کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل سه

      فصل سه


    ما فاصله زيادى تا خيبر نداريم. در پاى آن كوه ها كه مى بينى شهر خيبر بنا شده است. فكر مى كنم ما تا ساعتى ديگر به آنجا برسيم.
    خورشيد غروب كرده است و ما به مسير خود ادامه مى دهيم. در زير نور ضعيفِ ماه، نخلستان هاى بزرگى ديده مى شود. خرماى خيبر كه آوازه آن در همه جا پيچيده است از همين نخلستان ها مى باشد.
    پيامبر دستور مى دهد تا نزديك تر نرويم. او دوست ندارد كه شب هنگام، دشمنِ خود را دچار ترس كند. او هيچ گاه در شب به دشمن حمله نمى كند.
    امشب در اينجا اتراق مى كنيم و صبح زود به سوى قلعه هاى خيبر خواهيم رفت.
    پيامبر از دور نگاهى به سرزمين خيبر مى كند، دست رو به آسمان مى گيرد و با خداى خويش سخن مى گويد: "اى كسى كه آسمان ها و زمين از آنِ توست. از تو مى خواهم كه خوبى هاى اين سرزمين را روزيم كنى و از سختى ها و بدى هاى اين سرزمين به تو پناه مى آورم".[22]
    اردوگاه لشكر در همين نقطه برپا مى شود، همه مشغول برپا كردن خيمه هاى خود مى شوند.
    عدّه اى از سربازان به دستور پيامبر براى شناسايى منطقه مى روند. آنها مأموريّت دارند در همه نقاط حسّاس مستقر شوند و راه ها را به تصرّف خود درآورند.

    * * *



    بعد از خواندن نماز صبح، همه آماده مى شوند، بايد تا هوا تاريك است خودمان را به قلعه ها برسانيم...
    ما در نزديكى قلعه ها هستيم، يهوديان در خواب ناز هستند. هوا كم كم روشن مى شود. نگاه كن! قلعه هاى محكم خيبر را مى گويم، آنها بر بالاى تپه ها ساخته شده اند.
    فراموش نكن كه خيبر نام همه اين سرزمين است. به هفت قلعه و نخلستان هاى بزرگى كه در اين اطراف هستند منطقه خيبر مى گويند; امّا هر قلعه براى خودش نامى دارد. آيا مى خواهى نام اين هفت قلعه را براى تو بگويم: ناعِم، قَموص، شقّ، نطاه، سلالِم، وَطيح، كتبيه.[23]
    آيا آن قلعه را مى بينى كه از همه بزرگ تر و بسيار محكم است؟
    آن قلعه قَموص است كه آوازه اش همه جا را فرا گرفته است.[24]
    سران يهود و نيروهاى اصلى سپاه يهود در آنجا مستقر هستند. در بقيّه قلعه ها، مردم عادى يهود كه بيشتر كشاورز هستند زندگى مى كنند.[25]
    همه قدرت و اقتدار يهود در اين قلعه خلاصه مى شود، به همين جهت مردم قلعه قَموص را به نام قلعه خيبر مى شناسند.
    اكنون همه منطقه در محاصره ما قرار مى گيرد، همه نيروها به صورت منظّم و مرتّب ايستاده اند. خود پيامبر هم در جلوى لشكر قرار دارد.
    درب يكى از قلعه ها باز مى شود، من فكر مى كنم كه الآن جنگجويان يهود بيرون مى ريزند و به سوى ما حمله مى كنند. همه آماده مى شويم. شمشيرها در دست ما قرار دارد.
    تو به درب قلعه نگاه مى كنى و مى بينى عدّه اى با بيل و كلنگ از قلعه خارج مى شوند. خنده ات مى گيرد و مى گويى: اين ها مى خواهند با بيل و كلنگ به جنگ ما بيايند! مگر آنها شمشير ندارند؟
    همسفرم! اينان كشاورزان معمولى هستند كه مى خواهند براى آبيارى نخلستان هاى خود بروند. جنگجويان و فرماندهان قلعه قَموص كنار همسرانشان در خواب خوش هستند. چه كسى حال دارد صبحِ به اين زودى از خواب بيدار شود؟[26]
    كشاورزان از دور به ما نگاه مى كنند، لشكرى را مى بينند كه روبروى قلعه صف بسته اند.
    اوّل خوشحال مى شوند. خيال مى كنند كه ما همان مردم فدك هستيم كه به يارى آنها آمده ايم. تعجّب مى كنند كه چرا بى خبر آمده ايم!
    وقتى قدرى نزديك تر مى شوند، يكى از آنها فرياد مى زند: "به خدا قسم! اين لشكر محمّد است!".[27]
    ناگهان همه، بيل ها و كلنگ هاى خود را رها مى كنند و فرار مى كنند، آنها خيلى مى ترسند و به سوى قلعه مى دوند.
    پيامبر اين صحنه را مى بيند و به ياد وعده الهى مى افتد و آن را به فالِ نيك مى گيرد و مى گويد: "يهوديان به زودى شكست خواهند خورد".[28]

    * * *



    ساعتى مى گذرد، خبر به همه قلعه ها مى رسد. ترس بر دل همه يهوديان سايه مى افكند. آنها باور نمى كردند كه اين چنين در محاصره لشكر اسلام قرار بگيرند.
    بالاى برج ها، نگهبانان مستقر مى شوند و همه نيروها بسيج مى شوند.
    ستاد فرماندهى در قلعه قَموص تشكيل جلسه مى دهد. رهبران و فرماندهان يهود در اين جلسه شركت كرده اند. فرماندهان سپاه با هم اختلاف نظر دارند: عدّه اى اصرار مى كنند كه بايد حالت دفاعى به خود بگيريم. آنها چنين مى گويند: "قلعه هاى ما بسيار محكم است و ذخيره غذايى هم به اندازه يكسال داريم پس بايد در قلعه هاى خود سنگر بگيريم و با طول كشيدن محاصره، لشكر محمّد ناچار به ترك اينجا خواهد شد; زيرا او ذخيره غذايى زيادى ندارد و تداركات بين مدينه تا خيبر بسيار سخت است. او بيش از يك ماه نمى تواند در اينجا دوام بياورد".
    امّا گروه ديگر معتقد هستند كه ما بايد حالت تهاجمى به خود بگيريم. آنها مى گويند: "اگر لشكر در داخل قلعه مستقر شود با گذشت زمان سپاه ما روحيّه خود را از دست مى دهند. نيروهاى جنگى ما چندين برابر لشكر محمّد است و ما مى توانيم لشكر را در بيرون قلعه مستقر كنيم و به آنها حمله كنيم. اين كه صبر كنيم تا محمّد خودش از اينجا برود نتيجه اى جز ذلّت برايمان ندارد".
    جلسه به طول مى انجامد، سران يهود نمى دانند كدام نظر را قبول كنند. در اين ميان يكى مى گويد: "خوب است ما صبر كنيم تا كسانى كه به ما وعده يارى داده اند به ما بپيوندند. وقتى چهار هزار جنگجو از قبيله غَطَفان به اينجا بيايند مى توانيم همزمان حمله كنيم".
    اين نظر مورد قبول واقع مى شود و فعلاً از بيرون آمدن نيروها از قلعه و مقابله با لشكر اسلام جلوگيرى مى شود.

    * * *



    اسب سوارى به سوى ما مى آيد، او نزد پيامبر مى رود. او خبر آورده كه جنگجويان قبيله غَطَفان به سوى خيبر مى آيند. آنها چهار هزار نفر هستند.
    لشكر اسلام آمادگى پيدا مى كند تا در مقابل حمله احتمالى آنها مقاومت كند.
    بعد از ساعتى، لشكر غَطَفان از راه مى رسد، مى بيند كه منطقه خيبر توسط لشكر اسلام محاصره شده است. آنها نمى توانند به اين سادگى ها وارد قلعه ها شوند. آنها بايد ابتدا با لشكر اسلام وارد جنگ شوند.
    آنها قدرى با خود فكر مى كنند و مى گويند ما نبايد قبل از يهود جنگ را آغاز كنيم و در فاصله دور از قلعه ها اردو مى زنيم.
    يك ساعت به غروب خورشيد مانده است و لشكر به اردوگاه برمى گردد. ناگهان صداى گوسفندان زيادى به گوش مى رسد. تعجّب مى كنى. برمى خيزى و به آن سو نگاه مى كنى. خداى من! يك گلّه گوسفند!
    چوپانى سياه پوست همراه اين گلّه است. او بى خبر از همه جا به اين سو مى آيد. ظاهراً چند روز قبل، گوسفندانش را براى چرا به كوه هاى اطراف برده است و امروز باز مى گردد.
    او از كنار اردوگاه عبور مى كند، هيچ كس به او كار ندارد، گوسفندان را به سوى قلعه برده، يهوديان درب قلعه را باز مى كنند و گلّه وارد مى شود.
    آنها خيلى تعجّب مى كنند و با خود مى گويند: محمّد مى توانست اين گلّه گوسفند را به غنميت بگيرد امّا چرا اين كار را نكرد؟ همه مى دانند در اين شرايط تهيّه غذا براى لشكرى بزرگ، كار مشكلى است.[29]
    آنها مى فهمند كه محمّد براى غارت اموال آنها به اينجا نيامده است.

    * * *



    فردا روز بسيار مهمّى است، اگر لشكر خيبر از قلعه ها بيرون بيايند و به ما حمله كنند و در همان زمان، جنگجويان غَطَفان هم از پشت سر ما هجوم بياورند شرايط براى ما سخت خواهد شد.
    خدايا! خودت ما را كمك كن!
    اين دعايى است كه من با تمام وجود مى كنم. اميدوار هستم كه خداوند امروز، لشكر اسلام را يارى خواهد كرد.
    شب فرا مى رسد، و من تصميم مى گيرم به اردوگاه قبيله غَطَفان بروم ببينم آنجا چه خبر است، مى دانم اين كار خطرناكى است; امّا حس كنجكاوى آرامم نمى گذارد.
    آهسته و با احتياط به اردوگاه آنها نزديك مى شوم. آنجا چند نگهبان ايستاده اند. بايد از پشت آن خيمه بروم تا مرا نبينند. خدايا! تو خودت كمكم كن!
    خوب است پشت اين خيمه مخفى شوم. صدايى به گوشم مى رسد، گويا چند نفر دارند با هم سخن مى گويند:
    ــ چرا ما بايد به خاطر اين يهودى ها خود را درگير جنگ با محمّد كنيم؟
    ــ راست مى گويد. ما عرب هستيم و محمّد نيز عرب است. قسم به بت بزرگى كه مى پرستيم محمّد براى ما بهتر از اين يهوديان مى باشد.
    ــ اين يهوديان سال ها پيش به سرزمين ما آمدند و اينجا را تصرّف كردند. آنها بايد به وطن خود، شام بروند. اين سرزمين مال پدران ماست. اينجا فقط مالِ ما عرب هاست.
    ــ آخر چرا ما بايد با محمّد و يارانش كه هموطنان ما هستند، جنگ كنيم؟
    ــ مگر فراموش كرديد كه يهوديان به ما وعده داده اند كه خرماى يك سال خيبر را به ما بدهند. اين پول بسيار زيادى است.
    ــ از كجا مى دانيد كه ما به اين پول خواهيم رسيد؟ تا امروز محمّد در همه جنگ ها پيروز شده است.
    ــ نگاه كنيد، يهوديان خودشان در قلعه هاى محكم هستند و زن و بچّه آنها در امنيّت هستند; امّا ما چه؟ زن و بچّه هاىِ ما در چادرهايى در بيابان هستند و هيچ پناهى ندارند.
    ــ راست مى گويد، اگر ما وارد جنگ با محمّد بشويم لشكر او اوّل به ما حمله خواهد كرد زيرا ما هيچ پناهى نداريم.
    ــ به راستى وقتى محمّد به ما حمله كند آيا يهوديان به يارى ما خواهند آمد؟ آيا پناهگاه خود را ترك خواهند كرد؟
    ــ هرگز، آنها هيچ گاه به خاطر ما جانشان را به خطر نخواهند انداخت. مگر نمى دانى كه يهود هيچ چيز را به اندازه جانش دوست ندارد.
    اكنون سكوت بر فضاى خيمه حكم فرما مى شود. همه به فكر فرو مى روند.
    مثل اين كه من كنار خيمه سران قبيله غَطَفان هستم. خيلى دلم مى خواهد بدانم كه آنها چه تصميمى مى گيرند.
    يك نفر به اين سو مى آيد، من بايد در جايى مخفى شوم تا مرا نبيند. سريع از آن خيمه دور مى شوم. آنجا گودالى است، خوب است آنجا مخفى شوم.
    حيف شد كاش مى توانستم بفهمم آنها چه تصميمى خواهند گرفت، امّا فعلاً بايد از جاى خود تكان نخورم وگرنه كارم تمام است.
    آن قدر خسته ام كه چشمانم را خواب گرفته. خوب است ساعتى بخوابم و وقتى كه همه خواب رفتند فكرى بكنم.
    صدايى مرا از خواب بيدار مى كند: "اى قوم غَطَفان! بيدار شويد! به قبيله ما حمله شده است، زنان و دختران ما را اسير كردند، اموال ما را به غارت بردند! بشتابيد خانواده خود را نجات دهيد!".
    چه خبر شده است؟ هنوز هوا تاريك است. چند ساعت ديگر تا صبح باقى است. جنگجويان غَطَفان سريع برمى خيزند و آماده حركت مى شوند. تا چشم به هم بزنى همه سوار اسب ها شده اند و به سوى قبيله خود حركت مى كنند.
    آيا لشكر اسلام به قبيله آنها حمله كرده است. خيلى بعيد است.
    پيامبر هيچ گاه شب به دشمن حمله نمى كند. پس چه خبر شده است؟
    شايد يكى از قبيله هاى ديگر به آنها حمله كرده باشد. وقتى آنها زنان و كودكان و اموال خود را بدون هيچ نيروى دفاعى باقى گذاشتند و به اينجا آمدند بايد پيش بينى مى كردند كه دشمن به طمع مال و ناموسشان به قبيله آنها حمله كند.
    اكنون با خيال راحت از مخفيگاه خود خارج مى شوم. خوب است اين خبر را براى لشكر اسلام ببرم.
    وقتى به اردوگاه مى رسم مى فهمم كه همه خوشحال هستند، آنها از فرار كردن قبيله غَطَفان با خبر هستند و خدا را شكر مى كنند. اين كار خدا بود كه آنها را از اين سرزمين فرارى داد.[30]

    * * *



    هوا كاملاً روشن شده است. روز دوّمى است كه ما در سرزمين خيبر هستيم.
    پيامبر نيروهاى خود را آماده مى كند و همه مسلمانان در ستون هاى منظّم قرار مى گيرند.
    نمى دانم آيا خبر رفتن قبيله غَطَفان به يهوديان رسيده است يا نه؟ حتماً نگهبانانى كه بالاى قلعه ها هستند متوجّه جاى خالى آنها شده اند.
    بايد صبر كنيم ببينيم، براى جنگ به بيرون از قلعه خواهند آمد يا نه؟
    ساعتى مى گذرد، هنوز هيچ خبرى نيست. جنگجويان يهود نمى خواهند از قلعه ها بيرون بيايند.
    آنجا را نگاه كن! درب قلعه باز مى شود و گلّه گوسفند همراه با همان چوپان سياه پوست بيرون مى آيد و درب قلعه بسته مى شود. گويا يهوديان يقين دارند كه پيامبر هرگز اين گوسفندها را غارت نخواهد كرد. گلّه گوسفند از كنار ما عبور مى كند و به سوى چراگاه مى رود.
    چند روز مى گذرد، يهوديان فعلاً خيال جنگ ندارند و درون قلعه هاى خود پناه گرفته اند. آذوقه و غذا در لشكر اسلام رو به اتمام است. در اين فصل زمستان چيزى جز علف براى خوردن پيدا نمى شود. بعضى از افراد به خاطر خوردن علف ها دچار بيمارى شده اند.
    هر روز صبح گلّه گوسفند از كنار ما عبور مى كند و ما با گرسنگى به آنها نگاه مى كنيم. ما براى جنگيدن، نياز به غذاى مقوّى داريم; امّا هيچ كس به آن گوسفندان، دست درازى نمى كند.[31]

    * * *



    گروهى خدمت پيامبر مى رسند، و از او مى خواهند براى آذوقه و غذاى لشكر اسلام فكرى بكند. اگر اين طور پيش برود تا چند روز همه قدرت خود را از دست خواهيم داد. با ضعف و گرسنگى نمى توان به جنگ يهوديان رفت.
    پيامبر دست به دعا بر مى دارد و از خداوند مى خواهد كه از خزانه غيب، روزىِ تازه اى براى ما برساند.[32]
    لبخند بر چهره پيامبر نمايان مى شود. او به مسلمانان وعده مى دهد كه به زودى خداوند روزى آنها را مى رساند.
    خورشيد غروب مى كند و هوا تاريك مى شود. هر شب گروهى تا صبح در اطراف اردوگاه نگهبانى مى دهند تا مبادا يهوديان شبيخون بزنند. امشب هم نوبت من و توست كه نگهبانى بدهيم.
    لشكريان در خيمه ها خوابيده اند. ما آتشى روشن كرده ايم تا قدرى گرم شويم.
    بگيريدش! نگذاريد فرار كند!
    اين صداى يكى از نگهبانان است. چه خبر شده است؟ يك سياهى آن طرف راه مى رود.
    همه شمشير مى كشند و به سوى او مى دوند. حتماً يكى از يهوديان است كه نقشه اى در سر دارد و مى خواهد به مسلمانان آسيبى بزند. نكند براى جاسوسى آمده باشد؟
    يكى فرياد مى زند: شمشيرت را بيانداز و دستت را بالا بگير تو محاصره شده اى!
    آن يهودى هم دستش را بالاى سرش مى گيرد. جلو مى رويم، او هيچ سلاحى همراه ندارد. خطرى ما را تهديد نمى كند.[33]
    در اين هنگام عُمَر بن خَطّاب از راه مى رسد. گويا او هم سر و صداى ما را شنيده است. وقتى نگاه او به اين مرد يهودى مى افتد دستور مى دهد: "زود گردنش را بزنيد".
    يكى از نگهبانان شمشير خود را بالا مى برد تا او را به قتل برساند. مرد يهودى مى گويد: اين كار را نكنيد، من براى يارى شما آمده ام. خواهش مى كنم فقط مرا پيش محمّد ببريد.[34]
    چند نفر از نگهبانان مى گويند شايد او راست بگويد! آيا بهتر نيست او را نزد پيامبر ببريم؟
    به سوى خيمه پيامبر حركت مى كنيم، آن مرد يهودى هم همراه ماست. آيا در اين وقت شب پيامبر بيدار است؟
    نزديك خيمه پيامبر كه مى رسيم متوجّه مى شويم او مشغول خواندن نماز شب است. بعد از لحظاتى ما اين مرد را نزد پيامبر مى بريم.
    وقتى نگاه آن يهودى به پيامبر مى افتد مى گويد:
    ــ اى محمّد! من از قلعه "نطاه" آمده ام. امشب مردم آنجا به قلعه ديگر رفته اند.
    ــ براى چه؟
    ــ يهوديان قلعه "نطاه" را خالى كرده اند. شما مى توانيد فردا آنجا را تصرّف كنيد.
    ــ در آن قلعه چه چيزى هست؟
    ــ در آنجا انبارهاى آذوقه زيادى هست. خرما و عسل و انواع مواد خوراكى در آنجا يافت مى شود. همچنين در آن قلعه، سلاح هاى زيادى هم وجود دارد. ساكنان آنجا فرصت نداشتند كه آنها را با خود ببرند.
    همه با شنيدن اين خبر خوشحال مى شوند. مرد يهودى ادامه مى دهد:
    ــ فردا من همراه شما مى آيم و شما را به آن قلعه راهنمايى مى كنم.
    ــ به اميد خدا ما فردا به آنجا مى رويم.
    ــ من از شما خواسته اى دارم كه جانِ مرا در امان بدارى.
    ــ من به تو امان مى دهم.
    ــ دلم مى خواهد به همسرم نيز امان بدهى. او اكنون در يكى از قلعه هاست.
    ــ باشد، همسر تو هم در امان است.[35]
    لبخندى بر لب هاى اين مرد مى نشيند. ظاهراً اين مرد دلش به اسلام مايل شده است. اين كار خداست كه دل ها را منقلب مى كند!
    پيش بينى مى كنم كه اين مرد روزهاى خوبى را كنار همسرش زير سايه ايمان به خدا و پيامبر سپرى خواهد كرد. او امشب خدمت بزرگى به اسلام كرد; امّا به راستى چرا عُمَر بن خطّاب مى خواست اين مرد را به قتل برساند؟
    اگر او امشب كشته مى شد معلوم نبود وضعيّت ما فردا چگونه مى شد، گرسنگى همه ما را از پا در مى آورد.
    اكنون يك سؤال ذهن مرا مشغول كرده است: چرا يهوديان تصميم گرفته اند از قلعه "نطاه" بيرون بروند؟
    هر چه فكر مى كنم به نتيجه اى نمى رسم، با خود مى گويم كه خوب است اين سؤال را از همان مرد يهودى بپرسم.
    نزد او مى روم و او برايم چنين مى گويد: "سران يهود به يارى جنگجويان قبيله غَطَفان دل خوش بودند; امّا وقتى آنها فرار كردند به اين فكر افتادند كه نيروهاى قلعه قَموص را زيادتر كنند، براى همين دستور انتقال نيروها را دادند".
    به ياد آن مى افتم كه قلعه قَموص مهمّ ترين قلعه اين سرزمين است. در اين قلعه رهبران بزرگ و فرماندهان يهود مستقر هستند. آنها مى خواهند نيروى دفاعى زيادترى در اين قلعه باشد براى همين نيروهاى قلعه "نطاه" را به آنجا منتقل كرده اند.

    * * *



    خورشيد روز ششم طلوع مى كند و ما آماده مى شويم تا همراه پيامبر به سوى قلعه "نطاه" برويم.
    قلعه بزرگ، قَموص را دور مى زنيم و بعد از پيمودن مسافتى به قلعه "نطاه" مى رسيم.
    اكنون به ديوار قلعه نزديك مى شويم. هيچ نگهبان و سربازى بر بالاى ديوار قلعه نيست و ما مى توانيم قسمت كوچكى از ديوار را خراب كنيم.
    خراب كردن قسمت كوچكى از ديوار ساعت ها وقت مى گيرد; امّا سرانجام موفّق مى شويم. چند نفر به داخل مى روند و درب قلعه را باز مى كنند.
    عدّه اى همراه با آن مردى كه اهل اين قلعه است وارد قلعه مى شوند و به سوى انبارهاى آذوقه مى روند.
    خداى من! چقدر خرما و عسل و گندم! هر چه بخواهى اينجا غذا پيدا مى شود!
    وقتى پيامبر نگاهش به اين نعمت هاى خدا مى افتد خدا را شكر مى كند كه چقدر زود دعاى اورا مستجاب كرد.
    همه آذوقه ها به اردوگاه منتقل مى شود، اكنون ديگر نياز لشكر اسلام به غذا براى ماه ها بر طرف شده است.[36]
    يهوديان از اين موضوع با خبر مى شوند. اكنون آنها بسيار ناراحت هستند. آنها تا به حال خيال مى كردند اگر در قلعه هاى خود بمانند لشكر اسلام به خاطر گرسنگى مجبور خواهد شد آنجا را ترك كند; امّا اكنون مى فهمند كه اين سياست ديگر هيچ فايده اى ندارد. لشكر اسلام مى تواند ماه ها آنها را محاصره كند و در اين صورت سربازان يهود، روحيّه خود را از دست خواهند داد.
    سران يهود بايد فكر جديدى بكنند. آنها بايد از حالت دفاعى بيرون بيايند و حالت تهاجمى به خود بگيرند. من فكر مى كنم كه آنها فردا لشكر خود را به بيرون قلعه بياورند.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۳: از كتاب سرزمين ياس نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن