكنون كه عَبّاد به او امان داده است، پس جانش در امان است; البته بايد خود عَبّاد مواظبش باشد تا خطايى از او سر نزند.
    معمولاً وقتى فرماندهان لشكرها، جاسوسى را دستگير مى كنند، او را به قتل مى رسانند; امّا پيامبر دستور قتل اين جاسوسِ بت پرست را نمى دهد و اصلاً او را مجبور به مسلمان شدن هم نمى كند!
    آيا فكر نمى كنى ما بايد پيامبر را دوباره بشناسيم؟
    پيامبر مى خواهد با اين كار خود به همه تاريخ پيام بدهد كه اين لشكر براى مسلمان كردن يهوديان نمى رود! اين لشكر مى رود تا يهود را به جاى خود بنشاند. يهوديان بارها براى نابودى اسلام توطئه كرده اند. فقط پيامبر مى خواهد كارى كند كه آنها از دشمنى خود دست بكشند.
    اكنون پيامبر به گروه ديگرى دستور مى دهند تا به سوى خيبر بروند و مواظب باشند تا جاسوسان، خبر آمدن ما را به خيبر نبرند.
    خورشيد در حال غروب است، براى خواندن نماز توقف كوتاهى خواهيم داشت و بعد از نماز به حركت ادامه خواهيم داد. فرصت كم است و ما بايد هر چه زودتر خود را به خيبر برسانيم.
    سكوت سرتاسر بيابان را فرا گرفته است و همه جا تاريك است و خستگى بر همه غلبه كرده است. اين لشكر از صبح تا به حال راه رفته است. هيچ كس ديگر ناى راه رفتن ندارد.
    ناگهان صداى زيبايى به گوش مى رسد، يك نفر شعرِ حماسى مى خواند. اين شعر آن قدر زيباست كه همه را به شور و شوق مى آورد. گوش كن:

    وَاللهِ لَوْلا أَنْتَ ما اهْتَدَيْنْا...
    خدايا! اگر لطف تو نبود ما هرگز به نور ايمان هدايت نمى شديم. اگر تو نبودى ما حق را نمى شناختيم و نماز نمى خوانديم.
    بار خدايا! پايدارى در راه خودت را به ما كرامت كن و ما را در اين راه، ثابت قدم بگردان.
    او شعر حماسى خود را مى خواند. شورى در همه لشكر مى افتد. ديگر از خستگى هيچ خبرى نيست. آرى، اين هنر است كه مى تواند اين چنين در روح و جان انسان اثر كند.
    همه مى خواهند بدانند اين هنرمند كيست كه چنين وقت شناس بود و با هنرش جانى تازه به همه داد.
    در زير نور ماه، چهره خندان پيامبر هويداست. پيامبر دوست دارد اين شاعر را بشناسد.
    نام او "عامِر" است، پسر سنان. پيامبر در حقّ او دعا مى كند و مى گويد: "خدايا! رحمت خود را بر او نازل كن".[20]
    كسانى كه اين دعاى پيامبر را مى شنوند مى فهمند كه عامر به زودى شهيد خواهد شد، زيرا همه مى دانند اگر پيامبر براى كسى، اين گونه دعا كند شهادت نصيبش مى شود!
    صورت عامر از شادى مى درخشد، همه به او تبريك مى گويند، من در تعجّب از اين رسم غريب هستم. پادشاهان به شاعران خود پول و سكّه مى دهند و پيامبر مهربانى به شاعر خود وعده شهادت مى دهد!
    خوشا به حال تو اى عامر كه وعده شهادت را از پيامبر گرفتى.
    چه چيزى بهتر از اين كه جانت را در راه دوست قربانى كنى!

    * * *



    امشب تو در خيمه خودت در خواب هستى، زيرا امروز خيلى خسته شده اى. ولى من نمى دانم چرا خوابم نمى برد. از خيمه بيرون مى آيم. نگاهى به آسمان مى كنم. هيچ ستاره اى در آسمان نمى بينم. هوا ابرى است.
    صداى رعد و برق هم به گوشم مى رسد. شايد در آن دور دست ها هم باران مى بارد.
    الله اكبر! الله اكبر!
    صداى اذان بلال است كه همه را به نماز فرا مى خواند. همه در صف هاى منظّم به نماز مى ايستند.
    بعد از نماز سريع خيمه ها جمع مى شود، همه آماده حركت مى شوند.
    ما بايد از آن مسير كوهستانى برويم تا از چشم دشمن پنهان بمانيم. مسير حركت ما سخت تر مى شود. بايد از سنگلاخ ها عبور كنيم تا بتوانيم آنها را غافلگير كنيم.
    خداى من! چقدر آب در اينجا جمع شده است!
    راه بسته شده است، الآن چگونه از اينجا عبور كنيم؟
    تو نگاهى مى كنى و مى خندى و مى گويى: اين كه چيزى نيست، اين آب عمق زيادى ندارد، درست است كه پاهايمان خيس مى شود; امّا مى توانيم از آن عبور كنيم.
    يكى از همراهان ما با نيزه اى به اين طرف مى آيد. او آرام وارد آب مى شود، آب تا زانوى او مى رسد. جلوتر مى رود، آب تا سينه او مى رسد. او با نيزه به جلوى پاىِ خودش مى زند، نيزه به زمين نمى خورد، واى! آنجا درّه بزرگى است كه از آب پر شده است.
    از اوّل فصل زمستان تا به حال، هر چه باران در اطراف باريده است در اين درّه جمع شده و درياچه اى درست شده است.
    اكنون چه بايد بكنيم؟ دو طرف ما كوه ها سر به فلك كشيده اند. از كوه كه نمى توان بالا رفت. بايد برگرديم و از راه اصلى برويم; امّا از راه اصلى رفتن همان و با خبر شدن يهوديان خيبر همان!!
    پيامبر به لطف خدا اميدوار است. او مى داند كه خدا او را يارى خواهد كرد.
    اكنون موقعى است كه بايد دعا كرد. خدا وعده داده است كه دوستان خود را يارى مى كند.
    پيامبر رو به قبله مى ايستد و دست به دعا بر مى دارد: "بار خدايا! امروز نشانه اى از لطف و رحمت خود را براى ما بفرست همان گونه كه پيامبران را يارى كردى".
    آنگاه نزديك آب ها مى رود و عصاى خود را بر آب مى زند. تاريخ تكرار مى شود. موسى(عليه السلام) وقتى مى خواست از رود نيل عبور كند عصايش را به رود نيل زد. رود نيل شكافته شد و بنى اسرائيل از آن شكاف عبور كردند.
    من منتظرم آب شكافته شود! امّا خبرى نمى شود. نمى دانم چه بگويم. آيا مقام پيامبرِ ما از موسى(عليه السلام) كمتر است؟ هرگز! مگر عصاى موسى(عليه السلام) در دست پيامبرِ ما نيست؟ مگر همه آنچه پيامبران داشته اند يكجا در وجود پيامبر اسلام جمع نشده است؟ پس چرا آب شكافته نمى شود؟
    صداى پيامبر به گوشم مى خورد: "اى يارانم! نام خدا را بر زبان جارى كنيد و پشت سر من بياييد".
    پيامبر از روى آب عبور مى كند، يارانش هم پشت سر او مى روند، هيچ كس پايش خيس نمى شود. آب براى آنان چون سنگ سخت شده است. لشكر اسلام از روى آب عبور مى كند. به راستى كه اين از معجزه موسى(عليه السلام) بالاتر است!
    اكنون مى فهمم چرا در اين مسير از جاسوسان يهود هيچ خبرى نيست. يهوديان مى دانند كه اين مسير فرعى در اين فصل سال دچار آب گرفتگى مى شود و هيچ كس نمى تواند از اينجا عبور كند. آنها همه نيروهاى اطّلاعاتى خود را در مسير اصلى مستقر كرده اند.
    اكنون همه مردم خيبر در كمال آرامش هستند زيرا هيچ خبرى از طرف جاسوسان نرسيده است، آنها خيال مى كنند كه هيچ خطرى خيبر را تهديد نمى كند. آنها نمى دانند كه خدا پيامبرش را يارى كرد و لشكر اسلام از اين مسير فرعى عبور كرد و به زودى به شهر آنها خواهد رسيد.[21]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲: از كتاب سرزمين ياس نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن