کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل دوازده

      فصل دوازده


    تبسّم دوم:
    خيلى از ثروتمندان و بزرگان مدينه به خواستگارى حضرت زهرا(عليها السلام) رفته بودند ولى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) به همه آنها جواب منفى داده بود.
    پيامبر به مردم گفته بود كه ازدواج دخترم فاطمه را به خداى خويش واگذار كرده ام و منتظر تصميم او هستم.
    همه مردم مدينه در اين فكر بودند كه سرانجام چه كسى افتخار همسرى حضرت زهرا(عليها السلام) را پيدا مى كند.
    هنوز حضرت على(عليه السلام) به خواستگارى حضرت زهرا(عليها السلام) نرفته بود.
    مردم كوچه و بازار مى گفتند كه چون دست حضرت على(عليه السلام) از مال دنيا كوتاه است، به اين امر اقدام نمى كند.
    آرى، ثروتمندان بزرگ از انصار و مهاجرين خواهان ازدواج با حضرت فاطمه(عليها السلام) شده بودند و در اين ميان، وضع مالى حضرت على(عليه السلام) از همه آنها پايين تر بود.
    سرانجام يك روز حضرت على(عليه السلام) تصميم گرفت تا نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) برود و از دختر ايشان خواستگارى كند.
    رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) در منزل همسر خود أُمّ سَلَمه بود، حضرت على(عليه السلام) خود را به آنجا رساند و در زد.
    أمّ سلمه در حضور پيامبر بود، پيامبر به او فرمودند:
    ام سلمه، برخيز و در خانه را باز كن، كسى پشت در است كه من او را بيش از همه مردم دوست دارم، محبوب خدا، برادرم على به ديدنم آمده است.
    حضرت على(عليه السلام) وارد خانه شد و حضور پيامبر سلام عرضه داشت و پيامبر جواب او را داد و او در مقابل پيامبر نشست.
    اما حضرت على(عليه السلام) در حضور پيامبر سر به زير انداخته بود، گويا او خجالت مى كشيد كه خواسته خود را بيان كند.
    أمّ سلمه مى گويد كه من مدتى به اين منظره نگاه مى كردم و مى ديدم كه حضرت على(عليه السلام) خجالت مى كشد حرف دل خود را بزند.
    رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) نگاهى به صورت حضرت على(عليه السلام) كرده و فرمودند:
    يا على !
    من فكر مى كنم كه تو براى انجام كارى نزد من آمده اى، پس حاجت خود را بگو كه هر چه بخواهى من قبول مى كنم.
    حتماً پيامبر از خواسته او خبر داشت.
    حضرت على(عليه السلام)شروع به سخن گفتن كرد:
    پدر و مادرم به فداى شما باد، اى رسول خدا !
    من كودك بودم كه از پدر و مادر خويش جدا شده و نزد تو آمدم و تو برايم از پدر و مادر بهتر بودى، مرا تربيت نموده، بزرگ كردى و در حق من محبّت زيادى نمودى.
    اى رسول خدا، تو تنها سرمايه من در دنيا و آخرت هستى !
    اى رسول خدا، من دوست دارم كه براى خود همسرى داشته باشم كه مايه آرامش من باشد، من آمده ام تا دخترتان فاطمه را خواستگارى كنم.
    به چهره پيامبر نگاه كن كه چگونه غرق شادى و سرور شده است !
    اين زيباترين لبخندى است كه تاكنون بر اين چهره نورانى نقش بسته است.
    آرى، پيامبر با لبخندى زيبا، موافقت خويش را با اين ازدواج مبارك اعلام فرمود.[22]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۲: از كتاب لطفاً لبخند بزنيد نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن